داستان «از نیویورک به دیترویت» نویسنده «دورتی پارکر» مترجم «سیاوش ملکی»

چاپ تاریخ انتشار:

siavash maleki2

اپراتورِ تلفن گفت:

- تماس با دیترویت برقرار شد.

دختری که نیویورک بود، گفت:

- الو.

مرد جوان از دیترویت گفت:

- الو؟

دختر گفت:

- وای... جک! ... وای عزیزدلم... چقدر خوبه که دارم صدات رو می‌شنوم... تو نمیدونی من چقده...

مرد جوان گفت:

- الو؟

دختر گفت:

- صدا نمیاد؟ ولی صدای تو خیلی خوب میاد... انگار همین‌جا کنارم نشسته باشی... حالا صدا بهتر شد عزیزم؟ صدام میاد الان؟

مرد گفت:

- با کی کار دارین؟

دختر گفت:

- با تو جک! ... با تو... تو... منم عشقم... جِین... آخ لطفا صدامو بشنو... منم... جِین.

مرد گفت:

- کی؟

دختر گفت:

- جین... ئِه! صدامو نشناختی؟ اَه... منم جین... جِین.

مرد گفت:

- ای بابا سلام... به‌به! چه عجب! حالت چطوره؟

دختر گفت:

- من خوبم... آه، خوبم نیستم راستش عزیزم... من پوففف... حال خوشی ندارم. دیگه این‌جوری نمی‌تونم تحمل کنم. نمیخوای برگردی؟ لطفا بهم بگو... کِی داری میای؟ تو نمی‌دونی بدونِ تو چقدر سخت میگذره. عزیزدلم، خیلی وقته که رفتی. تو گفتی همش چاهار یا پنج روز طول می‌کشه عزیزم... الان نزدیکِ سه هفته‌ است که رفتی. انگاری سالهاست که رفتی. خیلی وحشتناک گذشت عشقم این مدت. این چند وقت...

مرد پرید توی حرفش:

- ببخش ولی حتا یه کلمه از حرفاتم نفهمیدم. میشه بلندتر حرف بزنی یا یه کاری کنی صدات بیاد؟

دختر گفت:

- سعی میکنم... سعی خودمو میکنم. صدا بهتر شد؟ حالا میشنوی صدامو؟

مرد گفت:

- آره، یه کم بهتره. میشه تندتند حرف نزنی؟ حرفت چی بود؟ چی گفتی؟

دختر گفت:

- گفتم خیلی سخت میگذره بدون تو. خیلی وقته که رفتی عزیزم... ازت کاملا بی‌خبر بودم.  من... آه... داشتم دیوونه میشدم دیگه جَک. حتا یه کارت پُستالم نفرستادی قربونت برم. یا یه...

مرد گفت:

- واقعیتش فرصتِ سر خاروندنم نداشتم. مثِ گاو کار میکردم. یا خدا... مشغله و گرفتاریم زیاد بود.

دختر گفت:

- آخی... واقعا؟ منو ببخش عزیزم... مث بچه‌ها رفتار کردم. ولی این مدت... آه... این چندوقته  واقعا جهنمی بود برام. دریغ از یه کلمه که ازت شنیده باشم. فکر میکردم شاید گاهی یه زنگ بزنی و بهم یه شب‌بخیر بگی... یادته، عینِ باقی وقتا که می‌رفتی مسافرت.

مرد گفت:

- دستِ بر قضا خواستم این کارو بکنم... بارها خواستم ولی پیشِ خودم فکر کردم ممکنه       رفته باشی بیرون یا یه همچین چیزی.

دختر گفت:

- ولی اصلا بیرون نرفته‌م... همش خونه بودم... تک و تنها. چون... چونکه اینجوری بهتره یه جورایی. نمیخوام دوست و آشنا رو ببینم. آدمو سوال‌پیچ میکنن: «‌از جک چخبر؟ » یا می‌پرسن « جک کی برمیگرده؟ » منم خوش ندارم جلویِ مردم بزنم زیر گریه. میدونی عشقم، دردم میاد وقتی سراغتو ازم می‌گیرن و منم مجبورم بگم نمیدونم...

مرد گفت:

- این حرفا، کوفتی‌ترین و کثافت‌ترین حرفاییه که به عمرم شنیده‌م. چی اذیتت می‌کنه؟ جریان چیه؟

دختر گفت:

- داشتم می‌گفتم که خیلی آزاردهنده است وقتی مردم سراغتو ازم می‌گیرَن و منم مجبورم بهشون بگم... آه... ولش کن. از این موضوع بگذریم. حالت چطوره عزیزم؟ از حال و روزت برام بگو.

مرد گفت:

- من خوبم. فقط عین عَمله‌ها خسته‌ام و از کَت و کول افتاده‌ام. حال خودت چطوره؟

دختر گفت:

- من، جک... می‌خواستم همینو بهت بگم. من خیلی دلشوره دارم. فکر و خیال داره دیوونه‌م میکنه. آه... من چیکار کنم... ما چیکار باید بکنیم دلبندم؟ آخ جک.. جک... عزیزترینم!

مرد گفت:

- واسا، من چجوری بشنوم حرفاتو وقتی اینجوری داری مِن‌مِن می‌کنی؟ میشه بلندتر حرف بزنی؟ صاف توی اون ماس‌ماسَکِ جلو دهنت حرف بزن.

دختر گفت:

- نمیشه که توی تلفن جیغ بزنم! اصلا متوجه منظورم نشدی؟ نمیدونی دارم چی بهت میگم؟ نمیفهمی؟ نمی‌فهمی؟

مرد گفت:

- قطع می‌کنم دیگه. اولش که می‌لُندی و مِن‌مِن میکنی... حالام که داد میزنی. ببین، این هیچ معنی نداره. چیزیَم نمیشنُفم با این اتصالِ داغون تلفن. چرا فردا صبح یه نامه بهم نمی‌نویسی؟ همین‌کارو بکن، چرا نمیکنی؟ منم برات یه نامه می‌نویسم. گرفتی چیشد؟

دختر گفت:

- گوش کن جک، گوش کن. یه لحظه حرفامو گوش کن. چاره‌ای نیس... باید باهات حرف بزنم. دارم بهت میگم کارم داره به جنون میکشه. لطفا عزیزترینم، گوش کن چی میگم. جک، من...

مرد گفت:

- یه لحظه صبر کن، یکی داره در میزنه. بیاین تو... خوبه... لعنت خدا بر شیطون... بیاین تو لندهورایِ تن‌لش... کت‌هاتون رو آویزون کنین و بشینین... ویسکی توی کمده و یخ توی اون پارچ... خونه‌یِ خودتونه... راحت باشین... خیال کنین اینجام یه باره... الانه میام پیشتون...       چیزه، گوش کن، الان یه مشت سرخپوست خُل و چل اومدن اینجا، من حتا نمیتونم تو دلم حرف بزنم چون صدای خودمم نمیشنفم. الان تمومش کن و فردا برام یه نامه بنویس. باشه؟

دختر گفت:

- برای آقا نامه بنویسم! یا خدا... واقعا فکر میکنی این کار رو نمی‌کردم قبلا اگه میدونستم آدرست کجاست؟ حتا مکان و منزلت رو نمی‌دونستم تا اینکه امروز با دفترِ کارت تماس گرفتم بالاخره و اونا بهم گفتن. من خیلی...

مرد گفت:

- آهان، اونا بهت گفتن؟ فکر کردم... اوهوی، چه خبره بابا؟ سَرسام گرفتم. یه کم آرومتر حرف بزنین. یکی پشت خطه ها. این تلفن کلی براش خرج برمیداره... نیگا کن، این مکالمه یه           خروار دلار خرج رو دستت میذاره ها. نباید از این ولخرجیا بکنی.

دختر گفت:

- چی باعث شد که فکر کنی پولش یه ذره برام اهمیت داره؟ می‌میرم اگه باهات حرف نزنم. باز دارم میگم... میمیرم اگر باهات حرف نزنم، جک. عشقم! قضیه چیه؟ دلت نمیخواد باهام حرف بزنی؟ بهم بگو دلیلش چیه که اینجوری شدی؟ برا اینه که... دیگه دوسَم نداری؟ برای همینه جک؟ دوسَم نداری؟

مرد گفت:

- ای لعنت ابلیس به این خطِ تلفنا... نمی‌شنوم... چی ندارم؟

دختر گفت:

- لطفا... خواهش میکنم، التماست می‌کنم... لطفا گوش بده جک... چه موقع برمیگردی عزیزدلم؟ بهت نیاز دارم. به طرز وحشتناکی بهت احتیاج دارم. کِی برمی‌گردی؟

مرد گفت:

- از قضا، این همون چیزه‌اس... همون جریانیه که می‌خواستم فردا برات توی نامه بنویسم.  ای بابا بسه دیگه... میشه یه دیقه خفه‌خون بگیرین؟ تا حالا جوک نشنیدین؟ بذارین برا بعد... اَه.  الو؟ صدام خوب میاد؟ آخه امروز یه سری چیزا روشن شد برام، اونجوری که بوش میاد باید برای یه مدت برم شیکاگو. ظاهرِ کار به این می‌خوره که کار مهم و بزرگی باشه، ولی معنیش این نیست که دیگه خیلی زیاد هم طول بکشه، من که گمون نمی‌کنم. اون‌جوری که من فهمیده‌م انگاری هفته‌یِ بعد باید اونجا باشم، حدس من اینه.

دختر گفت:

- نه جک! وای، این کارو نکن. تو نمیتونی این کارو بکنی. نمیتونی منو با این حال و روزم تنها بذاری. من باید ببینمت عزیزترینم. باید ببینمت. یا تو باید برگردی یا من باید بیام اونجایی که هستی. توانایی تموم کردن رو ندارم من. جک... من... نمی‌تونم... من...

مرد گفت:

- نیگا کن، بهتره الان دیگه شب‌بخیر بگیم... هرچی سعی می‌کنم از حرفات سردرآرَم... بی‌فایده است... اونم اون‌جوری که تو داری حرف میزنی و هِی از این شاخه به اون شاخه می‌پری... تازه‌شَم، اینجا کلی سرصدا و داد و قاله... اوهوی اَرنَعوت... یه کم آرومتر... میشه؟ لعنت به ابلیس... نکنه دلتون میخواد منو از این خونه بندازن بیرون؟ قیل و قالتون چیه آخه؟      تو برو خوب و خوش بخواب... منم فردا همه‌چیو برات می‌نویسم.

دختر گفت:

- گوش کن جک! نرو، کمکم کن عزیزم. یه چیزی بگو که بتونم امشب رو به صبح برسونم... بگو عاشقمی. برای رضای خدا بگو عاشقمی هنوز. بگو اینو... بگو... بگو.

مرد گفت:

- هوممم... نمیتونم حرف بزنم. این دیگه خوشایندم نیست. فردا صبح، اولین کارم اینه که برات نامه بنویسم. مچکرم که تماس گرفتی... خداحافظ.

دختر گفت:

- وایسا جک، نرو جک! جک، یه دقیقه صبر کن. باید باهات حرف بزنم. آروم حرف میزنم. جیغ و ویغ نمی‌کنم. صدامو تا حدی بلند میکنم که تو بفهمی چی میگم. خواهش میکنم ازت عزیزم... خواهش میکنم...

تلفنچی پرسید:

- حرفتون با دیترویت تمومه؟

دختر گفت:

- نه نه نه نه! بگیرش، فی‌الفور تماس رو باهاش برقرار کن! باز بگیر شماره‌اش رو! نع!  فراموشش کن... الان دیگه مهم نیست... دیگه...●

داستان «از نیویورک به دیترویت» نویسنده «دورتی پارکر» مترجم «سیاوش ملکی»