ترجمه داستان «دوشیزۀ موطلا» نویسنده «الکساندر چودسکو»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

چاپ تاریخ انتشار:

esmaeile poorkazem

در زمان‌های قدیم پادشاهی بسیار عاقل، باهوش و خردمند زندگی می‌کرد. او از یک موهبت بسیار ویژه برخوردار بود و آن اینکه می‌توانست زبان تمامی حیوانات را بفهمد امّا چگونگی کسب چنین موهبتی بر هیچکس روشن نبود.

داستان از آنجا آغاز شد که یک روز پیرزنی با پشتی خمیده و عصازنان به قصر پادشاه آن دوره وارد شد و به حاضرین گفت:

من بسیار مایلم تا با پادشاه شما صحبت نمایم زیرا از یک موضوع بسیار مهمّی اطلاع دارم، که می‌خواهم آن را با شخص ایشان در میان بگذارم.

پیرزن زمانیکه اجازه شرفیابی به خدمت پادشاه را یافت آنگاه یک ماهی بسیار عجیب و کمیاب را به وی تقدیم نمود و گفت:

اعلیحضرتا، این ماهی سحرآمیز را برای خودتان طبخ نمائید و آگاه باشید زمانیکه آن را بخورید آنگاه خواهید توانست با تمامی پرندگانی که در آسمان پرواز می‌کنند، کلیّه حیواناتی که بر روی زمین راه می‌روند و همۀ ماهی هائی که در دریاها زندگی می‌کنند، به گفتگو بنشینید.

پادشاه از شنیدن چنین مطلبی بسیار شادمان بود. او به خود می‌بالید که بزودی می‌تواند از آنچه هر کس دیگری آن را غیر ممکن و احمقانه می‌پندارد، آگاهی یابد لذا با رضایتمندی جایزه‌ای ارزشمند به پیرزن داد و او را روانه منزلش نمود.

پادشاه آنگاه ماهی عجیب را به یکی از خدمتکاران مورد اعتماد خویش داد، تا آن را با دقّت برایش بپزد و برای خوردن وی آماده سازد.

پادشاه به خدمتکار گفت: بسیار مراقب باشید که هیچکس حتی خودتان از آن نچشند و گرنه همگی کسانی که از این فرمانم سرپیچی کنند، کشته خواهند شد.

خدمتکار که "جورج" نام داشت، از شنیدن چنین تهدیدی از جانب پادشاه بسیار متعجّب شد و در شگفت مانده بود، که چرا پادشاه آنقدر دلواپس بوده‌اند، که هیچکس دیگری از آن ماهی نادر مصرف نکند.

"جورج" از روی کنجکاوی ماهی عجیب را در دستانش زیرورو کرد و با خود گفت: من هیچگاه در تمام عمرم چنین ماهی

منحصر به فرد و شگفت آوری ندیده‌ام. این ماهی به نظر بیشتر شبیه خزندگان است.

او اندیشید: حالا اگر مقدار کوچکی از آن را بردارم، چه صدمه‌ای به کسی یا جائی وارد می‌شود؟

ما معمولاً از هر آنچه در آشپزخانه سلطنتی می‌پزیم، مقداری به عنوان مزه کردن بر می‌داریم.

خدمتکار جوان پس از آنکه ماهی عجیب را کاملاً سرخ نمود آنگاه تکه کوچکی از آن را برداشت و با کمی سُس خورد.

هنوز لحظاتی از این ماجرا نگذشته بود، که "جورج" خدمتکار صدای وِزوِز نامفهومی را در هوا می‌شنید و در پی آن برخی صحبت‌ها از اینجا و آنجا به گوش وی می‌رسیدند.

یکی می‌گفت: اجازه بدهید، تا ذرّه‌ای از آن را بچشم.

"جورج" به هر طرف نظر انداخت و در جستجوی منبع صدا بر آمد امّا در آنجا فقط چند مگس در حال وِزوِز کردن بودند.

در همین زمان صدای کسانی از حیاط قصر به گوش می‌رسید. آن‌ها با صدائی خشن و نامنظم می‌گفتند:

ما باید در کجا اِسکان یابیم؟ در کجا؟

کس دیگری در پاسخ گفت: در جائیکه دانه‌های جو را آسیاب می‌کنند.

زمانیکه "جورج" به جلو نگریست یعنی جائیکه این صحبت‌های عجیب از آنجا شنیده می‌شدند، غاز نری را دید، که بر فراز یک گله از غازهای مهاجر در حال پرواز بود و اینک به شکل گروهی از مقابل پنجره قصر سلطنتی می‌گذشتند.

"جورج" با خود گفت: عجب خوشبختی بزرگی نصیبم شده است!

من حالا می‌فهمم که چرا پادشاه تا آن اندازه برای این ماهی نایاب و عجیب ارزش قائل بود و دلش می‌خواست که تمام آن را به تنهائی بخورد.

"جورج" اینک هیچ شکی نداشت، که او فقط در اثر مزه کردن ماهی عجیب قادر به آموختن زبان حیوانات شده است. بنابراین مابقی ماهی نایاب را خورد و با خود اندیشید که اگر پادشاه ماهی دیگری را بجای ماهی عجیب بخورد، هیچ اتفاقی نخواهد افتاد و اصلاً متوجّه موضوع نخواهد شد.

زمانیکه پادشاه شام خویش را که شامل یک نوع ماهی دیگر بجای ماهی عجیب بود، میل نمود آنگاه متوجّه شد که هیچ تغییری در توانائی شنوائی وی رُخ نداده است لذا به خدمتکار مشکوک گردید.

پادشاه برای اینکه به حقیقت ماجرا واقف گردد، بلافاصله به "جورج" دستور داد، دو رأس از اسب‌های اصطبل سلطنتی را زین نماید، تا به اتفاق برای سوارکاری به خارج از قصر بروند.

آندو بزودی سوار بر اسب‌های چابک و تیزرو گردیده و از قصر سلطنتی خارج شدند.

این زمان پادشاه در جلو و خدمتکارش در عقب وی اسب می راندند.

آن‌ها موقعیکه به یک علفزار وسیع رسیدند، اسب جورج شروع به لگدپرانی کرد و با شادمانی چنین کلماتی را با شیهه کشیدن بیان نمود: برادر، من احساس می‌کنم، که امروز بسیار سبکبال هستم و از آنچنان روحیه‌ای برخوردارم که با یک خیز برداشتن می‌توانم از فراز آن کوه‌های دوردست بجهم.

اسب پادشاه در پاسخ گفت: من هم از چنین حس و توانائی برخوردارم امّا من اکنون بر پشت خودم پیرمردی نحیف و ناتوان را حمل می‌کنم. یقیناً اگر با تمام قدرت خویش به جست و خیز بپردازم آنگاه او همچون کندۀ درخت از پشتم بر زمین خواهد افتاد و سر و بدنش خواهند شکست.

اسب جورج گفت: این موضوع چه اهمیتی برای شما دارد؟

چه بهتر که سوارکارت بر زمین بیفتد و سر و کله‌اش بشکند زیرا آن وقت یک سوارکار پیر و فرتوت را از دست می‌دهید و بجایش یک سوارکار جوان و باحال نصیبت می‌گردد.

خدمتکار با شنیدن مکالماتی که بین اسب‌ها رد و بدل می‌شد، شروع به خندیدن کرد امّا بسیار سعی می‌نمود، تا خنده‌هایش آنقدر بلند نباشند که پادشاه آنها را بشنود.

پادشاه این زمان به عقب برگشت و لبخند را بر سیمای خدمتکار مشاهده کرد لذا علت آن را از وی جویا گردید.

"جورج" گفت: اعلیحضرتا، چیز مهمّی نیست. فقط اینکه برخی چیزهای پوچ و بی معنی ناگهان به یادم آمده‌اند.

پادشاه با شنیدن پاسخ خدمتکار هیچ چیز نگفت و بیش از آن سؤالی نپرسید امّا سوء ظن وی به "جورج" بیشتر شد.

پادشاه اینک نسبت به خدمتکار و اسبها کاملاً بی اعتماد گردیده بود بنابراین تصمیم گرفت که هر چه سریع‌تر به قصر سلطنتی بازگردد.

آن‌ها اندکی پس از آن به اتفاق وارد قصر شدند آنگاه پادشاه به جورج گفت:

به من مقداری نوشیدنی سِکرآور بدهید امّا به خاطر بسپارید که فقط باید آنقدر بریزید که لیوانم کاملاً لبالب گردد بطوریکه اگر قطره‌ای بیشتر بریزید، از آن سرریز نماید و در غیر این صورت دستور می‌دهم، تا سر از بدنت جدا کنند.

در حینی که پادشاه این چنین سخن می‌گفت: دو پرنده از فاصله‌ای دورتر پرواز کردند و به نزدیک پنجره قصر آمدند. یکی از آنها دیگری را که سه تار موی طلائی بر منقار داشت، تعقیب می‌نمود.

پرندۀ اوّلی ضمن تعقیب پرندۀ دوّمی می‌گفت: زود باشید و آنها را به من بدهید. خودتان خوب می دانید که آنها به من تعلق دارند.

پرنده دوّمی می‌گفت: نه، به هیچوجه با شما موافق نیستم. من خودم آنها را پیدا کرده‌ام بنابراین مال من هستند.

پرندۀ اوّلی گفت: این موضوع چندان مهّم نیست. مهّم آن است که من قبل از شما دیدم که موهای طلائی از سر آن دوشیزۀ زیبا در موقع شانه کردن موهایش بر زمین افتادند. پس حداقل دو تا از آن تار موها را به من بدهید. در آن صورت تار موی سوّمی را می‌توانید برای خودتان نگهدارید.

پرندۀ دوّمی گفت: نه، یک تار مو برایم کفایت نمی‌کند.

پرندۀ اوّلی دیگر درنگ را جایز ندانست و سریعاً موها را از نوک پرندۀ دوّمی قاپید امّا تقلّا کردن وی باعث شد که یکی از تار موها بر زمین بیفتد و صدائی همانند افتادن تکه‌ای طلا بر سطح زمین ایجاد نماید.

این موضوع باعث شد که جورج حواسش پرت شود و کنترل ریختن نوشیدنی در لیوان از دستش خارج گردد لذا با ریختن مقدار بیشتر از ظرفیت لیوان موجب سرریز شدنش شود.

پادشاه بسیار خشمگین شد و متقاعد گردید که خدمتکار از دستورش سرپیچی نموده و مقداری از ماهی عجیب و نادر را خورده است و اینک قادر به درک زبان حیوانات می‌باشد.

پادشاه گفت: شما واقعاً آدم رذل و شارلاتانی هستید.

بنظرم شما شایسته مرگ فجیعی می‌باشید زیرا در انجام فرمانم قصور ورزیده‌اید.

با این حال من محبت خویش را نسبت به شما نشان می‌دهم و بدین ترتیب شما فرصت آن را دارید، که دوشیزۀ "مو-طلا" را برایم بیاورید زیرا علاقمندم که با وی ازدواج نمایم.

"جورج" بیچاره درحالیکه دست به هر کاری حتی رفتن به یک مسافرت طولانی می‌زد، تا زندگی خود را نجات بدهد، گفت: افسوس، من چگونه می‌توانم چنین کار دشواری را به انجام برسانم؟

"جورج" با این وجود قول داد که به جستجو برای یافتن دوشیزۀ "مو-طلا" بپردازد، با وجودی که نمی‌دانست این جستجو باید چطور و از کجا آغاز گردد.

"جورج" زمانی که زین بر اسب نهاد و سوار آن شد آنگاه به مَرکبش اجازه داد، تا آزادانه هر راهی را که می‌خواهد، در پیش گیرد.

اسب به راه افتاد و "جورج" درمانده را به حوالی یک جنگل بزرگ و انبوه برد.

در آنجا تعدادی چوپان با بی ملاحظگی برخی از بوته‌های جنگلی را برای گرم شدن و پختن غذا آتش زده بودند ولیکن آنها را به همان حال رها ساخته و رفته بودند.

اینک جرقه‌های باقیماندۀ آتش از قسمت‌های مختلف بوته‌های در حال سوختن به اطراف پراکنده می‌شدند و زندگی تعداد زیادی از مورچه هائی را که در همان نزدیکی لانه داشتند، تهدید می‌نمودند.

مورچه‌ها پس از دیدن مرد جوان با صدائی محزون فریاد برآوردند: "جورج" مهربان، لطفاً ما را از این مصیبت نجات بدهید.

خواهش می‌کنیم که ما را در این شرایط سخت و دشوار رها نسازید.

لطفاً بچّه های ما را که اینک در شرایط تخم هستند، از اینجا انتقال بدهید.

"جورج" با شنیدن التماس‌های مورچه‌ها بلافاصله از اسب پیاده شد.

او بوته‌های آتش زده را از بیخ و بُن قطع کرد و پس از آنکه آتش آنها را خاموش نمود، آن‌ها را به گوشه مطمئنی پرتاب کرد.

"جورج" آنگاه بلافاصله چیزهای سوختنی دیگر را از اطراف محل آتش دور ساخت، تا تخم‌های ریز و سفید رنگ مورچه‌ها در اثر گرمای آتش آسیب نبینند.

مورچه‌ها که اینک از گرمای کُشندۀ آتش نجات یافته و بسیار هیجان زده بودند، یک صدا فریاد زدند: آفرین، درود بر شما مرد شجاع و نجیب.

آن‌ها آنگاه به "جورج" گفتند: به خاطر بسپارید که اگر روزی گرفتار مشکل و مصیبتی شدید، فقط کافی است که ما را صدا بزنید آنگاه ما بلافاصله به کمک شما خواهیم آمد.

"جورج" به راه خویش ادامه داد. او وارد جنگل انبوه شد و پس از طی مسافتی به یک منطقه پوشیده از درختان کاج مرتفع رسید.

او در بالای یکی از درختان کاج، آشیانه یک کلاغ سیاه را مشاهده کرد.

این زمان درحالیکه از کنار درختان کاج می‌گذشت، ناگهان دو تا از جوجه‌های کلاغ سیاه را که از لانه بر زمین افتاده بودن، مشاهده کرد.

جوجه‌ها که از والدین خویش به دور افتاده بودند، می‌گفتند: افسوس، پدر و مادر عزیز الآن کجا هستید؟

شما پرواز نموده و از کنار ما دور شده‌اید و ما که گرسنه مانده بودیم، مجبور شدیم که خودمان به جستجوی غذا بپردازیم. ما که بسیار ضعیف هستیم، اینک بر زمین افتاده و بدون یار و یاور مانده‌ایم. بال‌های ما هنوز پر در نیاورده‌اند و قوّت پرواز کردن را ندارند.

پس چگونه می‌توانیم چیزی برای خوردن پیدا کنیم؟

ما چگونه می‌توانیم خودمان را دوباره به لانه برسانیم؟

جوجه‌ها این زمان متوجّه حضور مرد جوان شدند و به او گفتند: ای "جورج" مهربان، لطفاً ما را گرسنه رها نسازید. ما از گرسنگی در آستانۀ مرگ قرار داریم.

"جورج" بی درنگ از اسب خسته‌اش پیاده شد و با شمشیر اسبش را کشت، تا برای پرنده‌های کوچک و گرسنه غذا فراهم سازد.

جوجه‌ها پس از خوردن تکه‌های کوچکی از گوشت اسب، بزودی سیر شدند لذا قلباً از مرد جوان تشکر نمودند و به او گفتند: هرگاه به گرفتاری و مشکلی در زندگی دچار شدید، فقط کافی است که ما را صدا بزنید، تا بلافاصله به کمک شما بیائیم.

"جورج" پس از آن مجبور شد، تا به صورت پیاده به مسافرت خویش ادامه بدهد.

او مدت زیادی راه سپرد و هر لحظه بیشتر و بیشتر به داخل جنگل رفت.

"جورج" برای اینکه انتهای جنگل را بیابد و بتواند از آن خارج شود، به بالای یکی از درختان مرتفع رفت و نگاهش را تا دوردست‌ها به اطراف کشاند و با دقت تا انتهای افق را بررسی نمود.

ناگهان دریائی بی کران در انتهای افق به نظر "جورج" رسید لذا از درخت پائین آمد و به سمت آن به راه افتاد.

"جورج" وقتی که به دریای آبی و بی کران نزدیک شد، با دو مرد ماهیگیر مواجه گردید که بر سر تملّک یک ماهی بزرگ و فلس طلائی که دقایقی قبل به تور آنها افتاده بود، با همدیگر مشاجره می‌کردند.

یکی از آن‌ها می‌گفت: این تور ماهیگیری به من تعلق دارد بنابراین ماهی فلس طلائی باید از آن من گردد.

دیگری می‌گفت: تور ماهیگیری شما کمترین فائده و تأثیر گذاری را داشته است زیرا اگر من با قایقم به موقع سر نمی‌رسیدم، می‌توانست در دریا از دستتان برود.

مرد اوّلی گفت: بله ولیکن شما می‌توانید ماهی هائی که در دفعۀ بعد در تور ما می افتند، داشته باشید.

مرد دوّمی گفت: ولی اگر فرض کنیم، که دیگر چیزی در تور نیفتد آنگاه تکلیف من چه می‌شود؟

نه، همین ماهی را به من بدهید و تمام ماهی هائی که در تور بعدی بیفتند، برای خودتان بردارید.

جورج به آندو نفر نزدیک شد و گفت: من قصد دارم، که به منازعه بین شما پایان ببخشم.

بنظرم بهتر است، آن ماهی را به من بفروشید.

من بهای خوبی برای آن ماهی پرداخت می‌نمایم.

شما هم می‌توانید قیمت آن را بین خودتان تقسیم نمائید.

بدین ترتیب "جورج" تمامی پولی را که پادشاه به عنوان مخارج سفر به وی داده بود، در دستان آنها گذارد. او حتی یک سکه ناچیز هم برای خودش نگه نداشت.

مردان ماهیگیر از اتفاق خوبی که برایشان افتاده بود و چنین بخت و اقبال مناسبی در آن روز به آنها رو کرده بود، بسیار راضی و خُشنود شدند.

"جورج" که ماهی فلس طلائی را از ماهیگیرها خریداری کرده بود، آن را به آب‌های نیلگون دریا بازگرداند.

ماهی که انتظار آزاد شدن از تور ماهیگیران را نداشت و هرگز فکر نمی‌کرد، که دوباره به آب‌های دریا بازگردد، از "جورج" بسیار تشکر کرد و بلافاصله در آب‌های عمیق دریا غوطه ور گردید و از نگاه‌ها ناپدید شد امّا لحظه‌ای بعد به سطح آب دریا بازگشت و گفت:

مرد جوان، هرگاه به من نیاز داشتید، فقط کافی است که مرا صدا بزنید آنگاه من در ازای قدرشناسی رفتار نیک شما حتی لحظه‌ای درنگ نخواهم کرد و هیچ قصوری برای کمک به شما انجام نمی‌دهم.

"جورج" پس از رفتن ماهی به ماهیگیران گفت: من در جستجوی همسری برای صاحب اختیار زندگی خویش هستم.

آن کسی را که در جستجوی او می‌باشم، به عنوان دوشیزه‌ای با ظاهر طلائی می‌شناسم امّا من هیچ نشانی از اینکه در کجا زندگی می‌کند، از او ندارم و نمی‌دانم در کجا برای پیدا کردنش بروم. ماهیگیران گفتند: اگر این تمامی خواسته شما می‌باشد، ما می‌توانیم اطلاعات لازم را به آسانی در اختیارتان بگذاریم.

آن دوشیزه در واقع یک پرنسس به نام "زلاتو ولاسکا" می‌باشد.

او دختر پادشاهی است، که بر مردمان یکی از جزایر وسط اقیانوس حکومت می‌نماید.

 دوشیزۀ زیبا در قصر بلوری که به دستور پدرش بر بلندای آن جزیرۀ دوردست بنا شده است، زندگی می‌کند.

هر صبحگاه که دوشیزه موهایش را بر ساحل جزیره شانه می‌کند آنگاه نور خورشید از موهای طلائی او بر دریا بازتاب می‌یابد و چشم‌ها را خیره می‌سازد.

به هر حال اگر شما قصد دارید، که به آن جزیره بروید، ما می‌توانیم بدون هیچ چشم داشتی شما را به آنجا ببریم. ما این کار را در ازای عقلانیتی که به خرج دادید و پولی که در ازای ماهی به ما پرداخت نمودید، تا مشاجره ما پایان پذیرد، برایتان با جان و دل انجام می‌دهیم.

ولیکن شما باید از یک مطلب مهم آگاه باشید و آن اینکه وقتی به قصر مورد نظر رسیدید، از هر گونه اشتباه در مورد پرنسس برحذر باشید زیرا در آنجا دوازده دوشیزه هم سن و هم قواره زندگی می‌کنند امّا فقط "زلاتو ولاسکا" دارای موهائی از جنس طلا است.

زمانی که "جورج" با کمک ماهیگیران پس از طی چندین روز قایقرانی و مشقت زیاد به جزیرۀ دور افتاده رسید، هیچ لحظه‌ای را از دست نداد و بی درنگ راه قصر پادشاه و پرنسس را در پیش گرفت.

"جورج" پس از ورود به قصر سلطنتی به حضور پادشاه رسید و از وی تقاضا نمود، که با ازدواج دخترش "زلاتو ولاسکا" با پادشاه سرزمین وی موافقت نماید.

پادشاه جزیره گفت: من با خوشحالی و مسرّت فراوان درخواست شما را می‌پذیرم امّا باید برخی کارهائی را که برایتان بر می شمرم، برایم انجام بدهید.

پادشاه ادامه داد: من در واقع سه درخواست از شما دارم و شما باید آنها را به همانگونه که برایتان می گویم، برایم در طی سه روز به انجام برسانید.

اینک بهتر است که اندکی استراحت نمائید و نیروی از دست دادۀ خویش را بازیابید زیرا مسافرت سختی را طی روزهای اخیر در میان دریای بیکران و متلاطم طی نموده‌اید.

پادشاه روز بعد "جورج" را به حضور پذیرفت و به او گفت: دخترم که دوشیزه‌ای با موهائی از جنس طلا است، پیش از

این گردنبندی از مرواریدهای بسیار درشت و زیبا داشت ولیکن نخ آن یکروز در حین گردش در باغ سلطنتی پاره شد و تمامی دانه‌های مروارید در میان علف‌های هرز بلندی که در باغ قصر رشد یافته‌اند، پخش و پلا شدند.

اینک از شما می‌خواهم که بروید و تمامی دانه‌های مروارید گردنبند دخترم را بدون کم و کسربیابید و تا غروب امروز برایم بیاورید.

"جورج" بلافاصله به باغ قصر رفت. او مشاهده کرد که علف‌های هرز بلند در سراسر باغ رشد کرده‌اند و هیچ باغبانی به آنها رسیدگی نکرده است، بدانگونه که کاملاً جلوی دیدگان انسان را برای رؤیت سطح زمین سد می‌نمایند.

"جورج" تا زانو در علف‌های هرز بلند سطح باغ فرو می‌رفت و به جستجو در بین دسته‌های علف‌ها و بوته‌های وحشی می‌پرداخت. او این کار را از صبح زود تا غروب آفتاب ادامه داد امّا نتوانست حتی یکی از دانه‌های درشت مروارید گردنبند پرنسس را بیابد.

"جورج" در کمال درماندگی با خود گفت: آه، اگر در اینجا فقط به گروه کوچکی از مورچه‌ها دسترسی داشتم آنگاه با کمک آن‌ها می‌توانستم، تمامی دانه‌های مروارید را تا پایان امروز بیابم.

مورچه‌ها در کمال شگفتی ناگهان در آنجا ظاهر شدند و در پاسخ گفتند: مرد جوان، ما اینجا هستیم و آماده خدمت به شما می‌باشیم.

مورچه‌ها پس از این گفتار بلافاصله در اطراف "جورج" جمع شدند و یکصدا گفتند:

چه اتفاقی برایتان افتاده است؟

از ما چه کمکی برای شما بر می‌آید؟

مرد جوان گفت: من باید تمامی مرواریدهائی که در این حوالی بر زمین ریخته شده‌اند، را تا پایان امروز بیابم امّا حتی یکی از آنها را هم نمی‌بینم.

آیا شما می‌توانید در یافتن آنها به من کمک نمائید؟

مورچه‌ها یکصدا گفتند: لطفاً کمی صبر داشته باشید و اندکی به ما مهلت بدهید.

ما بزودی تمامی آنها را برایتان پیدا می‌کنیم.

مرد جوان مدت زیادی را در انتظار نگذرانید زیرا مورچه‌ها در اندک مدتی توانستند، مُشتی از دانه‌های مروارید را جمع آوری نمایند و به مرد جوان تحویل بدهند.

"جورج" نیز بلافاصله دانه‌های مروارید را با یک نخ محکم به شکل گردنبند زیبائی در آورد.

این زمان " جورج" مشاهده کرد که یک مورچه چلاق به آهستگی و لنگان لنگان خودش را به مقابل وی می‌رساند. یکی از پاهای مورچه چلاق در اثر آتشسوزی بوتۀ جنگلی سوخته و نابود شده بود.

مورچه چلاق گفت: "جورج"، لحظه‌ای صبر کنید و نخ گردنبند را گره نزنید و آن را کاملاً محکم نبندید زیرا من آخرین دانه از مرواریدهای گردنبند پرنسس را یافته و برایتان آورده‌ام.

وقتی که "جورج" گردنبند زیبای مروارید را کامل کرد و به نزد پادشاه جزیره بُرد، اعلیحضرت ابتدا تمامی دانه‌های آن را شمارش کرد آنگاه پس از آنکه از وجود تمامی دانه‌های مروارید در گردنبند اطمینان یافت، گفت:

شما از این آزمایش نیز سر بلند بیرون آمدید و آنچه از شما خواسته بودم، به خوبی انجام دادید امّا اینک خواسته دیگری دارم که باید برایم انجام بدهید.

پادشاه جزیره صبح روز بعد مجدداً "جورج" را به حضور فراخواند و به او گفت:

دخترم پرنسسی که موهائی از جنس طلا دارد، انگشتر بسیار گرانبهای خویش را مدتی پیش از این در حین شنا در دریا گم کرده است لذا از شما می‌خواهم که آن را سریعاً بیابید و تا پایان امروز به من تحویل بدهید.

مرد جوان از جا برخاست و قدم زنان بسوی ساحل دریا رفت.

آب دریا آرام و شفاف بود و تا عمقی از آن به خوبی دیده می‌شد امّا "جورج" قادر به دیدن واضح و آشکار کف دریا نبود لذا نمی‌توانست محل قرار داشتن انگشتری گم شدۀ پرنسس را تشخیص بدهد و به درستی آن را بیابد.

مرد جوان با صدای بلند با خودش گفت: آه، ای ماهی فلس طلائی، ایکاش این زمان اینجا بودید آنگاه براستی می‌توانستید، به من کمک نمائید.

ماهی فلس طلائی از اعماق دریا به سطح آب آمد و گفت: من اینجا هستم.

لطفاً به من بگوئید، که چه کاری می‌توانم برایتان انجام بدهم.

مرد جوان گفت: من باید یک انگشتری طلا را که مدتی پیش از این به درون دریا افتاده است، فوراً بیابم امّا به دلیل اینکه قادر به دیدن واضح کف دریا نیستم، نمی‌توانم در این کار موفق شوم.

ماهی گفت: خوشبختانه من به تازگی با یک اردک ماهی آشنا شده‌ام، که یک انگشتری طلا بر باله‌هایش داشت.

اکنون لحظه‌ای صبر کنید، تا او را صدا بزنم.

هنوز چندی نگذشته بود، که اردک ماهی با یک انگشتری طلائی بر باله‌اش ظاهر گردید.

اردک ماهی به محض اینکه از ماجرا مطلع گردید، با رضایتمندی انگشتری طلا را به "جورج" جوان داد و او را از نگرانی رهانید.

پادشاه جزیره از تیز هوشی و سرعت عمل "جورج" در عجب مانده بود لذا در عین پریشانی از او بسیار تشکر نمود.

او آنگاه سوّمین خواسته خویش را بدین ترتیب برای مرد جوان بیان داشت.

پادشاه جزیره گفت: اگر شما واقعاً تصمیم دارید که من دست دختر خویش یعنی دوشیزه‌ای با موهائی از جنس طلا را در دستان پادشاه شما قرار دهم، که ادعا می‌کنید، شما را به اینجا فرستاده است، پس باید برایم دو چیز را بیاورید، که من آنها را از هر چیزی دیگری در تمام دنیا مهمتر و ارزشمندتر می دانم و آنها عبارتند از:

"آب مرگ" و "آب زندگی".

"جورج" هیچ فکری برای یافتن آب‌های مرگ و زندگی به نظرش نرسید بنابراین تصمیم گرفت که به شانس و اقبال خویش اکتفا نماید و فقط از طریق بو کشیدن به دنبال "آب مرگ" و "آب زندگی" باشد.

"جورج" با این قصد ابتدا یکی از مسیرهای اطراف قصر را دنبال نمود سپس برگشت و مسیر دیگری را امتحان کرد، تا اینکه سرانجام به یک جنگل تاریک با درختانی سر به فلک کشیده و انبوه رسید.

"جورج" با صدای بلند با خود گفت: آه، اگر آن کلاغ کوچک در اینجا حضور داشت آنگاه شاید می‌توانست به من کمک نماید.

ناگهان صدای همهمه‌ای به گوش "جورج" رسید. او صدای بال زدن هائی را در بالای سرش می‌شنید.

آنگاه تعدادی کلاغ سیاه درحالیکه قارقار صدا می‌دادند، گفتند:

ما اینجا هستیم و با کمال میل آماده‌ایم، که به شما کمک نمائیم.

شما به ما بگوئید، که در جستجوی چه چیزی هستید؟

"جورج" گفت: من در جستجوی مقدار کمی از "آب مرگ" و "آب زندگی" هستم امّا برایم امکان یافتن آنها تا پایان امروز وجود ندارد زیرا اصلاً نمی‌دانم که در کجا باید به جستجوی آنها بپردازم.

کلاغ‌ها یکصدا گفتند: قارقار، ما از محل آنها به خوبی آگاه هستیم و می دانیم که کجا باید به دنبال آن بگردیم. لطفاً کمی به ما مهلت بدهید.

کلاغ‌ها با گفتن این کلمات سریعاً از آنجا رفتند امّا بزودی بازگشتند درحالیکه دو تا از آنها هر کدام یک کدو قلیانی کوچک را به منقار داشتند.

یکی از کدوها حاوی "آب زندگی" و دیگری مملو از "آب مرگ" بود.

"جورج" از این موفقیّت بسیار خوشحال شد و با گرفتن آنها سریعاً بسوی قصر پادشاه جزیره به راه افتاد.

"جورج" زمانی که می‌خواست از جنگل انبوه خارج گردد، به ناگاه عنکبوتی را مشاهده کرد، که تارهای خود را بین دو درخت کاج بزرگ گسترانیده بود.

عنکبوت بزرگ اینک در وسط شبکه تارها نشسته بود و در حال خوردن مگس درشتی دیده می‌شد، که به تازگی آن را به دام انداخته و کشته بود.

جورج از روی کنجکاوی چند قطره از "آب مرگ" را بر روی عنکبوت شکارچی ریخت.

عنکبوت درشت بلافاصله مگس مُرده را رها کرد و همچون یک آلبالوی رسیده بر روی زمین افتاد امّا مگس مُرده به محض اینکه با چند قطره از "آب زندگی" تماس یافت، شروع به حرکت کرد.

او ابتدا یکی از پاها و سپس پاهای دیگرش را تکان داد آنگاه تدریجاً توانست خودش را از دام تارهای درهم تنیدۀ عنکبوت رها سازد.

مگس سپس بال‌های خود را به حرکت در آورد و با پرواز از آنجا دور شد.

مگس درحالیکه اوج می‌گرفت، وِزوِز کنان به منجی‌اش چنین گفت:

"جورج"، شما مطمئن باشید که با جان بخشیدن به من به خوشبختی خواهید رسید زیرا بدون کمک من هیچگاه موفق به تشخیص پرنسسی با موهایی از جنس طلا نخواهید بود زیرا قرار است که فردا او را از میان دوازده دختری که ظاهر یکسانی دارند، انتخاب نمائید.

مگس درشت سپس پرواز کرد و از آنجا دور شد.

پادشاه جزیره به محض اینکه از موفقیّت جورج در اجرای سوّمین خواسته‌اش آگاهی یافت، موافقت خویش را با سپردن دخترش "زلاتو ولاسکا" به پادشاه صاحب اختیار و ولی نعمت "جورج" اعلام داشت امّا افزود که "جورج" باید خودش دختر مورد نظر را از بین سایر دختران هم سن و سالش پیدا کند و با خود ببرد.

پادشاه آنگاه "جورج" را به اتاق بزرگی هدایت کرد و از او خواست تا دوشیزۀ دارای موهائی از جنس طلا را در بین دوازده دختر زیبائی که بر روی صندلی هائی در گرداگرد یک میز بزرگ نشسته بودند، شخصاً بیابد.

هر کدام از دختران یک نوع بخصوصی روسری بر سر بسته بودند بطوریکه روسری تمامی سر و صورت آنها را می‌پوشانید و "جورج" فقط می‌توانست چشم‌های زیبای آنها را مشاهده نماید ولیکن به هیچوجه قادر به تشخیص رنگ و جنس موهای آنها نبود.

پادشاه جزیره گفت: این‌ها تماماً دختران کارگزاران دربارم هستند امّا فقط یکی از آنها دارای موهائی از جنس طلا است، که آن هم دخترم "زلاتو ولاسکا" می‌باشد.

اگر شما بتوانید او را به درستی تشخیص بدهید، یقیناً اجازه خواهید داشت تا وی را همراه خودتان ببرید امّا اگر در انتخاب خویش اشتباه نمائید آنگاه آن دختر نیز در همین جا خواهد ماند و شما متأسفانه مجبور خواهید بود تا با دستان خالی به نزد پادشاه خویش باز گردید.

"جورج" از قرار گرفتن در چنین وضعیتی بسیار دست پاچه شده بود. او از اینکه نتواند دوشیزۀ "مو-طلا" را پس از آن همه سختی و ماجرا به درستی تشخیص بدهد و مجبور شود تا با شرمندگی و سرافکندگی و با دستان خالی به نزد پادشاه خویش بازگردد، بسیار ناراحت و دلگیر بود.

این زمان مگسی که توسط "جورج" از درون تارهای مرگ آفرین عنکبوت جنگلی نجات یافته بود، وِزوِزکنان به سمت مرد جوان پرواز کرد و خود را به نزدیک گوش او رساند.

او به جورج گفت: آرام و آهسته به سمت دختران زیبا حرکت نمائید، تا من دقیقاً به شما پرنسسی را که دارای موهائی از جنس طلا هست، نشان بدهم.

"جورج" با اطمینان به دور میزی که دختران زیبا در اطرافش نشسته بودند، قدم می‌زد و طبق راهنمائی های مگس جنگلی این چنین به سخن پرداخت:

این دختر موهائی از جنس طلا ندارد.

این یکی هم به همچنین

و این یکی نیز ...

جورج ناگهان با اشارۀ مگس جنگلی فریاد برآورد:

این دختر همان "زلاتو ولاسکا" است. دختری که موهائی از جنس طلا دارد.

من او را با خودم خواهم برد.

من در انتخابم برنده شده‌ام.

من بهای انتخابم را با زحمات زیاد داده‌ام.

اعلیحضرتا، شما نباید از آمدن وی با من جلوگیری کنید.

پادشاه جزیره گفت: براستی که در کارتان بسیار باهوش و درایت عمل نموده‌اید و انتخابتان کاملاً صحیج بوده است.

پرنسس این زمان از روی صندلی خویش بلند شد و روسری را از سرش برداشت و موهای باشکوه خویش را که یکسره از جنس طلا بودند، همچون آبشاری زرّین و سراسر تلألؤ که از سر تا پاهایش را می‌پوشاندند، نمایان ساخت.

تابشی که از موهای طلائی پرنسس "زلاتو ولاسکا" به اطراف پراکنده می‌شد، باعث کوری موقت چشمان مرد جوان گردید و موجب گردید که او به شدت دلباخته وی شود و بدین ترتیب در دام عشق او گرفتار آید.

پادشاه جزیره هدایای ارزشمندی که در شأن یک ملکه بودند، برای دخترش فراهم ساخت و پرنسس صبح روز بعد قصر پدرش را همچون یک عروس سلطنتی بنحو برازنده‌ای ترک نمود.

سفر بازگشت "جورج" و پرنسس "مو-طلا" بدون هیچگونه حادثه ناگواری انجام پذیرفت.

پادشاه پیر با ورود آندو فوراً و بدون لحظه‌ای درنگ به دیدارشان شتافت.

پادشاه پیر از دیدن "زلاتو ولاسکا" سر از پا نمی‌شناخت و مدام با شادمانی و سرور به پایکوبی می‌پرداخت.

بزودی تمامی شرایط و وسایل برای انجام ازدواج پادشاه با پرنسس "مو-طلا" فراهم گردیدند.

پادشاه آنگاه به "جورج" گفت: شما توانستید زبان سرّی حیوانات را از من بربائید لذا پیش از این برای جبران این عمل ناپسندتان قصد داشتم، تا سرتان را جدا سازم و بدنتان را برای لاشخورها و دیگر پرندگان مُردارخوار پرتاب نمایم امّا اینک با وجود اینکه وفاداری و جوانمردی خویش را به من ثابت کردید و پرنسس "مو-طلا" را به عنوان عروس سلطنتی برای من آوردید، همچنان می‌خواهم گوشمالی خوبی به شما بدهم و آن اینکه می‌خواهم شما را در ملاء عام اعدام نمایم.

ولیکن به شما قول می‌دهم، که کالبد نجس شما را با تمام تشریفات و احترامات خاص یک افسر فرمانده دفن نمایم.

 پادشاه این جملات را ادا کرد و سپس با بیرحمی و به شکلی ناعادلانه دستر داد، تا اعدام "جورج" را به اجرا بگذارند. وی آنچنان از "جورج" بیچاره و نگونبخت ناراحت و خشمگین بود، که دستور داد او را پس از دارزدن قطعه قطعه نمایند.

پرنسس "مو-طلا" بعد از اطلاع از سرنوشت نامیمون "جورج" جوان به نزد پادشاه رفت و از او درخواست کرد که اجازه بدهد، تا برای آخرین دفعه بدن مُصلِه شدۀ او را ببیند و با او وداع نماید.

پادشاه که در دام عشق پرنسس "مو-طلا" گرفتار آمده بود، نتوانست چنین درخواستی را از وی نپذیرد.

"زلاتو ولاسکا" بلافاصله به کنار جسد تکه و پاره شدۀ "جورج" بینوا شتافت و بی درنگ با دستهایش سر بریدۀ او را بر جای اولش قرار داد آنگاه مقداری از "آب مرگ" را که به همراه آورده بود، بر آن پاشید.

هنوز لحظاتی از این عمل پرنسس نگذشته بود، که قسمت‌های جدا شدۀ بدن "جورج" بهم آمدند و بدن کامل او را تشکیل دادند.

پرنسس آنگاه مقداری از "آب زندگی" را بر جسد "جورج" جاری ساخت.

"جورج" لحظاتی بعد به زندگی بازگشت آنچنانکه شادابی و سرشار بودن از زندگی کاملاً از سیمایش آشکار بود.

"جورج" چشمانش را مالید و گفت: آه، من چه مدّت است، که در خواب بوده‌ام.

پرنسس لبخندی زد و گفت: بله، هیچکس نمی‌تواند خوابی بهتر از این داشته باشد امّا بدون من یقیناً تا ابدیّت در همین خواب بسر می‌بردید.

پادشاه پیر وقتی مشاهده کرد، که جورج به زندگی بازگشته است و حتی جوان‌تر و زیباتر و نیرومندتر از قبل به نظر می‌رسد، تصمیم گرفت که همانند او عمل نماید و به همان روش جوان‌تر، زیباتر و قدرتمندتر گردد لذا به خدمتکارانش دستور داد، که سرش را ببرند و با "آب زندگی" مجدداً وی را حیات ببخشند.

خدمتکاران بر طبق دستور سر پادشاه را بریدند امّا با وجودیکه تمامی "آب زندگی" باقیمانده را بر پیکر او پاشیدند امّا هیچگاه نتوانستند وی را به زندگی بازگردانند.

این احتمال وجود داشت، که خدمتکاران در چسباندن سر به بدن و یا نحوۀ استفاده از آب‌های مرگ و زندگی دچار اشتباه شده باشند.

به هر حال زندگی پادشاه پس از آن بازنگشت و دیگر هیچ مقدار آب زندگی برای این کار در دسترس خدمتکاران قرار نداشت.

هیچکس نمی‌دانست که آب‌های مرگ و زندگی را از کجا فراهم سازد و هیچکدام بجز "جورج" به زبان حیوانات آشنائی نداشت.

"جورج" فرصت فقدان پادشاه را غنیمت شمرد و ادعای جانشینی پادشاه را برای همگان عیان ساخت.

او اندکی پس از آن با پرنسس "مو-طلا" که او را با تمام وجود دوست می‌داشت، طی مراسم مجلل و با شکوهی ازدواج کرد و وی را به عنوان ملکه کشورش برگزید. ■

ترجمه داستان «دوشیزۀ موطلا» نویسنده «الکساندر چودسکو»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»