ترجمه: مرتضي محمودي از سوئد
یادم میآید تقریباً ده سالم بود که بعدازظهر یکشنبهای پدر دستم را گرفت و با خود به جنگل برد تا به آواز پرندگان گوش دهیم. برای مادر که بخاطر تهیهی شام خانه ماند و نتوانست با ما بیاید دست تکان داده و خداحافظی کردیم. خورشید تابش گرمی داشت و ما سرخوش راه افتادیم. آواز پرندگان درواقع چندان هم برایمان چیز تازهای نبود و جذابیت خاصی نداشت؛ هم من هم پدر در دامن طبیعت بهدنیا آمده و بی آنکه غلو کنم با آن خوم کرده بودیم.
بعدازظهر یکشنبه بود و پدر فراغتی از کار یافته بود. طول خطوط راه آهن را گرفته بودیم میرفتیم، کسی دیگر اجازه نداشت. پدر سوزنبان بود. اینطور میتوانستیم مستقیم و بدون طی پیچ و خمهایی به دل جنگل برسیم.
آواز پرندگان در یک آن همراه صداهایی دیگر به گوش رسید؛ صدای چَهچَهِ پرندگان کوچک بر شاخهها و صدای چکاوکها و گنجشکها که همه جا را پُر کرده بود. انبوه زمزمههایی که تنها وقتی آدم به جنگل میآید پیرامون او را فرا میگیرد. زمین پوشیده از شقایق جنگلی1 بود، سپیدارها تازه جوانه و کاجها تِجِه2 زده بودند و رایحهای همهی گوشه کنارها را پر کرده بود. در ته جنگل دمهای از دل جنگل و در زیر تابش آفتاب به هوا برمیخاست. همهجا از زندگی و شادابی پُر بود. زنبورها از سوراخهایشان بیرون میآمدند، پشهکورهها دور آبگیرها چرخ میخوردند و پرندگان از دل بوتهها بیرون میجهیدند، آنها را شکار کرده بازمیگشتند. در همان موقع قطاری سفیرکشان آمد و ما مجبور شدیم به پایین و به درون مرتع برویم. پدر با گرفتن دو انگشت لبهی کلاه مخصوص یکشنبههایش که سرش بود به رانندهی لوکوموتیو سلام داد و راننده هم به همان نشان دستش را بالا برد. همه چیز پر شتاب گذشت.
به راهمان بر روی تراورسها که زیر تابش داغ نور خورشید قیرشان داشت آب میشد ادامه دادیم. بوی واگن قطار و بوی شکوفههای بادام و قیر و خاربُن و بوی چیزهایی دیگر که مشخص نبود، همهجا را پُر کرده بود. برای آنکه کفشهایمان پاره نشود، روی تراورسها تراورس به تراورس گام برمیداشتیم. رِیلها زیر نور آفتاب برق میزدند. دوطرف ریلها، تیرهای تلفن قد برافراشته بودند و از کنارشان که میگذشتیم با باد میخواندند. روز خوشی بود. آسمان کاملاً صاف بود. یک تکه ابرهم در آن دیده نمیشد. پدر عقیده داشت در همچه روزی هوا اصلاً ابری نمیشد. لحظهای بعد به کشتزاری از جو صحرایی رسیدیم. جوها کیپ هم و هم قد بالا آمده بودند. پدر با نوعی خُبرگی آنها را امتحان کرد و دیدم که راضی به نظر آمد. من هیچ اینجور چیزها سرم نمیشد، برای اینکه در شهر بهدنیا آمده بودم. سپس به پُل روی نهری رسیدیم که کمتر وقتها پُر آب است اما حالا جریانی تند از آن میگذشت. دستهای همدیگر را گرفته بودیم که به میان تراورسها نلغزیم. از آنجا به بعد دیگر زیاد طول نمیکشید تا به مکان کوچک سوزنبانی که کاملاً مُحاط در سبزه و درختان سیب و بوتههای خارتوت است برسیم. وقتی رسیدیم رفتیم داخل سلام کردیم و ما را به نوشیدن شیر دعوت کردند و خوکها و مرغهایشان را دیدم و درختان میوهای را که شکوفه داده بودند. پس از آن به راهمان ادامه دادیم. میخواستیم به نهر بزرگ برسیم، جایی که زیباتر از همه جا بود. چیز خاصی با آن بود. جایی بالاتر، از کنار خانهی کودکی پدر میگذشت. عادت داشتیم تا به آنجا نمیرفتیم بر نمیگشتیم و امروز هم پس از یک پیاده روی نسبتاً طولانی به آنجا رسیدیم. نزدیکیهای ایستگاه بعدی بودیم اما به ایستگاه نرفتیم. پدر تنها تیر چراغ راهنمای قطار را وارسی کرد راست ایستاده باشد. به فکر همهچیز بود. کنار نهر ایستادیم. جریان آب در بِستری از نور به جلو میغلتید و پشت ساحل آن جنگلی بزرگ از درختان پُر برگ، در آبِ صاف تصویر خود را باز مییافت. همه چیز روشن و شاداب بود. خُرده بادی از سمت آبگیرهای بالایی میآمد. پایین رفته و کنارهی رود را گرفته و قدم زدیم. پدر به نشانهی اندازهگیر آب اشاره کرد. وقتی که پسر بود اینجا روی سنگها مینشست و تمام روز را منتظر آببورهها 3 میماند. همه جا ساکت بود و نشانی از حرکتی دیده نمیشد اما با این وصف زندگی حضور خُجستهای داشت. زیاد وقت نبود. دور زدیم رفتیم لحظهای را کنار ساحل به گپ زدن گذراندیم. تکههای پوست درختان را توی آب میانداختیم که جریان آب آن را با خود میبرد، یا قلوه سنگ توی آب پرتاب میکردیم ببینیم چه کسی دورتر میاندازد. شاد و خرم از حضور یکدیگر. بعد که احساس خستگی کردیم به طرف خانه راه افتادیم.
هوا داشت تاریک میشد. جنگل جور دیگری شده بود. هنوز تاریکِ تاریک نشده بود. شتاب کردیم. حالا مادر که حتماً غذا پخته و منتظرمان بود داشت دلواپس میشد. همیشه میترسید مبادا اتفاقی بیفتد. همچه چیزی که نشده بود. جز اینکه روز خوشی را سپری کرده باشیم اتفاق دیگری نیفتاده بود. از همه چیز راضی بودیم. هوا داشت تاریک و تاریکتر میشد. درختان عجیب به نظر میآمدند. مطیع ایستاده بودند و غریبانه هر قدمی که برمیداشتیم ما را تماشا میکردند. زیر یکیشان کِرمشبتابی بود. از درون تاریکی به ما خیره شده بود. دست پدر را چسبیدم اما او آن روشنایی غریب را نمیدید؛ تنها به جلو گام بر میداشت. همهجا در تاریکی فرو رفته بود. به پُلِ روی نهر رسیدیم. جریان آب با غُرش از زیر پاهایمان میگذشت. جوری که بخواهد ما را به درون خود بکشاند، به درون ورطهای که آن پایین دهان گشوده بود. با احتیاط روی تراورسها راه میرفتیم. دستهای یکدیگر را سفت چسبیده بودیم به پایین نلغزیم. فکر میکردم پدر مرا به دوش میکشید اما چیزی نگفت، مثل اینکه وانمود کند که چیزی نیست. به راهمان ادامه دادیم. پدر آرام در تاریکی قدم برمیداشت، با گامهایی هماهنگ بیآنکه چیزی بگوید. در افکار خودش بود. اصلاً نمیتوانستم فکرش را بکنم که با وجود آنهمه تاریکی چطور میتوانست آنقدر آرام باشد. با ترس به اطرافم مینگریستم. تنها تاریکی بود. جرات نمیکردم نفس عمیق بکشم. میترسیدم تاریکی را هم ببلعم. چیزی که فکر میکردم خطرناک بود و آدم را میکشت. یادم هست که اینطور فکر میکردم. بستر رِیلها به سراشیبی تندی فرو میرفت؛ انگار که بخواهد در گرداب سیاهی فرو غلتد. تیرهای تلفن مانند اشباحی رو به آسمان قد کشیده بودند و غرشی سهمگین در تنشان افتاده بود. مثل اینکه کسی از تَهِ زمین حرف بزند. کلاهکهای چینی سفیدرنگ وحشتزده کیپ هم خاموش نشسته بودند. همه چیز ترسناک بود. درست و واقعی نبودند. خود را به پدر چسباندم و نجوا کردم:
ـ "پدر، چرا هوا وقتی تاریکه اینهمه ترسناکه؟"
ـ "نه عزیزم ترسناک که نیس"، پدر این را گفت و دستم را چسبید.
ـ "چرا، هس."
ـ "نه پسرم، نباید اینطور فکر کنی. میدونی که خدا هم هس."
بسیار احساس تنهایی کردم. رها شده. عجیب بود تنها من بودم میترسیدم و عجیبتر آنکه آنچه که گفت، حتا از خدا هم، هیچ از وحشتم نکاست. در نظرم او هم ترسناک آمد. هراسانگیزتر اینکه همهجا هم بود، در میان تاریکی، زیر درختان و در تیرهای تلفن که میغریدند ـ مظمئناً او بود ـ همه جا. تازه هیچوقت هم آدم او را نمیدید.
خاموش راه میرفتیم. هر کدام با افکار خود. قلبم آنقدر در هم فشرده شده بود که انگار تاریکی در من رخنه کرده دست برده بود آن را به درون خود بکشاند.
توی پیچی ناگهان صدای غرشی از پشت سر شنیده شد! با وحشت رشتهی افکارمان از هم گسیخت. پدر مرا به سراشیبی کنار ریل و درون ورطهای کشاند و همانجا نگهام داشت. قطار با شتاب گذشت. قطاری سیاه با واگنهای خاموش و با سرعتی سرسام آور. چه بود. در این ساعت که قطاری رد نمیشد! با دلهُره به آن نگریستم. آتش از لوکوموتیو غولآسا و از جاییکه با بیل در آن ذغالسنگ میریختند زبانه میکشید و جرقههای وحشی آن توی شب پخش میشد. راننده لوکوموتیو، خوفانگیز ایستاده بود بیرنگ و بی هیچ حرکتی، با چهرهای تراشیده شده از سنگ که آتش آن را روشن میکرد. پدر او را نشناخت. ندانست که بود؛ او تنها به جلوی روی خود خیره مانده بود، مثل اینکه بخواهد در تاریکی فرو رود، در اعماق تاریکی، چیزی که پایانی نداشت.
نفسزنان غرق در اندوه و اضطرابی عظیم مانده بودم و آن منظرهی هولناک را تماشا میکردم که درون شب گُم شده بود. پدر مرا به بالای ریلها کشاند و با عجله به راهمان ادامه دادیم:
ـ "عجیبه، این دیگه چی بود؟ رانندهشو هم نشناختم" پدر گفت و خاموش به راهش ادامه داد. لرزشی اما در تمامی وجود من افتاده بود. بطور حتم منظور من بودم، اینهمه بخاطر من بود. احساس میکردم چه بود، رنجی که فرا میرسید، تمامی ناشناختهها، چیزی که پدر هیچ از آن خبر نداشت و نمیتوانست مرا در مقابل آن پناهی باشد. پس آن جهان، آن زندگانی از آن من میشد، نه مثل آن که از آنِ پدر بود و همه چیز آن معلوم بود و قرین آرامش. جهانی واقعی نبود آن زندگانی. تنها شعلهور خود را در تن تاریکی افکند، تاریکیی که پایانی نداشت.
1ـ در فرهنگ عمید "شقایق نعمان" آمده است. گلهای ریز و سپیدی که بیشتر در جنگل هنگام بهار میروید.
2ـ تِجِه به بوشهری همان جوانه است که درختان هنگام بهار میزنند. تجیک هم بمعنی تازه است.
3ـ نوعی ماهی خاردار.
دیدگاهها
خیلی با تکنیک ترجمه آشنا نیستم اما به نظرم میشه بدون تغییر دادن معانی جمله ها را کوتاه تر کرد .مثلا در پاراگراف اول جمله ی دوم را میشه اینطور هم نوشت:برای مادر که بخاطر تهیهی شام خانه ماند،دست تکان دادیم و خداحافظی کردیم
اول -از همه ... از سوئد... خوب کلی چیزها اومد توی ذهنم
چون در مورد مترجمان ایرانی در این سایت عنوان نمیشه از ایران و الان برای من نکته ی مبهمی وجود داره.
دوم- اینکه پرلاگر کوئیست به نظرم نویسنده جدیدی است چون من اسمش رو که در اینترنت سرچ کردم تا بیوگرافی ازش بخونم راه به جایی نبردم... ممنون میشم اگر نام انگلیسی ایشون رو برایم بنویسید یا اگر واقعا نویسنده ی نوپایی است بهتر است یک بیوگرافی ارائه دهید تا دوستان خواننده باایشان آشنا شوند.
سوم- ترجمه روان بود ولی داستان خود به تنهایی کشش چندانی نداشت. با اینکه نویسنده سعی داشت مضمونی قوی را گوشزد کند اما موفق نشده بود.
چهارم- ایراد تایپی زیاد داشت .
پنجم- بعضی جملات را میشود با جملاتی بهتر ترجمه کرد یعنی منظورم این است به جای انکه بگویید همه جا ساکت بود و نشانی از حرکتی دیده نمی شد می توانید بگویید همه جا ساکت بود و در سکون کامل به سر می برد.
ششم- ممنون از زحمت شما دوست عزیز سپاسگذارم و امیدوارم املای انگلیسی نام نویسنده را در اختیار دوستان قرار دهید.با تشکر
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا