چند داستان کوتاه از ازوپ/ مترجم «آرزو کشاورزی»

چاپ تاریخ انتشار:

arezoo keshavarzi

 


  • مورچه و کبوتر

    مورچه‌ای در کنار رودخانه در حال نوشیدن آب بود. ناگهان موج بزرگی به او زد و در آب افتاد.
    مورچه کوچک نمی‌توانست برخلاف جریان قویِ آب شنا کند و خود را به ساحل برساند.
    کبوتری که روی درختی در نزدیکی ساحل رودخانه نشسته‌بود، مورچه را دید که در آب تقلا می‌کند.
    کبوتر برگی را از درخت کند و به جایی که مورچه بود، انداخت.
    مورچه از برگ بالا رفت و به سمت ساحل آمد.
    کمی بعد یک شکارچی برای شکار پرنده‌ها به آن‌جا آمده‌بود. توری را روی زمین پهن کرد و روی آن را با شاخه‌ها و برگ‌ها پوشاند و سپس مقداری دانه ریخت.
    مورچه متوجه نیت او شد. به سمت شکارچی رفت و پای او را نیش زد.
    شکارچی از شدت درد، با صدای بلند فریاد زد. کبوتر صدای شکارچی را شنید و ماجرا را فهمید و از آن‌جا پرواز کرد و رفت.

 



  • بره و گرگ

    بره‌ای به تنهایی از مرتع باز می‌گشت.
    وقتی گرگ او را تنها دید به قصد خوردنش، شروع به تعقیب کرد.
    بره متوجه شد که نمی تواند فرار کند. برگشت و رو به گرگ کرد و گفت: «می‌دونم که باید طعمه‌ت بشم اما قبله این‌که بمیرم، یه خواهشی ازت دارم؛ میشه یه آهنگ بزنی تا من برقصم؟ »
    گرگ قبول و شروع به نواختن کرد. بره هم شروع به رقصیدن کرد.
    چند سگ شکاری صدای ساز را شنیدند و به سمت گرگ دویدند و او را دنبال کردند.
    گرگ متوجه شد که فریب خورده‌است. به سمت بره برگشت و گفت: « حقمه چون برای شکارت اومده‌بودم و نباید به حرفت گوش می‌کردم و واسه خاطر تو ساز میزدم. »

 



  • روباه و انگور

    روباهی در تاکستان قدم می‌زد. بسیار گرسنه بود.
    با نگاه کردن به خوشه‌ای از انگورهای رسیده که از درخت آویزان شده‌بود، دهانش آب افتاد.
    با تمام قدرتش بالا پرید. اما نتوانست به انگور برسد. چندین بار دیگر تلاش کرد اما هر بار بیهوده بود.
    در نهایت نگاهی به انگورها انداخت و گفت: « این انگورا هنوز نرسیدن. »
    و دور شد......

    الاغ و قاطر


قاطرچی همراه با الاغ و قاطر خود راهی سفر شد که هر دو باری از از آذوقه و وسایل سفر داشتند.
الاغ به‌راحتی در دشت می‌رفت و بار خود را با خوشحالی به دوش می‌کشید.
اما هنگامی که آن‌ها شروع به بالا رفتن از مسیرهای شیب دار کوه‌ها کردند، احساس کرد که نمی‌تواند بار را تحمل کند.
از قاطر خواست که بخش کوچکی از بارش را بردارد، اما قاطر به او توجهی نکرد.
طولی نکشید که الاغ به پایین پرت شد و مُرد.
قاطرچی که کسی را در اطراف ندید، پوست الاغ را کند و پوست آن را همراه با باری که حمل می‌کرد، پشت قاطر گذاشت.
قاطر در حالی که زیر بار سنگین ناله می‌کرد، با خود گفت: « حقمه، اگه به الاغ کمک می‌کردم الان مجبور نبودم این همه بارو به دوش بکشم و یه هم سفرم داشتم. »

چند داستان کوتاه از ازوپ/ مترجم «آرزو کشاورزی»