داستان«خدا هواي خودش را دارد» نويسنده«كريستا دايموند» مترجم «ليلي مسلمي»

چاپ تاریخ انتشار:

 

در اتوبوسی که به سمت کلیولند می رفت‌، نور آفتاب به شکل خال خالی به چشمانت می تابید و تو قبلا از آن مرد خپل کوچولوي داخل دکه بلیت خریده بودی. پیشانی چرب اش تو را یاد کریسکو انداخت. ديشب در شهرِ فيلي تو با يه دختر مو مشكي روي صندلي عقب ماشينش در حاليكه صداي موسيقي از باند ضبط صوت پخش ميشد و حال تو را دگرگون كرده بود٬ عشقبازي كردييادت مياد در حاليكه زير نور شيري رنگ ٬ او را ميان دو پاي خود قرار داده بودي سرشانه هايش را وارسي مي كردي و انگشتانت سگك سوتين كهنه ي قرمز رنگش را به زحمت باز مي كرد. و اين صليب چوبي همچنان از آيينه ي جلوي ماشين آويزان بود و تلوتلو مي خورد. و پوست ترك خورده ي لب پايينش آهسته از بغل گوش تو رد مي شد و چيزي زمزمه مي كرد اما تو زحمت شنيدن به خودت نمي دادي و احتمال مي دادي شايد يكي از همان حرفهايي باشد كه مردم اغلب زماني به زبان مي آورند كه در تاريكي عجيب تند تند نفس مي كشند... يه چيزي مثل اينكه بخواهند بگويند: آخخخ عزيزم بدجوري دلم ميخواد. و تو همچنان نگاهت به آن صليب خيره مانده كه در تاريكي از جلوي شيشه ي لكه دار اتومبيل آويزان است و پيش خودت فكر مي كني كه چرا هرگز نتوانسته اي از غريبه اي با برق چشمان سياه سوزان بپرسي كه چرا يك همچين چيزي را با خود به همراه دارد و معناي آن چيست. شايد زمان بچگي اش به كليسا مي رفته و اين صليب هديه اي از يكي از اقوام بوده است و يا شايد متعلق به مادربزرگش بوده كه سالها پيش از دنيا رفته بود. و تنها كاري كه تو توانستي انجام دهي اين بود كه لباسهايش را از هم دريدي و عميق در او فرو كردي آنقدر عميق كه انگار در درون آن عمق دنبال چيز خاصي مي گشتي و تمام فضاي خالي ماشين را آكنده از ناله هاي دردناك او كردي اما شناخت كافي نسبت به او نداشتي تا بفهمي چرا آن صليب را با خود به همراه دارد. و پس از آنكه از ماشين او آهسته بيرون خزيدي گيج و مست خود را تلو تلو خوران تا ايستگاه اتوبوس رساندي. و بازهم دروغ هميشگي خود را تكرار كردي: به اميد ديدار!!!

و باز هم شهرهای دیگر را به یاد آوردی. بوستون و یا شاید شیکاگو. میکده هایی که مطمئنا مسیح را دیده بودی که در انتهای‌ترین نقطه ی بار‌، دمپایی پوشیده و در میان دریایی از ادرار و مشروبات الکلی و استفراغ پشت میز نشسته و "بودوایزر" می نوشد. و با یک تی شرت سفید به تن، تک و تنها در گوشه ای از بار کز کرده است. و تو بر فراز قرص هایی پرواز می کردی که داخل سالن پشت درب اتاقت در مسافرخانه فردی تو را متوقف کرده و یک چیزهایی راجع به خودت گفته بود که چقدر قیافه ات شبیه آدمهایی است که می دانند چطوری خوش بگذرانند. و تو در جوابش خنده ای کوتاه و متناوب سر داده و از او قرص خریده بودی. و تو داخل بار راه می رفتی و از لابلای دخترهای خوشگلی رد می شدی که با صدایی نرم و دلفریب صحبت می کردند و مدام از آنها می پرسیدی که آیا آنها هم مسیح را دیدند؟ و به همه می گفتی که با چشمهای خودت مسیح را همان جا در گوشه و کنار بار دیدی. ميشه گفت آنجا يك بار محلي بود و تو از خيابانهاي متعدد بسيار و ميكده هاي مختلف عبور كرده بودي. مي خواستي بداني چه حسي دارد كه زير نور زرد ميخانه اي توقف كني كه قانوني فعاليت مي كند. مي خواستي بداني اين مرديكه كي هست كه از زير كلاه بيسبالش به تو خيره شده. سعي داشتي به مردم بفهماني چقدر خوشبخت هستند كه به ميخانه ي برگزيده از سوي عيسي مسيح قدم گذاشتند. دختري با حلقه موهاي كم پيچ و تاب انگار كه جوك خنده داري شنيده باشد با نفس هاي بريده مي خنديد و خطوط خنده در چهره اش مدام بالا و پايين مي رفت و انعکاس تصویرش روي گيلاس مشروب در دستش نمايان ميشد. يك نفر بهت گفت كه آن دختر بعد از اينكه يك دوش گرفت سريع برمي گردد تا در خدمت باشد. اما آن دختر هرگز بازنگشت. همه نسبت به تو بي اعتماد بودند. مسيح انگشتش را بالا برد و به دختر ي كه پاهاي گوشتالو داشت و شورت تنگي پوشيده بود اشاره كرد تا مشروب ديگه اي تعارفش كند. و تو به خودت گفتي با حالِ مست و گيج نمي تواني با او صحبت كني. اما دلت مي خواست از مسيح بپرسي عليرغم ناراحتي اش از دست يهوداي خيانتگر٬ چطور توانست به جسد مرده ي ايلعاذر حيات بخشد؟ مي خواستي از احساسش بپرسي وقتي بر روي آب راه مي رود و به ماهي هاي غوطه ور در زير پايش نگاه مي كند كه در زير سايه ي او مدام دهانشان را به سرعت باز و بسته مي كنند. مي خواستي بداني كه آيا تو هم چنين توانايي هايي داري يا نه. اما در عوض تو از بار بيرون زدي و سريع به سمت سطل زباله ي گوشه ي خيابان دويدي و در حاليكه محكم شكمت را گرفته بودي تمام محتويات داخل معده ات را بالا آوردي و روي زمين ريختي. پليس ها گفتند هر چه زودتر از آنجا بزني به چاك و تو هم سریع رفتي. اما هرگز چشمهاي مسيح را فراموش نكردي كه از انتهايي ترين نقطه ي بار تو را دنبال مي كرد و بدون كوچكترين حرفي از داخل گيلاسش جرعه جرعه مي نوشيد و از دور تو را مي پاييد. صبح روز بعد از خواب بيدار شدي و به كليسا رفتي. ايين عشاء رباني را به جا نياوردي. فقط آنجا روي نيمكت نشستي و به اطراف كليسا نگاه كردي تا شايد مريم مقدس يا جبرائيل يا بالاخره يك كسي را ببيني. و تا نيم‌روز به انتظار خدا نشستي. تو در خانه ي او بودي و او هيچ‌گاه خودش را نشان نداد.