داستان «خدای خاک و روباه» نویسنده «کنجی میازاوا»؛ مترجم «آسیه صابرمقدم»

چاپ تاریخ انتشار:

fariba sabermoghadamm

(۱)

در شمال بیشه‌زار «ایپّون‌گی»، تپّه نه‌چندان بلندی قرار داشت. علف‌های هرز و خوشه‌های ارزن وحشی فراوانی در اطرافش روییده بود. درخت توس‌مادۀ زیبایی میان علف‌های روییده در بیشه‌زار دیده می‌شد. توسِ چندان بزرگی نبود، اما سرشاخه‌های تیره براق و شاخه‌های بلند و کشیده زیبایی داشت.

هر سال، ماه دوم بهار با شکفتن شکوفه‌ها، گویی بر شاخه‌هایش ابر سفیدی پهن می‌شد. هنگامی هم که پاییز از راه می‌رسید، برگ‌های زرد و قهوه‌ای از شاخه‌هایش جدا می‌شدند و زمین اطرافش را پر می‌کردند. پرنده‌های کوچک مهاجر زیادی مثل سنگ‌چشم، سفیدچشم و همچنین فاخته‌های کوچک، همگی روی شاخه‌های درخت آرام می‌گرفتند و فقط وقتی شاهین جوان از راه می‌رسید، پرنده‌های کوچک‌تر به درخت نزدیک نمی‌شدند.

 درخت توس دو دوست داشت. یکی از آنها خدای خاک بود. خدای خاک درست در پانصد قدمی او در زمین‌های باتلاقی و خیس کنار تالاب زندگی می‌کرد و دیگری یک روباه قهوه‌ای بود که همیشه سروکله‌اش از سمت جنوب بیشه‌زار، همراه با صدای خرت‌وخرت پاهایش، حوالی درخت پیدا می‌شد. درخت توس از میان آن‌دو، روباه، بیشتر به دلش می‌نشست؛ چون که خدای خاک، اگرچه خدا بود، اما اغلب خیلی خشمگین به نظر می‌رسید. موهایش هم دسته دسته، مانند پنبه،‌ بهم چسبیده بودند. رنگ چشمانش سرخ بود و کیمونوی تکه‌تکه‌ای به تن می‌کرد که هنگام راه رفتن، هرتکه‌اش همچون علف‌های نرم و لزج شناور در کف دریا، به این سو و آن سو، تاب می‌خوردند. همیشه با پای برهنه راه می‌رفت. ناخن‌های چرک و بلندی داشت. اما، برعکس او، روباه بسیار با ادب و تمیز بود، هرگز دلخوری و خشم کسی را برنمی‌انگیخت و هیچ‌کس کینه‌ای از او بدل نداشت.

با این وصف، گاهی که درخت توس با خودش با دقت آن دو را مقایسه می‌کرد، به این نتیجه می‌رسید که خدای خاک از روباه درستکارتر است و روباه کمی ناقلا و فریبکار به نظر می‌رسد.

(۲)

 اولین شب از فصل تابستان بود. روی شاخه‌های درخت توس برگ‌های لطیف زیادی که تازه جوانه زده بودند، روییده و بوی

خوش آنها همه جا را فرا گرفته بود. کهکشان راه شیری، پهنه وسیعی از آسمان را پوشانده و ستارگان چشمک‌زن، در همه جای آن به چشم می‌خوردند.

در شبی اینچنین زیبا، روباه کتاب شعرش را در دست گرفت و برای شب‌نشینی، نزد درخت توس آمد. وقتی راه می‌رفت، صدای خرت، خرت کشیده شدن کفش‌های قرمز چرمی‌اش روی زمین شنیده می‌شد.

«چه شب ساکت و آرامی است! تو اینطور فکر نمی‌کنی؟»

درخت توس به آرامی و با صدایی آهسته پاسخ داد: «بله.»

«صورت فلکی برج عقرب را ببین. در آن سوی آسمان دارد می‌خزد. می‌دانی؟ در چین باستان به آن ستاره بزرگ سرخ‌رنگ «آتش»، می‌گفتند.

«با مریخ فرق دارد؟»

«بله، با مریخ فرق دارد. مریخ یک سیاره است، اما «آتش» یک ستارۀ واقعی است.»

«سیاره و ستاره چه هستند؟»

«سیاره از خودش نوری ندارد و درخشش به خاطر نوری است که از ستارگان دیگر می‌گیرد، ولی درخشش ستاره از خودش است. خورشید هم یک ستاره است؛ با آن که نور خیره‌کننده‌ای دارد و بسیار بزرگ هم است اما اگر از فاصله‌ای بسیار دورتر از اینجا به آن نگاه کنیم، آن هم درست مانندیک ستاره دیده خواهد شد.»

«یعنی خورشید هم یک ستاره است؟ پس خورشیدهای زیادی، نه، ستاره‌های زیادی، نه، درست نشد؛ خورشیدهای زیادی در آسمان وجود دارند. اینطور نیست؟»

«خب، بله. درست است.»

«چرا ستارگان، به رنگ‌های قرمز، زرد و سبز هستند؟»

روباه دوباره لبخند حکیمانه‌ای زد و بازوهایش را روی سینه، در هم فرو برد. با این حرکتش کتاب شعری که در دست داشت کمی لغزید، اما به زمین نیفتاد.»

 «منظورت این است که چرا ستارگان رنگ‌های مختلفی مانند نارنجی یا آبی دارند؟ الان دلیل آن را برایت می‌گویم. در آغاز همه ستاره‌ها به صورت توده ابری واحد بودند. این ابرها هنوز هم به تعداد فراوان در کهکشان وجود دارند. نمونه این ابرها میان منظومه‌های فلکی هم دیده می‌شوند. مانند «زن برزنجیر»، ستارگان «جبّار» و مجمع الکواکب «سگ‌های شکاری». مجمع الکواکب سگ‌های شکاری شکل مارپیچی دارد. علاوه بر آن «سحابی حلقوی» هم هست که به دلیل شباهتش به دهان ماهی، سحابی «دهان‌ماهی» هم گفته می‌شود. مثل این ستارگانی هم که گفتم در آسمان، زیاد هستند.

«آه! چقدر دوست دارم فرصتی پیش بیاید و آنها را ببینم. منظومه ستارگانی که به شکل دهان ماهی است باید بسیار شگفت‌انگیز باشد.»

«من می‌توانم به تو بگویم که آنها تا چه اندازه با شکوه و تحسین‌برانگیز هستند. من آن ستارگان را از رصدخانه «میزوساوا» دیده‌ام.»

«آه! چقدر دلم می‌خواهد من هم بتوانم آن‌ها را ببینم.»

«من آن‌ها را به تو نشان خواهم داد. در واقع من یک تلسکوب از شرکت «زایس» آلمان سفارش داده‌ام. قرار است تا قبل از بهار سال آینده به دستم برسد. هرگاه به دستم رسید، بلافاصله آن را اینجا می‌آورم و به تو نشان می‌دهم.

روباه بدون اینکه فکر کند، این حرف از دهانش پرید. بعدش هم سریع با خود اندیشید، «آه که من باز هم مراقب نبودم و به تنها دوستم دروغ گفتم. واقعاً که روباه بدی هستم، اما من هرگز نیت بدی در دل نداشتم. فقط می‌خواستم با این حرف او را خوشحال کرده باشم. بعد، حقیقت را به او خواهم گفت.» و بعد مدتی به فکر فرو رفت.

درخت توس بی‌خبر از افکار روباه با شادمانی گفت:

«آه! من خیلی خوشحالم. تو واقعاً همیشه با من مهربان هستی.»

روباه که از شنیدن این حرف، کمی شرمگین شده بود، پاسخ داد:

«نه. این را نگو. من به خاطر تو حاضرم هر کاری باشد، انجام دهم. این کتاب شعر را می‌بینی؟ اثر «هاینه» شاعر آلمانی است. ترجمه است، اما ترجمه خیلی خوبی دارد.»

«می‌شود به من امانت بدهی؟»

«اوه! بله البته. می‌توانی تا هر وقت که بخواهی آن را نزد خود نگه داری. خب، من دیگر باید بروم، اما انگارمی‌خواستم چیزی به تو بگویم، ولی یادم نمی‌آید.»

«در باره رنگ ستاره‌ها نبود؟»

«آه! بله، بله، همین‌طور است. اما بگذارش برای بعد. تا همین جا هم خیلی مزاحم تو شدم.»

«نه. اصلاً این طور نیست.»

«من باز هم می‌آیم. خداحافظ. کتاب را برایت اینجا می‌گذارم. خداحافظ.»

روباه با عجله آن‌جا را ترک کرد. سپس، درخت توس همان‌طور که برگ‌هایش را با خش‌خشی ملایم در میان نسیمی که از سمت جنوب وزیدن گرفته بود، تاب می‌داد، کتاب شعری را که روباه برایش گذاشته بود، برداشت و آن را در زیر نور ملایم ستارگان کهکشان راه‌شیری و دیگر ستارگان میان آسمان، باز و شروع به ورق‌زدن کرد. در کتاب دیوان شعر «هاینه»، ترانه‌های «لورلی» و بسیاری ترانه‌های زیبای دیگر هم وجود داشت. درخت توس تمام طول شب را به خواندن کتاب، سپری کرد. فقط بعد از ساعت سه بامداد یعنی زمان بالا آمدن ستارگان برج ثور از سمت شرقی بیشه‌زار بود که کمی احساس خواب‌آلودگی کرد.

تاریکی شب بتدریج جای خود را به روشنایی روز می‌داد و سرانجام خورشید طلوع کرد. شبنم‌های نشسته بر برگ‌های سبز گیاهان بیشه‌زار، می‌درخشیدند و گل‌ها همه باز شده بودند.

خدای خاک آرام‌آرام، از سمت جنوب شرقی داشت نزدیک می‌شد. نور آفتاب بر سرتاپایش می‌بارید و سراسر هیکل‌اش را به رنگ مس گداخته، درآورده بود. او بازوانش را روی سینه در هم فروبرده بود و آرام، آرام نزدیک می‌شد.

 درخت توس کمی احساس نگرانی کرد، ولی با این‌حال برگ‌های سبز و براق شاخه‌هایش را تکانی داد و رویش را به سمتی که خدای خاک پیش می‌آمد، برگرداند. سایه برگ‌هایش روی علف‌ها افتاده بود و به آرامی تکان می‌خورد. خدای خاک ساکت، نزدیک شد و در مقابل درخت توس ایستاد.

«خانم توس سلام. صبح بخیر.»

«سلام، صبح بخیر.»

«چیزهای زیادی وجود دارند که من هر چه در باره آنها فکر می‌کنم به نتیجه‌ای نمی‌رسم. از خیلی چیزها سر در نمی‌آورم.»

«راستی؟ چه چیزهایی؟»

«مثلاً اینکه، چرا با این که علف از خاک تیره و سیاه بیرون می‌آید، اما سبز است و حتی گلهایش هم که می‌شکفند به رنگ‌های زرد یا سفید هستند؟!»

«آیا دلیلش این نیست که زردی یا سفیدی رنگشان از بذرشان است؟»

«بله، درست است، اما حتی در این صورت هم، باز من نمی‌فهمم. مثلاً قارچ‌هایی که در پاییز بدون نیاز به بذر می‌رویند. تازه رنگ‌های متنوعی هم دارند مانند قرمز، زرد و یا رنگ‌های دیگر؛ اینطور نیست؟ من که سر در نمی‌آورم.»

«چطور است از آقای روباه بپرسید.» درخت توس گفتگوی لذت‌بخش شب پیش خود را با روباه، در باره ستارگان، ناگهان به خاطر آورد و بی‌اختیار این حرف از دهانش پرید و چنین پیشنهادی را به خدای خاک داد.

 خدای خاک با شنیدن این حرف، ناگهان رنگ رخسارش تغییر کرد؛ مشت‌هایش را گره کرد و گفت:

«چه گفتی؟ روباه؟ روباه چه گفته است؟»

درخت توس که حسابی ترسیده بود و داشت می‌لرزید، گفت:

«در واقع او چیزی نگفته است. فقط من فکر کردم ممکن است او جواب این سؤال را بداند.»

«چه باعث شد که تو فکر کنی یک روباه می‌تواند به یک خدا چیزی یاد بدهد؟ اِهه!»

درخت توس وحشت‌زده تندو تند می‌لرزید. خدای خاک هم که از خشم دندان‌هایش را به هم می‌سایید، بازوهایش را روی سینه در هم فرو برد و شروع به قدم زدن کرد. سایه سیاه و تاریکش روی علف‌های روییده بر زمین افتاده بود. علف‌ها نیز وحشت‌زده، می‌لرزیدند.

«موجودی مثل روباه واقعاً برای این دنیا مضر است. یک حرف راست نمی‌گوید. بزدل، ترسو و علاوه براینها بی‌رحم هم هست. واقعاً که حیوانی بیش نیست.»

درخت توس توانست بالاخره خودش را جمع و جور کند و گفت:

«کم‌کم به زمان برگزاری مراسم جشن شما هم داریم نزدیک می‌شویم. اینطور نیست؟»

خدای خاک کمی رنگ و رویش جا آمد.

«بله، همین‌طور است. امروز سوم ماه می است و تا آن روز شش روز دیگر مانده است.»

خدای خاک مدتی در فکر فرو رفت و سپس بار دیگر خشمگین گفت:

«اما آدم‌ها رفتارهای خیلی توهین‌آمیزی دارند. این روزها در مراسم جشن من، حتی یک هدیه هم با خودشان نمی‌آورند. این دفعه اولین کسی که قدم به آنجا بگذارد پایش را می‌گیرم و به ته باتلاق می‌کشانمش.»

خدای خاک باز هم از خشم دندان‌هایش را با سر و صدا به هم سایید.  درخت توس با خود می‌اندیشید که تا حالا تا می‌توانسته تلاش کرده که آرام و ملایم با او صحبت کند بلکه بتواند او را آرام سازد، ولی موفق نشده است و او آرام نمی‌شود، پس به این نتیجه رسید که صحبت‌کردن با او بی‌فایده است و آرامشی در پی ندارد؛ بنابراین دیگر از صحبت با او منصرف شد و سعی کرد با تکان دادن برگ‌هایش در میان وزش باد، خودش را سرگرم کند. خدای خاک زیر آفتاب می‌سوخت، دست‌هایش را روی سینه‌اش به هم گره داده بود، دندان‌هایش را به هم می‌سایید و با بی‌تابی قدم می‌زد. هر چه بیشتر فکر می‌کرد، ناراحتی وخشمش هم بیشتر می‌شد؛ عاقبت نعره بلندی سر داد و با حال آشفته‌ای به تالابی که زندگی می‌کرد، بازگشت.

(۳)

 جایی که خدای خاک زندگی می‌کرد، به اندازه مساحت کوچک یک میدان اسب‌دوانی بود. مکانی سرد و نمناک با خزه‌های انبوه که پوشیده بود از علف‌های خشک و نیزارها. در قسمت‌هایی از آن نیز بوته‌های خار و درختچه‌های کوتاه روییده بودند. آب زیادی روی زمین اطرافش جمع شده بود و رسوبات آهن که از کف آن بالا می‌زد منظره وحشتناکی به آن می‌داد.

جزیره‌ای گرد و کوچک در وسط محوطه آن به چشم می‌خورد که زیارتگاه خدای خاک نیز در همانجا قرار داشت. زیارتگاه تقریباً صد و هشتاد سانتیمتر ارتفاع داشت و بر تیرهای چوبی استوانه‌ای ضخیمی بنا شده بود.

خدای خاک به جزیره بازگشت و در زیارتگاه‌اش دراز کشید. سرش را به یک دستش تکیه داده بود و استراحت می‌کرد. بعد شروع به جویدن شاخه دراز و باریکی از یک درخت بید کرد. در همان حال توجه‌اش به پرنده‌ای که درست بالای سرش در حال پرواز بود، جلب شد.

 با دیدن پرنده بی‌درنگ از جا برخاست و فریادی کشید. پرنده با شنیدن صدای فریاد او چنان وحشت زده شد که تعادل بال‌هایش به هم خورد و نزدیک بود روی زمین سقوط کند. سپس در حالی‌که به نظر می‌رسید توان زیادی برای پرواز ندارد، در ارتفاع بسیار نزدیک به زمین، بال بال زنان بسرعت از آنجا دور شد.

خدای خاک کمی خندید و بعد برخاست. اما با دیدن درخت توس روی بلندی تپه روبه‌رو، دوباره رنگ چهره‌اش تغییر کرد، پاهایش را صاف کرد و سیخ ایستاد و انگشتانش را میان موهای آشفته‌اش چنگ کرد.

درست همان‌وقت مرد هیزم‌شکنی از سمت جنوب تالاب داشت عبور می‌کرد و به آنجا نزدیک می‌شد. مرد هیزم‌شکن با قدم‌های بلند از راه باریکی که کنار تالاب بود راه می‌رفت و هیزم‌هایش را برای فروش به دهکده «میتسوموری یاما» می‌برد. در عین‌حال حواسش بود که ممکن است خدای خاک هم همان حوالی باشد؛ بنابراین حین راه رفتن، گهگاهی هم نیم‌نگاهی به سمت زیارتگاه می‌انداخت، اما خدای خاک را ندیده بود. خدای خاک فهمید که هیزم شکن او را ندیده است، از خوشحالی چهره‌اش داغ شد. دو دستش را به سمت مرد هیزم‌شکن دراز کرد و با دست چپش مچ دست راستش را گرفت و هر دو دست را به سمت بدنش عقب کشید. هیزم‌شکن با وجودی که متوجه چیز غیرعادی در آنجا شده بود، اما همچنان آرام‌آرام راهش را به سمت تالاب ادامه می‌داد و نزدیک‌تر می‌شد. وقتی به تالاب رسید، پاهایش را داخل آب گذاشت. رنگ و رویش پریده بود و با دهان باز نفس می‌کشید. بعد قدم‌هایش را تندتر کرد. خدای خاک مشت دست راستش را به آرامی چرخاند. هیزم‌شکن به دور خود چرخید، ولی دوباره به رفتن ادامه داد. چند مرتبه دیگر سریع و درجا، به دور خود چرخید و دوباره به راهش ادامه داد. چند بار سعی کرد به سرعت از نزدیکی تالاب بگریزد، اما مدام می‌چرخید و باز به راهش ادامه می‌داد و دوباره سر جای اولش برمی‌گشت. سرانجام هیزم‌شکن بیچاره، ناامید شد و ناله و گریه را سر داد. بعد در حالیکه دو دستش را به دو طرف بدنش باز کرده بود، شروع به دویدن کرد. خدای خاک روی زمین لم داده بود و از دیدن این منظره لذت می‌برد و می‌خندید. کمی بعد، هیزم‌شکن ازخستگی چلپ افتاد درون آب‌های اطراف تالاب. خدای خاک با دیدن هیزم‌شکن در آب، آرام برخاست و با قدم‌هایی بلند به سمت هیزم‌شکن رفت، او را از زمین بلند کرد و روی علف‌های کنار تالاب، پرتاب کرد. هیزم‌شکن بشدت روی علف‌ها پرت شد. ناله‌ای کرد و تکانی به خودش داد ولی هنوز نمی‌توانست دلیل این اتفاقات را بفهمد.

خدای خاک بلند خندید. صدای خنده‌اش همچون امواجی خروشان به سوی آسمان اوج گرفت. بعد پایین آمد و با شدت به گوش درخت توس رسید. درخت رنگ و رویش پرید، به رنگ آبی شفافی درآمد و زیر نور آفتاب، تندوتند لرزید.

خدای خاک نیز بی‌تاب شد، چنگ در موهایش برد و با خود اندیشید، این همه بدخلقی من همه‌اش تقصیر روباه است و بیشتر از روباه، تقصیر درخت توس است. اصلاً هم تقصیر درخت توس است هم تقصیر روباه. ولی من از درخت توس خشمگین نیستم و عذاب کشیدنم هم به همین خاطر است. اگر فقط درخت توس با من خوب بود، خوب بودن یا نبودن روباه دیگر برایم اهمیتی نداشت. من بد هستم، اما به هرحال یکی از خدایانم. در ضمن بسیار رقت‌انگیز است که مجبورم مراقب روباه و حیواناتی مانند او هم باشم. ولی چه کنم که چاره‌ای جز این ندارم. سعی می‌کنم درخت توس را فراموش کنم، اما تلاش بیهوده‌ای است. هیچ جور نمی‌توانم او را از فکرم بیرون کنم. بی فایده است. از توانم خارج است. امروز صبح با آن رنگ سبز زیبایش وقتی تکان می‌خورد، آنقدر قشنگ بود که نمی‌توانم فراموشش کنم. من آن هیزم‌شکن بیچاره را خیلی آزار دادم، اما دیگر کاری است که شده است. وقتی چشمم به آدم بدبختی می‌افتد اختیارم را از دست می‌دهم و دیگر نمی‌فهمم که چه کار می‌کنم.

خدای خاک تنها و غمگین روی زمین دراز کشیده بود. از بس که بی‌قرار بود، مدام دست و پایش را به زمین می‌کوبید. شاهین باز هم در آسمان پدیدار شد، ولی این بار خدای خاک نه چیزی گفت و نه کاری کرد، فقط پرنده را نگاه کرد.

از نقطه‌ای بسیار دور، صدای تیراندازی‌های یک تمرین نظامی، مثل صدای برخورد دانه‌های درشت نمک به یک مانع، مدام به گوش می‌رسید. پس از آن روشنایی نوری آبی‌رنگ، آرام‌آرام روی بیشه‌زار پهن شد. هیزم شکن زیر نور آبی کم‌کم حالش جا آمد و توانست از روی زمین بلند شود.

او بعد از برخاستن، بی‌درنگ نگاهی به اطرافش انداخت و بعد در یک چشم به هم زدن، به سرعت پا به فرار گذاشت و بدون فوت وقت، به سرعت به طرف دهکده «میتسوموری یاما» دوید و خودش را از آنجا دور کرد.

خدای خاک با دیدن منظره فرار مرد بیچاره خنده‌اش گرفت و قهقهه بلندی سرداد. باز هم امواج صدایش تا اوج آسمان آبی بالا رفت و در نیمه راه ناگهان به گوش درخت توس هم رسید.

درخت توس وحشتزده، بار دیگر رنگ از رخ برگ‌هایش پرید و به طور نامحسوسی شروع به لرزیدن کرد.

خدای خاک در اطراف زیارتگاه خویش، حیران و مبهوت چندین بار قدم زد و سرانجام کمی آرام شد، ظاهرش را که به شکل انسان در آورده بود، تغییر داد و به شکل واقعی‌اش برگشت. آنگاه ساکت به درون زیارتگاه خویش خزید.

(۴)

 یک شب تابستانی در ماه اوت که همه جا را مه غلیظی در بر گرفته بود، خدای خاک تنها و بی هم‌صحبت در زیارتگاه نشسته بود. حوصله‌اش سر رفته و بی‌طاقت شده بود. ناگزیر از زیارتگاه بیرون رفت. بی‌اختیار به سمت درخت توس براه افتاد. در حقیقت، هر گاه خدای خاک به یاد درخت توس می‌افتاد، بلافاصله قلبش شروع به تپیدن می‌کرد و احساس خلأیی دردناک در درونش می‌نشست. او به تازگی، مدام سعی می‌کرد احساسش را تغییر دهد و تا حدی هم موفق شده بود. بنابراین قصد داشت دیگر فکرش را با روباه یا درخت توس مشغول نکند، اما با همه تلاشی که می‌کرد، باز هم بی‌اختیار فکرش به سمت آنها کشیده می‌شد. او با خود می‌گفت مگر من خدا نیستم؟ چرا باید یک درخت توس برایم اهمیت داشته باشد؟ او هر روز این را به خودش تلقین و یادآوری می‌کرد، اما با این وجود، همچنان غمگین بود و نمی‌توانست به آرامش برسد. گاهی اوقات با حتی کمی یاد روباه، انگار که آتشی به جانش افتاده باشد، عذاب می‌کشید.

 خدای خاک عمیقاً غرق در افکار گوناگون بود که ناگهان خود را نزدیک درخت توس یافت. به خودش آمد و فهمید که تمام مدت بی‌اختیار به سمت درخت توس می‌رفته است. از این اتفاق، احساس شادمانی زیادی به قلبش راه یافت. خدای خاک با خود اندیشید، من مدت زیادی است که به اینجا نیامده‌ام، پس شاید درخت توس هم چشم انتظار من باشد. ممکن است. اما اگر او را منتظر گذاشته باشم، خیلی بد است. و همینطور مدام این افکار به شدت در ذهنش می‌چرخیدند.

خدای خاک سینه‌اش را به این سو و آن سو حرکت می‌داد و و با قدم‌های بلند، علف‌ها را زیر پایش له می‌کرد و به سمت درخت توس پیش می‌رفت، ولی ناگهان پایش لرزید و قدم‌هایش سست شد. با اندوهی عمیق ناچار از رفتن باز ایستاد. روباه آنجا بود.

تاریکی همه جا را فرا گرفته بود، اما از پشت مه غلیظی که جلوی روشنایی ماه راگرفته بود، صدای روباه به گوش می‌رسید.

«بله. قطعاً همین‌طور است. نمی‌توانیم چیزهایی را که به طور طبیعی و طبق قانون تقارن پدید می‌آیند، زیبا بنامیم. آن‌ها، زیبایی بی‌روح و مرده‌ای دارند.»

«بله. حتماً شما درست می‌گویید.»

این صدای درخت توس بود که به نرمی حرف می‌زد.

«زیبایی حقیقی نمی‌تواند چیزی غیرپویا، فسیل و راکد باشد. شاید بهتر باشد که بگوییم زیبایی که حاصل تقارن باشد، تنها به دلیل خود تقارن است که زیباست.»

«من هم واقعاً با نظر شما موافقم.»

باز هم این صدای نرم و آرام درخت توس بود که به گوش می‌رسید.

خدای خاک احساس کرد که سراسر بدنش در آتشی به رنگ یک هلوی سرخ شعله‌ور شده و می‌سوزد. نفس‌هایش بی وقفه و سریع شده بودند و نمی‌توانست جلوی نفس‌نفس زدن‌های تندش را بگیرد. چه چیز آنقدر برایت دردناک است؟ آیا این فقط یک گفتگوی کوتاه میان روباه و درخت توس در بیشه‌زار نیست؟ به خاطر چنین چیزی، تا این حد خودت را ناراحت می‌کنی؟ به تو هم می‌توان گفت خدا؟ خدای خاک، همینطور خودش را ملامت می‌کرد.

روباه دوباره به گفتگویش با درخت توس ادامه داد:

«در همه کتاب‌های زیبایی‌شناسی در این حد در باره آن بحث شده است.»

«شما کتاب‌های زیادی در باره زیبایی‌شناسی دارید. اینطور نیست؟»

درخت توس پرسید.

«بله، کتاب‌های چندان خوبی نیستند، اما بیشتر به زبان‌های ژاپنی، انگلیسی و آلمانی نوشته شده‌اند. بزودی قرار است که کتابی هم به زبان ایتالیایی برایم ارسال شود.»

«کتابخانه خیلی عالی و کاملی باید داشته باشید. اینطور نیست؟»

«نه. اینطور نیست! خیلی نامنظم و به هم ریخته است. بعلاوه، چون از آن به عنوان اتاق مطالعه و تحقیقاتم هم استفاده می‌کنم، یک گوشه‌اش، تلسکوپ، گوشۀ دیگرش روزنامه‌های تایمز لندن، و مجسمه نیم‌تنه سنگ مرمر سزار، و همینطور دور و بر اتاق پر از چیزهای جور و واجور مثل اینهاست.»

«اوه! چه عالی! واقعاً عالی است.»

صدای نفس‌های حاکی از تواضع و افتخار روباه به گوش رسید و بعد آنها مدتی سکوت کردند. خدای خاک دیگر نمی‌توانست تحمل کند. او با شنیدن حرف‌های روباه دیگر مطمئن شده بود که او از خودش بهتر است. با آنکه، آن همه، قبلش به خود تلقین کرده بود که چون یک خدا است، نباید رفتار بدی داشته باشد، اما دیگر تاب و تحملش تمام شده بود.

«آه، دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. می‌توانم بروم و روباه را تکه‌تکه کنم، ولی این فکر باید همیشه تنها در حد یک خیالبافی باقی بماند، ولی آخر چرا کسی مثل من باید از روباه حقیرتر باشد؟ من واقعاً باید چه کار کنم؟»

خدای خاک سینه چاک می‌کرد و عذاب می‌کشید.

 «آن تلسکوپی که قبلاً در باره‌اش صحبت کرده بودیم، هنوز بدست شما نرسیده است؛ درست است؟»

«بله. همان تلسکوپی که قبلاً در باره‌اش صحبت کردیم را می‌گویید؟ هنوز نیامده است. معلوم هم نیست که کی به دستم برسد. چون که مسیرهای اروپایی بسیار پیچیده هستند. ولی به محض اینکه برسد آن را می‌آورم که شما با آن آسمان را ببینید. آخر می‌دانید؟ حلقۀ دور تا دور سیاره زحل، بسیار زیبا است.

خدای خاک دو دستش را روی گوش‌هایش گرفت و فشار داد. بعد در یک چشم بر هم زدن به سرعت به سمت شمال دوید. او نگران این بود که اگر همین‌جور ساکت بماند و بی‌آنکه چیزی بگوید فقط گوش بدهد، خودش را زیر سؤال برده است.

در یک چشم بر هم زدن دوید و به سرعت از آنجا دور شد. آنقدر دوید تا در دامنه کوه میتسوموری یاما، وقتی که دیگر

 نفسش بالا نمی‌آمد خودش را روی زمین انداخت.

خدای خاک موهایش را می‌کند و علف‌های روی زمین را می‌جنباند. بعد هم با صدای بلندی نالید و نعره‌ای کشید. صدای فریادش همچون رعد نابهنگامی در آسمان اوج گرفت و در بیشه‌زار به گوش رسید. آنقدر نعره کشید که سرانجام از پا افتاد و سپیده‌دم به زیارتگاهش بازگشت.

(۵)

به‌زودی پاییز از راه رسید. شاخ و برگ‌های درخت توس هنوز سبز بودند، اما سبزه‌زار اطراف کاملاً زرد شده بود و خوشه‌های طلایی رنگ علف‌ها، میان وزش باد می‌درخشیدند. در برخی نقاط بیشه‌زار هم گل‌های سوسن به رنگ سرخ‌آتشین خودنمایی می‌کردند.

 یک روز تمیز و زرد رنگ پاییزی، خدای خاک حال خوبی داشت و بسیار خوش‌خلق شده بود. سعی کرد خاطرات تلخ گوناگونی را که از تابستان آن سال در ذهنش باقی مانده بود به شکل خوبی در فکرش تغییر دهد و آنها را برای خود حل و فصل کند. سپس آن خاطرات خوب را همچون حلقه‌ای روی سرش گذاشت. بعد هم در حالی که شخصیت عجیب و طبع تندخو و زننده پیشین، دیگر در او نمایان نبود، با خود اندیشید اگر درخت توس دلش می‌خواهد با روباه هم‌صحبتی کند، خب چه اشکالی دارد. او آزاد است که با هر کسی می‌خواهد حرف بزند. اصلاً حتی اگر از گفتگوی با یکدیگر لذت هم ببرند، هیچ اشکالی ندارد و بعد با خودش فکر کرد، امروز می‌روم و همه این حرف‌ها را به درخت توس می‌گویم و بعدش هم راهش را گرفت و با سبکبالی به سمت درخت رفت.

درخت توس از دور دید که خدای خاک به سمت او می‌آید. همانطور که انتظار می‌رفت، مضطرب شد و از حس این اضطراب، لرزشی بر اندامش افتاد.

 خدای خاک نزدیک درخت رسید. جلو رفت و با شادمانی به او سلام کرد.

«سلام خانم درخت توس. صبح بخیر. عجب هوای خوبی است، امروز!»

«سلام. صبح بخیر. بله. همانطور که گفتید هوای خیلی خوبی است جناب خدای خاک.»

«باید از آسمان سپاسگزار باشیم. در بهار، سرخ، در تابستان، سفید و در پاییز، زرد است. در پاییز وقتی آسمان زرد می‌شود، انگورها به رنگ بنفش در می‌آیند. واقعاً باید از آسمان متشکر باشیم.»

«بله. کاملاً همین‌طور است که شما می‌گویید.»

«می‌دانی، من امروز حالم خیلی خوب است. خیلی سرحالم. از تابستان امسال چیزهای گوناگونی حقیقتاً باعث ناراحتی‌ام شده بودند، اما بالاخره تمام شد؛ و از صبح امروز حالم بهتر است و احساس سبک شدن می‌کنم.»

درخت آمد چیزی بگوید، ولی پشیمان شد. احساس کرد حرفی برای گفتن ندارد و ساکت ماند.

خدای خاک که با چشمانی سیاه و شگفت‌انگیز به نقطۀ دوری در آسمان آبی خیره شده بود، ادامه داد:

«می‌دانی، امروز حالم چگونه است؟ امروز می‌توانم برای دیگران حتی جانم را هم بدهم. فرقی هم نمی‌کند کی باشد. من حتی حاضرم به جای یک کِرم در حال مردن که دلش نمی‌خواهد بمیرد، جانم را بدهم.

درخت توس باز هم خواست در جواب او چیزی بگوید، اما حس کرد بغضی سنگین راه گلویش را بسته است. تصمیم گرفت حرفی نزند و همچنان ساکت ماند.

و در همین لحظه روباه هم از راه رسید.

روباه به محض دیدن خدای خاک، رنگش پرید، ولی دیگر دیر شده بود ونمی‌توانست برگردد. با ترس و تردید به درخت توس نزدیک شد.

«خانم درخت توس! سلام! آه! این، خدای خاک است که اینجاست؟ درست است؟

روباه با کفش‌های چرمی قرمز، بارانی قهوه‌ای و کلاه تابستانی که هنوز به سر داشت، نزدیک‌تر آمد.

خدای خاک سرحال و شاد، جواب داد:

 «بله. من هستم. هوا خیلی خوب است. اینطور نیست؟

روباه که حس حسادتش به‌شدت تحریک شده بود، با چهره‌ای عبوس که از حسادت تیره شده بود، رو به درخت توس کرد و گفت:

«عذر می‌خواهم از اینکه زمانی که مهمان داشتید نزد شما آمده‌ام. راستش، این همان کتابی است که چند وقت پیش قولش را به شما داده بودم. تلسکوپ را هم وقتی که آسمان صاف و بدون ابر باشد، برایتان می‌آورم. من دیگر زحمت را کم می‌کنم. خداحافظ.»

«آه، خیلی متشکرم.» درخت توس از روباه تشکر کرد و روباه بی‌خداحافظی از خدای خاک، پشتش را کرد و از همان راهی که آمده بود، برگشت.

درخت توس باز رنگش کبود شد و آرام شروع به لرزیدن کرد.

خدای خاک مدتی مات و متعجب ایستاد و رفتن روباه را نگاه کرد. ناگهان، چشمش به کفش‌های قرمز و براق روباه افتاد.

 احساس کرد ناگهان گویی در درونش غوغایی به پا شده و آتشی سوزان در دلش شعله‌ور گشته است. او که خودش هم از این تغییرحالش متعجب شده بود، تکان سریعی به سرش داد. خشم فراوانی در درونش حس می‌کرد. چهره‌اش بشدت تیره و سیاه شد. «کتاب هنرهای زیبا، هان؟ تلسکوپ، هان؟ لعنتی! حالا ببین من با تو چه کار می‌کنم!» این را گفت و به سرعت به دنبال روباه دوید.

درخت توس دستپاچه شد. در یک لحظه، شاخه‌هایش به شدت شروع به لرزیدن کردند. روباه که احساس می‌کرد اتفاقی پشت سرش در حال وقوع است، برگشت و نگاهی به پشت سرش انداخت. با تعجب دید که خدای خاک با چهره‌ای که از خشم، سیاه شده است همچون طوفانی سهمگین به سرعت به طرف او هجوم می‌آورد. روباه این را که دید، رنگ از رویش پرید و بلافاصله به سرعت باد، پا به فرار گذاشت و از آنجا گریخت.

به چشم خدای خاک علف‌های سراسر بیشه‌زار گویی در آتش سفیدی شعله‌ور شده بودند. حتی آسمان آبی هم در نظرش گودال عظیمی شده بود که در انتهایش آتش بزرگی با شعله‌های فروزان و سر و صدای زیاد زبانه می‌کشید.

 هر دوی آنها با نعره و فریاد، همچون قطاری به سرعت می‌دویدند.

«همه چیز دیگر تمام شد! همه چیز دیگر تمام شد! تلسکوپ! تلسکوپ! تلسکوپ!» روباه، گویی که همه اینها را خواب می‌دید. همانطور که می‌دوید در گوشه‌ای از ذهنش به شدت همه چیز را به خاطر می‌آورد.

 مقابل تپه عریان سرخی رسید؛ سوراخی در پایین آن بود، می‌خواست داخل سوراخ شود. بنابراین تپه را دور زد و به سوراخ که لانه خودش بود، رسید. بعد گردنش را به سمت دهانه سوراخ خم کرد و سعی کرد با عجله داخل آن شود. سر و نیم‌تنه‌اش وارد سوراخ لانه شد، اما هنوز پاهایش را به داخل نکشیده بود که خدای خاک ناگاه، در چشم برهم زدنی، مثل تیر پشت سرش رسید. روباه در دم میان چنگال خدای خاک اسیر شد. خدای خاک بی‌درنگ پنجه‌هایش را به دور بدن روباه حلقه کرد و آن را پیچاند. روباه پوزه‌اش تیز شد، لبخند کوچکی بر لبانش نقش بست، گردنش شل شد و روی دستان خدای خاک آویزان ماند. خدای خاک بلافاصله بدن بی‌جان روباه را روی زمین پرت کرد و چهار، پنج مرتبه زیر پاهایش فشار داد و له کرد. سپس به سرعت خود را داخل لانه رساند.

داخل لانه، در حقیقت سوراخی تاریک و خالی بود که فقط دیواره‌هایی خاکی و قرمزرنگ، ولی زیبا داشت. خدای خاک لب‌هایش را کج کرد و بعد با دهانی که از حیرت باز مانده بود و با احساس بدی که از دیدن این صحنه به او دست داده بود، از لانه روباه خارج شد. نزدیک جسد روباه رفت، دستش را در جیب بارانی روباه که بی‌حرکت روی زمین افتاده بود، فرو برد.

در جیب بارانی روباه تنها دو خوشه قهوه‌ای‌رنگ علفی هرز، بود. خدای خاک دهانش از حیرت باز ماند؛ اشکش سرازیر شد و با صدایی بسیار بلند شروع کرد به گریه کردن. قطرات اشکش مانند باران بر سر و پوزه روباه می‌بارید. روباه با گردنی خمیده و لبخندی کمرنگ روی زمین مرده بود. ■

داستان «خدای خاک و روباه» نویسنده «کنجی میازاوا»؛ مترجم «آسیه صابرمقدم»