تان «پیرمرد من» نویسنده «ارنست همینگوی»؛ مترجم «جعفر سلمان‌نژاد»

چاپ تاریخ انتشار:

jafar salmannejad

حدس می‌زنم الان به آن نگاه می‌کنم، پیرمرد من بخاطر یکی از آن پسرهای چاق ناراحت شده بود، یکی از آن پسرهای چاق معمولی که دور و بر خودتان می‌بینید، ولی او مطمئنا بجز کمی به سوی آخر هرگز به این راه نرسید و بعد این تقصیر او نبود

او فقط روی اسبهای پرش کننده سوار می‌شد و در آن زمان می‌توانست وزن زیادی را تحمل کند. یادم هست که او یک پیراهن لاستیکی را روی چند پیراهن و یک پیراهن بزرگ عرق گیر را روی آن می‌پوشید و وادارم می‌کرد تا در زیر آفتاب ظهر همراه او بدوم او شاید صبح زود بود که با یکی از اسبهای تندرو در ساعت 4 صبح از تورینو وارد شد، آن را با ماشین کرایه‌ای به اسطبل رساند و با شبنم همه چیز پایان یافت، خورشید تازه در حال طلوع کردن بود که من به او کمک می‌کردم چکمه‌هایش را در بیاورد و یک جفت کفش ورزشی و این همه ژاکت بپوشد و شروع کنیم.

او می‌گفت : «بیا بچه، بیا حرکت کنیم» و در برابر رختکن بر روی انگشتانش بالا و پایین می‌رفت.

سپس شروع به دویدن آرام در اطراف زمین می‌کردیم، شاید یک بار با او که جلوتر می‌دوید و سپس از دروازه و امتداد یکی از آن جاده‌ها با درختانی که دو طرف جاده را گرفته بودند و از سن سیرو[i] خارج می‌شدند دور می‌زدیم. وقتی به جاده می‌رسیدیم من جلوتر از او می‌رفتم و می‌توانستم خیلی قدرتمندانه بدوم و به اطراف نگاه می‌کردم ، او به راحتی پشت سر من می‌دوید و پس از مدتی دوباره به اطراف نگاه می‌کردم ، او شروع به عرق کردن می‌کرد، به شدت عرق می‌کرد و چشمهایش را روی پشتم دنبال می‌کرد ولی وقتی نگاهش می‌کردم می‌فهمید، می‌خندید و می‌گفت «خیلی عرق می‌کنی؟»، وقتی پیرمردم می‌خندید هیچکس نمی‌توانست بجز خندیدن کار دیگری بکند. ما دویدن به سمت کوه‌ها را ادامه می‌دادیم، پیرمرد من فریاد می‌زد «هی جو» من به پشت سرم نگاه می‌کردم و او با حوله‌ای که به کمرش و دور گردنش بسته بود زیر درختی نشسته بود.

بر می‌گشتم و کنارش می‌نشستم و او طنابی از جیبش در می‌آورد و در زیر نور خورشید شروع به طناب بازی می‌کرد و در حالی که عرق از سر و صورتش می‌ریخت در غبار سفید طناب بازی می‌کرد تق تق تق و خورشید داغ‌تر می‌شد و او در بالا و پایین جاده بشدت فعالیت می‌کرد. دیدن طناب زدن

پیرمرد من هم لذت بخش بود. او می‌توانست آن را سریع‌تر یا آهسته‌ و جالب بچرخاند. باید می‌دیدید که ایتالیایی‌ها وقتی با گوساله‌های سفید بزرگی که گاری را می‌بردند به شهر می‌رفتند، گاهی به ما نگاه می‌کردند. مطمئنا به نظر می‌رسید که آنها گویی فکر می‌کردند پیرمرد دیوانه است. او شروع به طناب زدن می‌کرد تا زمانی که آنها مانند مرده متوقف می‌شدند ، او را نگاه می‌کردند. سپس گوساله‌ها را تکان می‌دادند و یک سیخونک میزدند و دوباره به راه می‌افتادند.

وقتی به تماشای تمرین او زیر آفتاب داغ می‌نشستم مطمئنا او را دوست داشتم، او مطمئنا سرگرم کننده بود و کارش را خیلی با جدیت انجام می‌داد و با یک غر زدن معمولی درحالی‌که عرق روی سر و صورتش را مانند آب بیرون می‌داد تمام می‌کرد و سپس طناب را به درخت می‌آویخت و با حوله و پلیور دور گردنش پیش من می‌نشست و به درخت تکیه می‌داد.

او می‌گفت : «میشه ساکت باشی، جو» و به عقب خم می‌شد و چشمانش را می‌بست و نفس عمیق و بلندی می‌کشید و می‌گفت : «مثل زمان بچگیات نیست» سپس پیش از اینکه شروع به خنک شدن کند از جایش بر می‌خاست و ما به سمت اسطبل می‌رفتیم. این روشی بود که با آن وزنش را پایین میاورد. او همیشه نگران بود. بیشتر سوارکارها می‌توانند هر اسبی را که می‌خواهند سوار شوند، یک سوارکار هر بار که سواری می‌کند حدود یک کیلو وزن کم می‌کند ولی پیر مرد من به نوعی خشک شده بود و بدون آن همه دویدن نمی‌توانست وزنش را پایین بیاورد.

یادم هست یکبار در سن سیرو، رگولی، یک ایتالیایی کوچک که سوار بوزونی می‌شد از آن طرف چراگاه بیرون آمد و به سمت بار رفت تا چیز جالبی بخورد و با شلاقش چکمه‌اش را تکان داد. بعد از وزن کشی، پیرمرد من هم وزن کشی کرد و با زین زیر بغلش بیرون آمد چهره‌اش سرخ و خسته به نظر می‌آمد و همانجا ایستاد و به رگولی جوان که در آنجا در بیرون بار ایستاده بود و بچه‌ی باحالی به نظر می‌رسید، نگاه کرد، من گفتم «چی شده بابا؟» چون فکر کردم شاید رگولی با او برخوردی کرده یا اتفاق دیگری افتاده، او فقط به رگولی نگاه کرد و گفت : «ولش کن» و به سمت رختکن رفت.

شاید خیلی خوب میشد اگر در میلان می‌ماندیم و در میلان و تورینو سوارکاری می‌کردیم اگر هیچ مسیر آسانی وجود نداشت این دوتا بودند پیرمرد من وقتی در غرفه‌ی برنده پس از آنکه ایتالیایی‌ها فکر می‌کردند یک مسابقه‌ی اسب دوانی پرش از روی مانع بود از اسب پیاده شد گفت« بی خیال، جو». یک بار از او پرسیدم : «این مسیر خودش سواری می‌کنه، سرعتی که شما باهاش می‌ری سواری را به یه پرش خطرناک تبدیل می‌کنه. ما اینجا با هیچ سرعتی پیش نمی‌ریم و اونا هم هیچ پرش واقعا بدی ندارن ولی همیشه اون چیزی که باعث دردسر می‌شه سرعته، نه پرش اونا.»

سن سیرو شیک‌ترین مسیری بود که تا آن زمان دیده بودم ولی پیرمرد گفت که این یک زندگی سگی است، رفت و برگشت بین میرافیور و سن سیرو و تقریبا هر روز هفته با قطار هرشب.

من هم دیوانه‌ی اسبها بودم، وقتی آنها بیرون می‌آیند و به سمت جایگاه می‌روند چیزی در موردشان وجود دارد. نوعی رقص و تلاقی نگاه محکم با سوارکار که آنها را محکم کنار هم نگه می‌دارد ، شاید اسب کمی آرام شود و اجازه بدهد کمی بالا بروند. بعد وقتی آنها در حصار قرار گرفتند خیلی حالم را بد کرد. بویژه وقتی در سن سیرو با آن زمین سبز بزرگ و کوه‌های دور و آغازگر ایتالیایی چاق با شلاق بزرگش و سوارکارهایی که آنها را به اطراف تکان می‌دهند ، بعد حصار بالا می‌رود و زنگ به صدا در می‌آید و همه‌ی آنها دسته دسته دور می‌شوند و سپس شروع به بیرون رفتن می‌کنند. شما راه جدا کردن یک دسته را از گروه می‌دانید. اگر با عینک دوربین دارد در جایگاه ایستاده باشید تنها چیزی که می‌بینید این است که آنها در حال پایین آمدن هستند و سپس صدای زنگها قطع می‌شوند و به نظر می‌رسد که برای هزاران سال زنگ می‌زند، سپس آنها می‌آیند و دور پیچ می‌روند. هرگز چیزی دوست داشتنی‌تر از این برای من وجود نداشته است.

ولی پیرمرد من یک روز در رختکن وقتی داشت لباس‌های بیرونش را می‌پوشید گفت :«هیچ کدام از اینا اسب نیستن جو. اونا اون دسته از اسبای مردنی رو برای پوست و سم هاشون تو پاریس می‌کشن» همان روزی بود که او برنده‌ی جایزه‌ی بازرگانی[ii] شد و لانتورنا در صد متری آخر او را رها کرد درست مانند بیرون کشیدن چوب پنبه از بطری.

درست پس از جایزه‌ی بازرگانی بود که ما از آنجا خارج شدیم و ایتالیا را ترک کردیم. پیرمرد من و هالبروک و یک ایتالیایی چاق که کلاه حصیری سر کرده بود و دائم صورتش را با یک دستمال پاک می‌کرد سر میز درباره‌ی گالری بحث می‌کردند همه‌ی آنها فرانسوی صحبت می‌کردند و دو نفرشان به دلیلی به دنبال پیرمرد من بودند. در نهایت او چیز دیگری نگفت و فقط آنجا نشست و به هالبروک نگاه کرد و هر دوی آنها به دنبال او رفتند، اول یکی صحبت می‌کرد و سپس بعدی و ایتالیایی چاق همیشه به هالبروک می‌خورد.

پیرمرد من گفت :«برو بیرون و یه مجله‌ی ورزشکار برام بخر، می‌تونی جو؟»و بدون اینکه نگاهش را از هالبروک بردارد چند سکه به من داد.

بنابراین من از گالری خارج شدم و به جلوی پله‌ها رفتم و یک روزنامه خریدم و برگشتم و کمی دورتر ایستادم چون نمی‌خواستم جلو بروم، پیرمرد من روی صندلی خودش نشسته بود و به پایین به قهوه‌اش نگاه می‌کرد و آن را با یک قاشق هم می‌زد و هالبروک و ایتالیایی چاق ایستاده بودند و ایتالیایی چاق صورتش را پاک می‌کرد و سرش را تکان می‌داد. من آمدم و پیرمرد من جوری رفتار کرد که انگار آن دو آنجا نایستاده‌اند و گفت :«یخ میخوای جو؟» هالبروک نگاهی به پیرمرد من انداخت و آرام و با احتیاط گفت «توی لعنتی» و او و ایتالیایی چاق از پشت میزها به بیرون رفتند.

پیرمردم آنجا نشست و به من لبخند زد ولی صورتش سفید بود و بیمار بنظر می‌رسید، من ترسیده بودم و از درون احساس تنهایی می‌کردم زیرا می‌دانستم اتفاقی افتاده است و درک نمی‌کردم چطور کسی می‌تواند پیرمرد مرا «لعنتی» خطاب کند و با آن کنار بیاید. پیرمرد من مجله‌ی ورزشکار را باز کرد و مدتی ایرادها را مطالعه کرد و بعد گفت : «تو باید چیزهای زیادی رو تو این دنیا تحمل کنی جو» و سه روز بعد ما پس از حراجی‌ای در جلوی اسطبل ترنر که در آن همه‌ی چیزهایی را که نمی‌توانستیم داخل صندوق و چمدان جا بدهیم فروختیم، میلان را برای همیشه با قطار تورین به مقصد پاریس، ترک کردیم.

صبح زود در یک ایستگاه به شدت کثیف وارد پاریس شدیم که پیرمرد به من گفت ایستگاه لیون[iii] است. پاریس پس از میلان یک شهر بزرگ افتضاح بود در میلان بنظر می‌رسید که هرکس به جایی می‌رود و همه‌ی ترامواها به جایی می‌روند و هیچ بهم ریختگی‌ای وجود ندارد. ولی در پاریس همه‌چیز بهم ریخته است و آنها هرگز آن را درست نمی‌کنند. من آنجا را دوست داشتم، بخشی از آن را بهرحال، می‌گویند بهترین مسابقات دوره‌ای جهان در آن برگزار می‌شود. بنظر می‌رسد این چیزی است که همه‌چیز را ادامه می‌دهد و تنها چیزی که می‌توانید به آن پی ببرید این است که هر روز اتوبوسها به سمت مقصد مورد نظر حرکت می‌کنند و از هر طریقی به سمت مقصد می‌روند. من هرگز نتوانستم پاریس را خوب بشناسم زیرا فقط یک یا دو بار در هفته با پیرمرد از مایسون می‌آمدم و او همیشه در کافه‌ی

 د لا پیکس[iv] با بقیه‌ی اعضای گروه مایسون در سمت اپرا می‌نشست و من حدس می‌زدم یکی از شلوغ ترین بخشهای شهر است ولی می‌گویم خنده‌دار است که شهری بزرگ مانند پاریس گالری نداشته باشد. این طور نیست؟

خب ما بیرون رفتیم تا در میسون لفیت[v] زندگی کنیم، جایی که بجز گروه شانتیلی[vi] با خانم مایرز که مهمانخانه را اداره می‌کند تقریبا همه زندگی می‌کنند. میسون شلوغترین جایی برای زندگی هست که در تمام عمرم دیده‌ام. شهر زیاد شلوغ نیست ولی یک دریاچه و یک جنگل عالی دارد که ما عادت داشتیم در طول روز در آن ول بگردیم. چند تا بچه بودیم، پیرمرد من برایم یک تیر و کمان درست کرد و ما چیزهای زیادی با استفاده از آن زدیم ولی بهترین آن یک زاغ بود. دیک اتکینسون جوان یک روز با آن یک خرگوش زد و ما آن را زیر درخت گذاشتیم ، همه دور آن نشسته بودیم ، دیک سیگار می‌کشید که ناگهان خرگوش جستی زد و به سرعت گریخت ، ما تعقیبش کردیم ولی نتوانستیم پیدایش کنیم. در میسون به ما خوش گذشت، خانم مایرز صبح‌ها به من ناهار می‌داد و من بقیه‌ی روز را می‌رفتم، زود یاد گرفتم فرانسوی صحبت کنم، زبان آسانی است.

به محض اینکه به میسون رسیدیم پیرمرد من برای مجوزش به میلان نامه‌ای نوشت و تا زمان آمدن آن بشدت نگران بود. او عادت داشت تا با افرادش در اطراف کافه پاریس در میسون بنشیند.  او در آنجا افراد زیادی را میشناخت که وقتی پیش از جنگ پاریس در میسون زندگی می‌کرد با آنها آشنا شده بود ، زمان زیادی برای نشستن در اطراف وجود دارد زیرا کار اطراف اسطبل مسابقه برای سوارکارهاست، تمیز کردن آن تا 9 صبح انجام می‌شود. آنها اولین دسته از گروه را می‌آورند تا در ساعت5:30 صبح آنها را بتازانند آنها در ساعت 8 صبح در قطعه‌ی دوم زمین کار می‌کنند. این یعنی زود بیدار شدن و زود خوابیدن. اگر یک سوارکار برای کس دیگری هم سواری کند نمی‌تواند آنجا مست کند زیرا مربی همیشه به او توجه می‌کند حتی اگر او بچه باشد و اگر بچه نباشد خودش به خودش توجه می‌کند. بنابراین اگر یک سوارکار کار نمی‌کند، با گروه در اطراف کافه‌ی پاریس نشسته است و همگی آنها می‌توانند حدود 2 یا 3 ساعت جلوی نوشیدنی‌فروشی‌هایی مانند ورموت و سلتز بنشینند و صحبت کنند و داستان بگویند و در استخر بپرند و این مانند باشگاه یا گالری در میلان است. فقط این واقعا شبیه گالری نیست زیرا همه همیشه آنجا و در اطراف میزها هستند.

خب پیرمرد من مجوزش را گرفته است، آنها آنرا بدون هیچ حرفی فرستادند و او چندبار در آمیانس ییلاق بالا و جاهایی از این دست سواری کرد. ولی بنظر نمی‌رسید کاری انجام دهد. همه او را دوست داشتند و هربار که هنگام ظهر وارد کافه می‌شدم کسی را می‌دیدم که با او مشغول نوشیدن است. زیرا پیرمرد من مانند بسیاری از این سوارکارها که اولین دلارشان را در نمایشگاه جهانی سوارکاری در سنت لوئیس در 1924 می‌گیرند خسیس نبود. این چیزی است که پیرمرد من وقتی جورج برن را مسخره می‌کرد گفت ولی بنظر می‌رسید که همه از دادن هرگونه سواری به پیرمرد من خودداری می‌کردند.

ما هر روز با ماشین به هرجایی خارج از میسون که آنها می‌دویدند می‌رفتیم و این از همه سرگرم کننده‌تر بود وقتی اسبها از دویل و تابستان برگشتند من خوشحال بودم. حتی با وجود اینکه به معنی ولگردی در جنگل نبود، زیرا ما به سمت انگین یا ترامبله یا خیابان سنت کلود می‌رفتیم و از جایگاه مربیان و سوارکاران آنها را تماشا می‌کردیم. من مطمئنا از آن گروه درباره‌ی سوارکاری چیزهایی یاد گرفتم و تفریح آن همه روزه بود.

یادم هست یکبار به سنت کلود رفتم. یک مسابقه‌ی بزرگ 200 هزار فرانکی با هفت ورودی و قیصر محبوب بزرگ بود. من با پیرمردم برای دیدن اسبها به اطراف سکو رفتم، شما هرگز چنین اسبهایی نمی‌بینید. این قیصر یک اسب زرد بزرگ است که بنظر می‌آید هیچ کاری بجز دویدن نمی‌کند. او در حالی که سرش را پایین انداخته بود به سمت سکو هدایت شد و وقتی از کنارم رد میشد احساس کردم که با وجود درون خالیش بسیار زیباست. هرگز اسبی به این شگفت انگیزی، ظریف و دونده وجود نداشت ، او به سمت سکو رفت ، پاهایش را خیلی آرام و با احتیاط گذاشت و به راحتی حرکت کرد، گویی میدانست که چه باید بکند، تکان نخورد و روی پاهایش بایستد با چشمان خیره‌اش درست مثل اینکه شما اسبهای سوارکاری را که با یک مقدار ماری‌جوانا در چشمشان برای فروش آورده‌اند نگاه می‌کنید. جمعیت بقدری فشرده بود که دیگر نمی‌توانستم آن را دوباره ببینم بجز پاهایش که می‌رفت و کمی زرد بود، پیرمرد من شروع به حرکت از میان جمعیت کرد ، من به دنبال او به سمت رختکن سوارکاری در پشت درختها رفتم ، جمعیت زیادی در آنجا وجود داشت ولی مرد دربان که کلاه نمدی سرش گذاشته بود با سر به من و پیرمرد من اشاره کرد، ما وارد شدیم ، همه نشسته بودند و لباس میپوشیدند و همگی هم بوی عرق و روغن می‌دادند، در بیرون هم جمعیتی بود که به داخل نگاه می‌کرد.

پیرمرد رفت و کنار جورج گاردنر که در شلوارش فرو رفته بود نشست و گفت :«چی حدس میزنی جورج؟» فقط یک لحن معمولی صدایش باعث می‌شود هیچ احساسی در صدایش نباشد چون جورج یا می‌تواند به او نه بگوید یا نمی‌تواند.

جورج با صدای آرامی درحالی که خم شده و دکمه‌های پایین شلوارش را می‌بندد گفت : «اون برنده نمیشه».

پیرمرد من درحالی که به سمت او خم می‌شد تا کسی صدایش را نشنود گفت :«کی میشه؟»

جورج گفت : «کرکوبین و اگه اینکارو کرد چندتا بلیت برام نگهدار»

پیرمرد من با صدای عادی چیزی به جورج گفت و جورج با حالتی شبیه شوخی گفت :«هیچ وقت روی چیزی که من میگم شرط نبند» و ما از انجا و از بین همه‌ی کسانی که به دستگاه شرط بندی 100 فرانکی نگاه می‌کردند زدیم بیرون ولی من می‌دانستم که اتفاق بزرگی رخ داده است زیرا جورج سوارکار قیصر است. در راه او یکی از برگه‌های شانس زرد با قیمت اولیه را برداشت و برای قیصر پنج به ده پرداخت کرد. کفیسیدوت در رتبه‌ی بعدی سه به یک و رتبه‌ی پنجم کرکوبین با هشت به یک قرار داشتند. پیرمرد من 5000 دلار روی برنده شدن کرکوبین و قرار گرفتن هزار نفر در جایگاه شرط بسته بود. ما به پشت جایگاه رفتیم تا از پله‌ها بالا برویم و جایی برای تماشای مسابقه داشته باشیم.

ما بسختی در هم فرو رفته بودیم، اول مردی با کت بلند با کلاه خاکستری بلند و شلاقی در دست بیرون آمد و سپس اسبها یکی پس از دیگری با سوارکارها و با هدایت اسطبل دارها که افسار آنها را از هر طرف گرفته بودند بیرون آمدند و قدم زنان نفر قبلی را دنبال کردند. اول اسب زرد بزرگ قیصر وارد شد. وقتی اولین بار به او نگاه می‌کردید چندان بزرگ بنظر نمی‌رسید تا زمانی که طول پاهای او و کل بدن و روش حرکتش را می‌دیدید. خدای من، هرگز چنین اسبی ندیده‌ بودم، جورج گاردنر سوارش شد و سپس به آهستگی پشت سر پیرمردی که کلاه خاکستری بر سر گذاشته بود و بنظر می‌رسید استاد حلقه در سیرک بود حرکت کردند. پشت سر قیصر که در امتداد صاف و زرد زیر خورشید حرکت می‌کرد یک اسب سیاه زیبا با سری زیبا که تامی ارچیبالد سوار آن بود قرار داشت، و پس از آن اسب سیاه، صفی از پنج اسب دیگر بودند که همگی به آرامی در صف و از جایگاه حرکت می‌کردند. پیرمرد من گفت سیاه کرکوبین بود و من به دقت به آن نگاه کردم، اسب زیبا و خوبی بود ولی هیچ شباهتی به قیصر نداشت.

همه وقتی قیصر از کنارشان می‌گذشت قیصر را تشویق می‌کردند و مطمئنا اسب دچار غرور شده بود. دسته‌ای از آنها از طرف دیگر از کنار چمن گذشتند و سپس به انتهای مسیر برگشتند و استاد سیرک از اسطبل داران خواست آنها را یکی پس از دیگری باز کنند تا آنها بتوانند در مسیر خود چهارنعل به سمت جایگاه بروند و به همه اجازه دهند تا بخوبی به آنها نگاه کنند. وقتی ناقوس به صدا درآمد آنها تقریبا در جایگاه نبودند و می‌توانستید همه‌ی آنها را در امتداد زمین در یک گوشه در پیچ شروع مانند بسیاری از اسبهای عروسکی ببینید. من از پشت عینک آنها را نگاه می‌کردم و قیصر بخوبی پشت سر یکی از اسبهای کهر می‌دوید. آنها به سمت پایین و اطراف آن رفتند و وقتی از کنار ما گذشتند قیصر در حال رد شدن بود، و این اسب کرکوبین بود که در جلو و بدون اشکال می‌رفت. وقتی آنها از کنارت می‌گذرند خیلی ناراحت کننده است چون بعد باید تماشایشان کنی که دورتر و دورتر می‌روند و کوچک و کوچکتر می‌شوند و بعد همه در پیچ‌ها جمع می‌شوند و سپس همگی به سمت خط می‌آیند و احساس می‌کنی که می‌خواهی بدتر و بدتر فحششان بدهی و لعنتشان کنی. در نهایت آنها آخرین پیچ را رد کردند و همراه با اسب کرکوبین در جلو قرار گرفتند. همه بامزه بنظر می‌رسیدند و با حالت ناخوش می گفتند قیصر و به خط پایان نزدیک‌تر می‌شدند و سپس چیزی جلوی دید مستقیم عینک من مانند رگه‌ی زرد سر اسب بیرون آمد و همه شروع به فریاد زدن قیصر کردند انگار که دیوانه شده بودند. قیصر سریعتر از آنچه که در زندگیم دیده بودم آمد و به کرکوبین رسید که به سرعت پیش می‌رفت همانطور که هر اسب سیاهی می‌توانست با شلاق سوارکار برود آنها برای لحظه‌ای گردن به گردن هم بودند ولی قیصر با آن پرشهای بلند و سر رو به بیرون بنظر می‌رسید که تقریبا دو برابر سریع‌تر می‌رفت. ولی در زمانی که آنها گردن به گردن هم بودند از جایگاه گذشتند و وقتی اعداد بالا آورده شدند اولین عدد 2 بود و به این معنی بود  که کرکوبین برنده شده است.

من از درون احساس لرزان و مضحکی داشتم و سپس همگی با افرادی که از پله‌ها پایین می‌رفتند تا جلوی تابلو بایستند برخورد کردیم، جایی که آنها مبلغی را که بابت کرکوبین پرداخت کرده بودند اعلام می‌کردند. صادقانه بگویم من فراموش کرده بودم پیرمرد من چقدر روی کرکوبین شرط بندی کرده بود من میخواستم قیصر برنده شود برای همین به شکل بدی بهم ریخته بودم. ولی اکنون دیگر مسابقه تمام شده بود و همه می‌دانستیم که برنده مشخص شده است.

من به او گفتم : «مسابقه‌ی عالی‌ای نبود بابا»

او با کلاه لبه دارش با خنده‌ی روی صورتش نگاهم کرد و گفت : «جورج گاردنر یک سوارکار فوق‌العاده است مطمئنا سوارکار بزرگی بود که نگذاشت قیصر برنده شود»

البته می‌دانستم این کاملا مضحک است ولی پیرمرد من دقیقا همین را گفت مطمئنا ضربه‌ی بدی برایم بود و دیگر هرگز ضربه‌ی واقعی را دریافت نکردم حتی زمانی که آنها عددها را روی تخته قرار دادند و زنگ پرداخت را به صدا دراوردند و ما دیدیم که برای کرکوبین 5/67 به 10 پرداخت شد. همه‌ی اطرفیان می‌گفتند «قیصر بیچاره، قیصر بیچاره» و من پیش خودم فکر کردم کاش یک سوارکار بودم و می‌توانستم بجای آن پسرک عوضی سوارکاری کنم. فکر کردن به جورج گاردنر بعنوان یک پسر عوضی مضحک بود چون من همیشه دوستش داشتم و علاوه بر این او باعث برنده شدن ما شد ولی من حدس میزنم که او خوب است.

پس از مسابقه پیرمرد من پول زیادی داشت و زیاد به پاریس میامد. اگر آنها در ترامبله[vii] مسابقه می‌دادند او از آنها درخواست می‌کرد در راه بازگشت به میسون او را هم به شهر برسانند و من و او در جلوی کافه‌ی د لا پیکس می‌نشستیم  و مردم در حال رفت و آمد را تماشا می‌کردیم. آنجا نشستن جالب بود. گروه‌هایی از مردم هست که میایند و می‌روند و همه مدل پسر هست که می‌آیند و می‌خواهند چیزی به شما بفروشند، من دوست داشتم با پیرمردم آنجا بنشینم. آن زمان بود که ما بیشترین لذت را می‌بردیم. بچه ها برای فروختن خرگوش‌های بامزه‌ای می‌آمدند که اگر یک لامپ را فشار می‌دادید می‌پریدند و به سمت ما می‌آمدند و پیرمرد من سربه سر آنها می‌گذاشت. او می‌توانست مانند انگلیسی به فرانسوی هم صحبت کند و همه‌ی آن بچه ها او را می‌شناختند زیرا همیشه یک سوارکار به چشم می‌آید - و ما همیشه سر یک میز می نشستیم و آنها به دیدن ما در آنجا عادت کرده بودند. پسرهایی بودند که کارت ازدواج می‌فروختند و دخترانی که تخم مرغ‌های پلاستیکی می‌فروختند که وقتی فشارشان می‌دادی یک خروس از آنها بیرون می‌آمد و یک پیرمرد کرمو که با کارت پستال‌های پاریسش به نزد مردم می‌رفت و آن‌ها را به مردم نشان می‌داد و البته هیچ کس هیچ‌کدامشان را نمی‌خرید و بعد او بر می‌گشت و زیر بسته را نشان می‌داد که همه بی ادبانه بودند و بسیاری از مردم با کنایه آن را می‌خریدند.

من آدمهای بامزه‌ای را بیاد می‌آورم که عادت داشتند هنگام شام پیش دخترها بروند و بدنبال کسی بگردند که آنها را بیاورد تا غذا بخورند و با پیرمرد من صحبت می‌کردند و او با آنها به زبان فرانسوی شوخی می‌کرد و آنها دست نوازش بر سر من می‌کشیدند و می‌رفتند. یک بار یک زن آمریکایی با دختر بچه‌اش سر میز کناری ما نشسته بود و هر دو مشغول بستنی خوردن بودند و من همچنان به دختر نگاه می‌کردم، او به شدت زیبا بود و من به او لبخند زدم و او به من لبخند زد همه‌ی این اتفاقات به این دلیل بود که من هر روز به دنبال او و مادرش می‌گشتم و راهی برای صحبت کردن با او پیدا کردم و فکر می‌کردم که چطور او را بشناسم و آیا مادرش به من اجازه می‌دهد که او را به اوتوی یا ترمبولی ببرم یا نه ولی من هرگز دوباره آنها را ندیدم. بهرحال حدس می‌زنم که این اصلا خوب نبود چون با نگاهی به گذشته با خودم می گویم که بهترین راه برای صحبت کردن با او این بود که بگویم «ببخشید ولی شاید امروز بتوانم یک جواهر به شما در انگین بدهم» و بعد از آن شاید او بجای اینکه تلاش کند یک جواهر به او بدهم فکر می‌کرد من یک ویزیتور هستم.

من و پیرمردم در کافه‌ی د لا پیکس نشسته بودیم و با پیشخدمت به مشکل خورده بودیم زیرا پیرمرد من ویسکی‌ای می‌نوشید که قیمت آن پنج فرانک بود و این به این معنی بود که وقتی پیک‌ها حساب شوند انعام خوبی در انتظار پیشخدمت است. پیرمرد من بیش از آنچه که من دیده بودم مشروب می‌نوشید ولی اصلا سوارکاری نمی‌کرد و بعلاوه می‌گفت که ویسکی وزنش را پایین نگه می‌دارد. ولی من متوجه شدم که او آن را به شکل درست انجام می‌دهد. او از گروه قدیمی خود در میسون جدا شده بود و بنظر می‌رسید که دوست دارد فقط با من در بلوار بنشیند ولی او هر روز در پیست پول می‌ریخت، او پس از آخرین مسابقه اگر می‌باخت تا وقتی که به میز خود برگردیم و اولین ویسکی خود را بخورد و حالش خوب شود، احساس ناراحتی می‌کرد.

اودرحالی که داشت مجله‌ی پاریس اسپرت را می‌خواند به من نگاه کرد و گفت : «دوست دخترت کجاست جو؟» تا در مورد دختری که آن روز سر میز کناری در موردش به او گفته بودم شوخی کند. من سرخ شدم ولی دوست داشتم درباره‌اش شوخی کنم حس خوبی بهم می‌داد او گفت : «چشمهات رو براش نگه دار جو، اون بر می‌گرده»

او از من درباره‌ی موضوعات و برخی چیزهایی که می‌گفتم و می‌خندید سوال پرسید و سپس شروع به صحبت کردن در مورد مسائل کرد. درباره‌ی سوارکاری در مصر، یا در مورد سنت موریتز[viii] در هنگام یخ بستن آنجا پیش از مرگ مادرم و اینکه در زمان جنگ وقتی که آنها مسابقات منظمی را ، بدون پول، بدون شرط بندی یا هرچیز دیگری فقط برای اینکه بتوانند خودشان را آماده کنند در جنوب فرانسه برگزار می‌کردند. مسابقات منظم باسوارکارهایی که از اسبها تا حد مرگ سواری می‌گرفتند. من می‌توانستم ساعتها به صحبتهای پیرمردم گوش بدهم بویژه وقتی چندتا چندتا نوشیدنی می‌نوشید. او به من درباره‌ی زمانی که در کنتاکی جوان بود و به شکار راکون می‌رفت گفت و از روزهای قدیم ایالتها پیش از اینکه همه چیز در آنجاها به فنا برود می‌گفت :«جو وقتی شرطهای خوبی ببریم برمی‌گردی آمریکا و می‌ری مدرسه »

من از او پرسیدم «وقتی همه‌چی اونجا خرابه، چرا باید به اونجا برگردم تا به مدرسه برم؟»

او ‌گفت : «این فرق داره»  و گارسون را ‌آورد و پول پیک‌ها را داد و ما با تاکسی به خیابان گاره لازار رسیدیم و سوار قطار شدیم و به میسون رفتیم.

یک روز در اتوی پس از یک معامله‌ی اسب دوانی پیرمرد من برنده را به مبلغ 30 هزار فرانک خرید، او ناچار شد برای بدست آوردن او قیمت کمی پیشنهاد بدهد ولی اسطبل دار در نهایت اسب را رها کرد و پیرمرد من یک هفته بعد مجوز و رنگش را گرفت. وقتی پیرمرد من مالک اسب شد من احساس غرور می‌کردم. او با چارلز دریک آن را برای فضای پایدار درست کرد و به پاریس آمدنش را قطع کرد و دوباره شروع به دویدن و عرق ریختن کرد او و من اعضای ثابت گروه بودیم. نام اسب ما گیلفورد بود و از نژاد ایرلندی و یک پرش کننده‌ی خوب بود. پیرمرد من فکر می‌کرد که تربیت او و سوار شدن به آن خودش یک سرمایه‌گذاری خوب است. من به همه چیز افتخار می‌کردم و فکر می‌کردم گیلفورد به اندازه‌ی قیصر اسب خوبی است. او یک پرش کننده‌ی خوب بود، و اگر می‌خواستید می‌توانست سرعت زیادی بگیرد و اسب زیبایی هم بود.

اولین باری که او با پیرمرد من در یک مسابقه شرکت کرد در مسابقه‌ی 2500 متری با مانع بود که در جایگاه سوم  ایستاد و وقتی پیرمرد من از اسب پیاده شد عرق کرده و خوشحال در جایگاه ایستاد و رفت تا وزن شود. من احساس غرور نسبت به او داشتم، هرچند این نخستین مسابقه‌ای بود که او در آن جایگاه قرار گرفته بود. وقتی می‌بینید کسی برای مدتی طولانی سواری نکرده است باور نمی‌کنید که تاکنون سواری کرده باشد. اکنون همه چیز فرق کرده بود زیرا در میلان بنظر می‌رسید حتی مسابقات بزرگ هم هرگز تفاوتی برای پیرمرد من ایجاد نمی‌کرد، اگر برنده می‌شد هرگز هیجان زده یا چیز دیگری نمی‌شد، و حالا به این دلیل بود که شب قبل مسابقه به سختی نمی‌توانستم بخوابم و می‌دانستم که پیرمرد من هم هیجان زده است حتی اگر آن را بروز ندهد. وقتی برای خودت سوارکاری می‌کنی تفاوت وحشتناکی ایجاد می‌کند.

دومین باری که گیلفورد و پیرمرد من باهم آغاز کردند یک یکشنبه‌ی بارانی در اوتوی در پریکس د مارات[ix] در مسابقه‌ی اسب دوانی 4500 متری بود. به محض اینکه او بیرون رفت من با عینک جدیدی که پیرمردم برایم خریده بود تا آنها را تماشا کنم به سمت جایگاه پریدم. آنها از انتهای مسیر شروع کردند و مشکلی در مانع وجود داشت. چیزی با عملکرد شوکه کننده در اطراف سر و صدای زیادی به پا کرد و یک بار مانع را شکست ولی من می‌توانستم پیرمردم را با کت مشکی‌مان با صلیب سفید و کلاهی سیاه ببینم که روی گیلفورد نشسته و با دستش او را نوازش می‌کند. سپس آنها در یک پرش و دور از دید با تمام توان به پشت درختان و ناقوس رفتند، شرط بندی‌های پری میوچل[x] بسته شده بود. خدایا من خیلی هیجان زده بودم و می‌ترسیدم که نگاه کنم ولی عینکم را روی جایی که از درخت بیرون آمدند ثابت کردم و بعد آنها با ژاکت مشکی کهنه در حالی که در جایگاه سوم بودند بیرون آمدند و همگی مانند پرندگانی که از روی عرشه کشتی می‌پرند شروع به پریدن کردند. سپس آنها دوباره از دید خارج شدند ، بیرون آمدند و از تپه پایین آمدند و همه خوب و راحت پیش رفتند و حصار را دسته دسته صاف کردند و از همه‌ی ما دور شدند. همه‌ی آن‌ها در کنار هم بودند و خیلی صاف پیش می‌رفتند و به نظر می‌رسید که می‌توانی روی پشت‌هایشان راه بروی، سپس روی مانع پرش اسب دوتایی شکم دادند و چیزی پایین آمد. نمی‌توانستم ببینم چه کسی بود، ولی در یک دقیقه اسب به حالت آزاد شروع به تاختن کرد و میدان، همچنان دسته بندی شده بود و اطراف پیچ طولانی سمت چپ به سمت راست حرکت می‌کردند. آنها از دیوار سنگی پریدند و به سمت جای پرش بزرگ آب درست در جلوی جایگاه آمدند. آنها را دیدم که می‌آمدند، هنگامی که پیرمردم از کنارم می‌گذشت، اسب را در یک امتداد هدایت می‌کرد و با چالاکی‌ای همانند یک میمون برای پریدن از روی آب به سمت جلو سوارکاری می‌کرد. آنها به صورت دسته جمعی از روی پرچین بزرگ آب پریدند و سپس تصادفی رخ داد و دو اسب به پهلو از آن بیرون آمدند و به راه خود ادامه دادند و سه اسب دیگر روی هم افتادند. من هیچ جا نمی‌توانستم پیرمردم را ببینم. اسب اول روی زانو ایستاد و سوارکار اسب را گرفت و سوار شد و کوشید تا جزو سه تای اول باشد. اسب دیگر به تنهایی ایستاده و دور شده بود، سرش را تکان می داد و با افسار آویزان می تاخت و سوارکار تلوتلو خوران به یک طرف مسیر مقابل حصار رفت. سپس گیلفورد به یک طرف پیرمرد من غلتید و از جایش بلند شد و در حالی که سم یکی از پاهایش آویزان شده بود شروع به دویدن کرد. آنجا همان جایی بود که پیرمرد من روی علفها دراز کشیده بود و صورتش رو به بالا بود و خون همه‌ی سرش را پوشانده بود از جایگاه به پایین دویدم و با انبوهی از مردم برخورد کردم و به نرده رسیدم،

 

پلیس مرا گرفت و نگه داشت ، دو برانکارد بزرگ به دنبال پیرمردم بیرون می‌رفتند ، در آن طرف مسیر سه اسب را دیدم که از بین درختان بیرون آمدند و پریدند.

وقتی پیرمردم را آوردند مرده بود و در حالی که پزشک با چیزی که در گوشش گذاشته بود به صدای قلبش گوش می داد، صدای شلیک گلوله‌ای را شنیدم که به این معنی بود که آنها گیلفورد را کشته بودند. وقتی برانکارد را به داخل اتاق بیمارستان بردند در کنار پیرمردم دراز کشیدم و به برانکارد آویزان شدم و گریه کردم و گریه کردم او خیلی سفید به نظر می‌رسید و از دنیا رفته و به طرز وحشتناکی مرده بود، من نمی‌توانستم این احساس را نداشته باشم که اگر پیرمردم مرده بود شاید آنها نیازی به شلیک به گیلفورد نداشتند. شاید سم او خوب شده باشد. نمی‌دانم. من پیرمردم را خیلی دوست داشتم.

سپس چند نفر وارد شدند و یکی از آنها با دست به پشتم زد و بعد رفت و به پیرمردم نگاه کرد و سپس ملحفه‌ای را از تخت بیرون کشید و روی او پهن کرد. و دیگری به زبان فرانسوی با تلفن صحبت می‌کرد تا آمبولانس بفرستند تا او را به میسون ببرند. من نتوانستم جلوی گریه و احساس خفگی خود را بگیرم جورج گاردنر وارد شد و روی زمین کنارم نشست و دستش را دور من انداخت و گفت: «بیا رفیق جو، پاشو بیا بیرون و منتظر آمبولانس باش»

من و جورج به سمت دروازه بیرون رفتیم و سعی کردم ناله کردن را متوقف کنم، جورج با دستمالش صورتم را پاک کرد ما کمی عقب ایستاده بودیم. در حالی که جمعیت از دروازه بیرون می‌رفتند و چند نفر نزدیک ما ایستاده بودند. درحالی که ما منتظر بودیم که جمعیت از دروازه عبور کنند، یکی از آنها در حال شمارش یک دسته از بلیتهای شرط بندی بود و گفت: «خب باتلر همه چی رو درست کرد.»

مرد دیگر گفت: « اگه اون کلاهبرداری کرده مهم نیست، اون سراغ چیزهایی که چیده بود میاد.»

مرد دیگر گفت: «من که می‌گم کرده.» و دسته‌ی بلیت‌ها را دو نیم کرد.

جورج گاردنر به من نگاه کرد تا ببیند آیا شنیده‌ام و حالم خوب است یا نه و گفت: «به این حرفهای چرت و پرت گوش نده جو. پیرمرد شما یک مرد عالی بود.»

ولی من نمی‌دانم. به نظر می‌رسد وقتی آنها شروع به کار می‌کنند، چیزی برای کسی باقی نمی‌گذارند. ■

 

 

 

[i] منطقه ای در میلان ایتالیا

[ii] Premio Commercio

[iii] Gare de Lyon

[iv] Cafe de la Paix(کافه‌ی آرامش)

[v] Maisons-Lafitte شهری در نزدیک پاریس

[vi] Chantilly شهری در نزدیکی پاریس

[vii] شهری در نزدیکی پاریس

[viii] منطقه‌ای در سوئیس

[ix] Prix du Marat

[x] نوعی شرط بندی روی اسب که در فرانسه رواج دارد

تان «پیرمرد من» نویسنده «ارنست همینگوی»؛ مترجم «جعفر سلمان‌نژاد»