بِنا به دلایلی حالا حال و حوصلهی توضیح دادن ندارم، چند هفتهی دشواری که پشتِ سر گذاشتهام وادارم کرد که به گذشتهها و به حالِ حاضر فکرکنم و آینده را به کُل نادیده بگیرم. بویژه گذشته: این مدت با بوی خاصِ بیمارستان و پژواکِ صدای راهروهایش روبرو شدهم
و با آن اتمسفر و روح و حال و هوایش که حس میکنی چیزی است سفید و نرم که پرستارها با آن لباسهای فُرم سفیدرنگ، همانند قو از میانش سُر میخورند و در حال حرکتند؛ این کشفِ دوباره درست مثل زمانی که اَنترن بودم و دانشجوی پزشکی، من را بر سرِ شوق میآوَرَد و ذوقزدهام میکند: بیصداییِ کفشهای لاستیکی، درخششِ اشیاء فلزی، آدمهایی که درِگوشی باهم حرف میزنند مثل مواقعی که در کلیسا هستند، اتاقهای انتظار و جَوّ غمبارِ مشترکشان، راهروهای طولانیِ تمامناشدنی، تشریفات و مراسم تکراری که من را میترسانَد همیشه، و برای مخفی کردن این ترس لبخندی بر لبهای لرزانم میآورَم... به ویژه گذشته، چرا که آینده بیمعنی و محوتر میشود برایم، و باز هم تکرار و تأکید میکنم که گذشته چونکه همین لحظه هم حالا دیگر به گذشته پیوسته است. خاطرات...
خاطراتی از میانِ پیچاپیچِ ذهنم که حالا باز به یاد میآوَرَمشان بیآنکه بدانم در هزارتوی ذهنم
گم شده بودهاند:
یکشمبهبازارهای شهرِ نِلاش ، صدای خُرناس بچهخوکها، انگشتری که علامت تیم فوتبال بِنفیکا
رویش نقش بسته و وقتی پنجسالم بود به چشمم زیبا میآمد ولی والدینم میگفتند که خیلی هم زشت و زننده است... بگذریم از اینکه حالا که پنجاهسال از عمرم میگذَرد هنوز هم فکر میکنم قشنگ است و عجیب اینکه همزمان هم به نظرم زشت میآید... با اینوجود حس میکنم حالا زمانش رسیده که دوباره این انگشتر را دستم کنم باتوجه به اینکه زمان زیادی برای لذتهای بزرگ و آنچنانی برایم نمانده است...
من انگشترِ تیمِ بِنفیکایم را میخواهم... میخواهم مادربزرگم زنده باشد... خانهام در شهرِ بِیرا را میخواهم، بِیرای موزامبیک را میگویم، من تمام آن چیزهایی را میخواهم که گذاشتم از دستم بروند اما بهِشان نیاز دارم... میخواهم عمهجانم باشد تا قبل از رفتن به رختخواب پشتم را بخاراند... میخواهم با برادرم پینگپونگ بازی کنم... میخواهم باز کتابهای ژول وِرن را بخوانم... دلم میخواهد به شهربازی بروم و سوار رولِرکُوستر بشوم... هوس کردهام باز از آن دسرهایی بخورم که با تخممرغ درست میشود... دوست دارم کیکِ ماهیِ کاد بخورم با برنج و گوجهفرنگی... میخواهم به کتابخانهی مدرسهمان بروم و باز با خواندنِ رمانِ اِروتیکِ موسرخه نوشتهی آلمِیدا، در خفا، مو به تنم سیخ شود... میخواهم از نو خاطرخواهِ زن فرعون در فیلمِ ده فرمان بشوم و سراسرِ سهماههی تابستان را به او وفادار بمانم، درست مثلِ وقتی که دوازدهسالم بود... من مادرم را میخواهم... من برادر کوچکم پِدرو را میخواهم... دوست دارم به مغازهی نوشتافزارفروشی بروم و از آن کاغذهای خطدار بخرم که بتوانم فارغ از لرزش انگشتانم رویش شعر بنویسم... میخواهم دوباره هاکیِ روی یخ بازی کنم... میخواهم قدبلندترین شاگرد کلاس باشم... دوست دارم روی تیلههایم فوت کنم چون خوش شانسی میآوَرد... تیلههایم: خونِ گاومیشی، مرجانی، چشمْگربهای و رنگینکمانی بودند... میخواهم به مدرسهی سینیورآندره برگردم و باز دوستم فریاس برایمان فیلمهایی که دیده را تعریف بکند... برایمان از پسره و دخترهیِ فیلم حرف بزند... جوری که فریاس فیلم را مو به مو بازگو میکرد، آن فیلم را واضح و دقیق تصور میکردم...
مانوئل ماریا کاماراتِه فریاس، الآن کجایی؟
آنجوری که او فیلم را تعریف میکرد، کِیفش از دیدن خود فیلم بیشتر بود... حتا موزیک متنِ فیلم را هم برایمان اجرا میکرد... صدای اسبها و شلیکِ تفنگها را هم درمیآوُرد... حتا هیاهو و جار و جنجال داخلِ سالن سینما را هم از قلم نمیانداخت... یا نوربِرتو کاوالِیرو ... مردی که این خیال بَرش داشته بود من قصد دزدیدن ماشینش را دارم... مردی که سرم داد زد:
- تو باید دکتر کاوالِیرو صدام کنی، تولهجِن!
اولین آدمبزرگی بود که بهِم فحش میداد و من هم کم نیاوردم و در جوابش گفتم که پدر خودم هم دکتر است... این قضیه را از آن سرانه به بعد به کسی نگفتم تا اینکه یک روز در رختکنِ بِنفیکا، دوستم بیکو به بقیه گفت:
- بابای بلونده هم دکتره ها!
چون موهایم بلوند بود، بلونده صدام میزدند... و از آن روز به بعد هالهای از احترام گرداگردم را گرفت... وقتی از دمِ در خانهمان تاکسی سوار میشدم که به مدرسه بروم، راننده میپرسید:
- این خونهی ژوائو نیست؟ همون بازیکنِ هاکی؟
و چه ذوقی در زیر پوستم زُقزُق میکرد وقتی میشنیدم که در مورد پدرم اینطور حرف میزنند و کنجکاوی میکنند... دوست دارم یکی از دستهام را بشکنم... یا حتا بهتر از آن: یکی از پاهام را جوریکه دورش را گچ بگیرند و مجبور بشوم با چوبزیربغل راه بروم تا دخترهای همسن و سالِ خودم را تحت تأثیر قرار بدهم... پسربچهای با چوبِ زیربغل: چقدر باکلاس!
آن زمان اینجوری فکر میکردم و حالا هم همینطور... دیگر هیچ دختری پیدا نمیشود که بتواند جلوی خودش را بگیرد و عاشقم نشود... چه چیزی از این باکلاستر که همهی ماشینها ترمز میکنند تا تو با آن چوبزیربغلهایت از عرض خیابان عبور کنی؟
دلم میخواهد مادربزرگم باز برایم اسبی نقاشی کند... و من بپرم روی پشت آن اسب و بروم... میخواهم روی تشک تختخواب بالا و پایین بپرم... هوس کردهام جگرِ غاز بخورم... هوس سیگار کردهام... سیگاری که دزدکی دود کنم... دلم میخواهد به باغ وحشِ سرزمین عجایب بروم... میخواهم آن بچهی کابوی توی فیلم باشم که سیسکو کید اسمش بود و همزمان دلم میخواهد موتزارت باشم... هوس بستنی کردهام... برای کریسمس چراغ چشمکزن با کلی باتری میخواهم... دلم از آن شکلاتهایی میخواهد که به شکل چتر درست میکنند... دوست دارم عمهجان گوگو ناهارم را بدهد:
- حالا دهنتو باز کن توینو...
هوسِ یک بشقاب خوراک لوبیا کردهام... میخواهم قهرمانِ آن فیلم باشم: صادق خان، ببرِ بنگال... دوست دارم شلوارک بپوشم... دلم میخواد وقتی تراموا در حال حرکت است رویِ سقفش بپرم... میخواهم بازرسِ بلیت باشم توی قطار... دوست دارم تمام ترومپتهایِ دنیا را بنوازم... دلم میخواهد یک جعبهکفش داشته باشم پُر از کرمِ ابریشم... پاسورهایم را میخواهم که رویش عکس فوتبالیستها بود... میخواهم هیچکجای جهان هیچ بیمارستانی نباشد... هیچ بیماری نباشد... جراحی نباشد... دلم میخواهد زمانِ آنرا داشته باشم که به خودم این جرئت و شهامت را بدهم که به پدر و مادرم بگویم که تا چه حد عاشقشان هستم...
نمیدانم میتوانم یا نه، توانِ گفتنِ عشقم را به آنها دارم تا پیش از آنکه تاریکی مرا با خود ببرد یا نه... خانمها و آقایان محترم... پیش از طلوعِ تاریکیِ ابدی... پیش از آنکه برای ابد آوارِ خاموشی بر سرم خراب شود...