داستان «حلقه» نویسنده «خورخه لوئيس بورخس» مترجم «آرزو کشاورزی»

چاپ تاریخ انتشار:

arezoo keshavarzi

یک هیزم‌شکن هستم، اسمم مهم نیست. کلبه‌ای که در آن متولد شدم و به زودی در آن خواهم مُرد، کنار جنگل است. می‌گویند این جنگل به اقیانوسی می‌رسد که سراسر جهان را احاطه کرده‌است. می‌گویند خانه‌های چوبی مانند خانه من روی آن اقیانوس قرار دارند.


نمی‌دانم چون هرگز آن را ندیده‌ام. حتی آن طرف جنگل را هم ندیده‌ام. وقتی بچه بودیم، برادر بزرگترم، مجبورم کرد تا قسم بخوریم که دو نفری همه درخت‌های این جنگل را قطع کنیم، تا جایی که دیگر درختی باقی نماند.
برادرم مرده‌است، و حالا دنبال چیز دیگری هستم و همیشه خواهم‌بود. در سمتی که خورشید غروب می‌کند، نهری وجود دارد که از آن ماهی می‌گیرم.
گرگ‌ها در جنگل هستند، اما گرگ‌ها، مرا نمی ترسانند و تبرم هرگز مرا ناکام نکرده‌است. نمی‌دانم چند ساله هستم، اما می‌دانم که پیر هستم، چشم‌هایم دیگر نمی‌بینند.
در دهکده‌ای که از ترس گم کردن راهم، دیگر نمی‌روم، همه می‌گویند خسیسم، اما مگر یک هیزم‌شکن چقدر می‌توانست پس انداز کند؟
جلوی درِ خانه‌ام، تخته سنگی می‌گذارم تا برف داخل نشود.
یک روز غروب، صدای پاهایی را که روی زمین کشیده میشد و سپس در زدن را شنیدم. در را باز کردم.
مردی قد بلند و مسن بود که یک پتوی کهنه به خودش پیچیده‌بود هرگز او را ندیده بودم و نمی‌شناختمش.
جای بریدگی‌ای روی صورتش داشت که زخم کهنه‌ای بود، سنش زیادش بیشتر از این‌که باعث ضعف و ناتوانی‌اش شود ابهت خاصی به او داده‌بود، اما با این وجود دیدم که راه رفتن بدون تکیه برعصا برایش سخت بود.
چند کلمه‌ای با هم حرف زدیم که الان چیزی از آن یادم نیست. در نهایت مرد گفت: « خانه‌ای ندارم و هرجا که بتونم، می‌خوابم. کل مسیرو پیاده اومدم. »
از جلوی در کنار رفتم و وارد خانه‌ام شد.
مقداری نان و ماهی داشتم. وقتی غذا می‌خوردیم، حرف نمی‌زدیم. باران شروع شد.
بعد از شام، جای خوابش را آماده کردم. شب که شد خوابیدیم.
نزدیک سحر بود که از خانه خارج شدیم. باران متوقف شده‌ و زمین پوشیده از برف جدید بود.
مرد چوبش را انداخت و به من دستور داد آن را بردارم.
« چرا باید کاری که ازم می‌خوایو انجام بدم؟ »
پاسخ داد: «چون پادشاهم. »
فکر کردم او دیوانه است چوب را برداشتم و به او دادم.
با صدایی متفاوت ادامه داد: « پادشاهم. بارها مردمو تو نبردای سخت به پیروزی رسوندم، اما ساعتی که سرنوشت مقرر کرده، پادشاهیمو از دست دادم. از نسل اودینم[1]. »
« اما من مسیحی‌ام. »
طوری ادامه داد که انگار صدایم را نشنیده‌است؛ « با این‌که تبعید شدم و سرگردانم ولی هنوز پادشاهم چون حلقه‌رو دارم، می‌خوای ببینیش؟ »
دستش را باز کرد و کف دست استخوانی‌اش را نشانم داد. چیزی در آن وجود نداشت و دستش خالی بود تنها در آن زمان بود که فهمیدم همه این مدت دستش را بسته نگه داشته‌بود. در چشمانم نگاه کرد. « می‌تونی لمسش کنی. »
شک داشتم، اما دستم را دراز کردم و با نوک انگشتم کف دستش را لمس کردم. احساس کردم چیزی سرد است، و یک درخشش زودگذر دیدم. دستش محکم بسته شد، چیزی نگفتم.
پیرمرد با صدایی صبورانه گفت: « حلقه اودینه و فقط یه طرف داره. چیزه دیگه‌ای روی زمین وجود نداره که فقط یه طرف داشته‌باشه. تا زمانی که تو دستم بگیرمش، پادشاه می‌مونم. »
پرسیدم: « طلاس؟ »
« نمی‌دونم، فقط می‌دونم که واسه اودینه و یه طرف بیشتر نداره. »
در آن زمان بود که احساسی همه وجودم را گرفت، احساسی که می‌گفت باید صاحب این حلقه من باشم. اگر این‌طور بود، می‌توانستم آن را برای خرید یک شمش طلا بفروشم و بعد پادشاه می‌شدم.
به مرد ولگرد و بی‌خانمان که تا امروز هم از او متنفرم، گفتم: « تو کلبه‌ام یه صندوقچه دارم که پره سکه‌اس که همشون طلان و مثل همین تبرم برق می‌زنن. اگه حلقه اودینو بهم بدی، صندوقچه‌مو میدم بهت. »
او با اخم گفت: « این‌کارو نمی‌کنم. »
گفتم: « پس به راهت ادامه بده و از پیشم برو. »
پستش را به من کرد تا برود.
تنها یک ضربه تبر به پشت سرش زدم، روی زمین افتاد، اما وقتی افتاد دستش را باز کرد و درخشش حلقه را در هوا دیدم. محل را با تبر مشخص کردم و جسدش را به سمت نهر آب بردم و جایی که آب بالا آمده‌بود، انداختم.
وقتی به خانه‌ام برگشتم دنبال حلقه گشتم. اما نتوانستم پیدایش کنم، سالهاست که دنبالش می‌گردم.....

 

  • رب‌النوع آلمانی، همچنين جادوگر و حيله‌گر است و صاحب حلقه جادويی

داستان «حلقه» نویسنده «خورخه لوئيس بورخس» مترجم «آرزو کشاورزی»