درست در بیرون دیوارهای یکی از شهرهای بزرگ چین قدیم، هیزم شکن جوانی به نام "تانگ" با مادر پیرش زندگی میکردند. پیرزن در حدود هفتاد سال از عمرش میگذشت و قدرت کار کردن نداشت.
مرد جوان و مادرش بسیار فقیر و بی چیز بودند. آنها در یک کلبه کوچک یک اتاقه روزگار میگذراندند. این کلبه که از علفها، چوب، سنگ و گِل ساخته شده بود، در واقع متعلق به یکی از همسایههای کشاورز آنها بود، که موقتاً به اجاره در آورده بودند.
"تانگ" جوان هر روز با طلوع خورشید از خواب برمی خاست و پس از صرف صبحانهای مختصر به کوههای مجاور آنجا میرفت.
او سراسر روز را به قطع نمودن و خُرد کردن درختان خشکیده میپرداخت، تا از آنها مقداری هیزم جمع آوری نماید و برای فروش به شهر مجاور ببرد.
"تانگ" جوان غروب هر روز با هیزم هائی که جمع کرده بود، به خانه و نزد مادر پیرش برمی گشت. او سپس هیزمها را به بازار میبرد و می فروخت.
مرد جوان با پولی که از این طریق به دست میآورد، برای خود و مادر پیرش غذا و سایر نیازمندیهای ضروری زندگی را خریداری میکرد.
این خانواده دو نفره اگرچه بسیار فقیر بودند امّا زندگی فقیرانه خویش را با رضایتمندی و خوشحالی میگذراندند.
مرد جوان مادر پیرش را بسیار عزیز و گرامی میداشت آنچنانکه پیرزن همواره چنین میاندیشید، که هیچ مردی در تمام دنیا به خوبی و مهربانی پسرش یافت نمیگردد.
خویشان و آشنایان برای آنها اظهار تأسف میکردند و میگفتند: افسوس که ما در این منطقه ملخ نداریم چونکه "تانگ" میتوانست مقداری از غذایش را از آنها تأمین کند.
یک روز "تانگ" جوان قبل از آنکه روشنائی روز سر برآوَرَد، از خواب برخاست. او قصد داشت که هر چه زودتر به طرف تپهها روانه گردد. "تانگ" دقایقی پس از آن تبر خویش را بر روی شانه انداخت و با مادر پیرش خداحافظی نمود. او به مادرش گفت که زودتر از همیشه با مقدار زیادی هیزم به خانه بر میگردد زیرا فردا یک روز تعطیل است و آنها باید غذای خوبی برای خودشان تهیّه نمایند.
مادر پیر "تانگ" سرتاسر طول آن روز را صبورانه به انتظار بازگشت پسرش ماند. او با خودش مدام تکرار میکرد: پسر خوبم، پسر خوبم. ببینید که او چگونه مادر پیرش را دوست دارد.
بعد از ظهر همانروز فرا رسید. پیرزن دائماً نظاره میکرد، که پسرش چه موقع به خانه بر میگردد امّا انتظار او بی فائده بود.
خورشید سَلانه سَلانه در غرب پائین رفت امّا همچنان پسر پیرزن به خانه باز نگشت.
سرانجام پیرزن از این همه تأخیر به وحشت افتاد و با خود گفت: پسرِ بیچارۀ من.
او سپس زیر لب ادامه داد: حتماً اتفاقی برای پسر عزیزم افتاده است.
پیرزن چشمان ضعیف و کم نور خود را مالید و به مسیری که به کوهستان امتداد مییافت، خیره شد.
تا آنجا که امکان داشت، هیچ چیزی دیده نمیشد، بجز اینکه یک گله از گوسفندان همراه با چوپان در حال مراجعت از مراتع اطراف بودند.
پیرزن ناله کرد: وای بر من. پسرم، پسرم.
پیرزن چوب دستی خود را که نقش عصا را برایش داشت، از گوشۀ اتاق برداشت و لنگان لنگان بسوی خانۀ نزدیکترین همسایه رفت.
پیرزن قصد داشت، مشکل خویش را با مرد همسایه در میان بگذارد و از او خواهش کند، تا برای جستجوی پسر گمشدهاش به او کمک نماید.
همسایۀ پیرزن که قلب رئوف و مهربانی داشت، بسیار مایل بود، که به مادر پیر "تانگ" کمک نماید.
مرد همسایه با شنیدن حرفهای پیرزن برای او بسیار متأسف شد. او به پیرزن گفت: مادر جان، جانوران وحشی بسیار زیادی در کوهها زندگی میکنند.
مرد همسایه آنگاه در حالیکه سرش را از روی تأسف تکان میداد، همراه با پیرزن بسوی دامنۀ کوه به راه افتادند.
مرد همسایه که میخواست پیرزن را برای بدترین اتفاق ممکن آماده سازد، گفت: من میترسم، که پسرتان توسط یکی از جانوران وحشی کوهستان کشته شده و آنها جسد او را با خودشان برده باشند.
بیوۀ "تانگ" با شنیدن این حرفها جیغی از وحشت کشید و بر روی زمین افتاد.
مرد همسایه با قدمهای آهسته و آرام سراشیبی روبرو را در پیش گرفت و به سمت بالای کوهستان به راه افتاد. او با دقّت به دنبال یافتن نشانه هائی از یک کشمکش و تقلّا بود.
سرانجام زمانیکه مرد همسایه نیمی از مسیر سربالائی را طی کرد، به یک توده کوچکی از لباسهای پاره و خون آلود رسید، که در اینجا و آنجا پخش و پلا بودند. تبر مرد هیزم شکن نیز در یک طرف کوره راه کوهستانی بر زمین افتاده بود. بعلاوه مقداری طناب و یک چوب دستی حمل پشتۀ هیزم نیز در همان جا دیده میشدند.
مرد همسایه با خودش گفت: من اشتباه نمیکنم لذا با هیچ شک و تردیدی باید بگویم که پسر پیرزن شجاعانه مبارزه کرده است امّا سرانجام پسر بیچاره مغلوب حیوان وحشی گردیده و احتمالاً ببر درندهای او را با خودش برده است.
مرد همسایه آنگاه لباسهای پاره شدۀ هیزم شکن بیچاره را جمع آوری کرد و به سمت پائین تپه به راه افتاد.
مرد همسایه، پیرزن هراسان را در پائین تپه یافت. او مشاهده کرد، که پیرزن همچنان روی زمین افتاده است. او پیرزن را از زمین بلند کرد و به او گفت که پسرش برای همیشه از نزد وی رفته است و دیگر هیچگاه به خانه بر نمیگردد.
زمانیکه پیرزن مفلوک از ماجرای بُرده شدن پسرش توسط ببر وحشی با خبر گردید، مأیوسانه شروع به زاری و فغان کرد آنچنانکه مکرراً از حال میرفت.
مرد همسایه به اشتباه خویش پی برد. او دریافت که در واقع هیچ نیازی نبوده است، که پیرزن را این چنین از اتفاقی که حدس زده بود، با خبر سازد.
همسایهها پیرزن خسته و ماتم زده را به خانۀ محقّرش منتقل کردند و برایش مقداری غذا آوردند امّا نتوانستند پیرزن را آرام سازند.
پیرزن مدام فریاد میزد: افسوس، اینک چگونه بدون پسرم زندگی نمایم؟
او تنها فرزند و یار و یاورم بود.
چرا خداوند بزرگ چنین رفتار ظالمانهای را بر منِ بینوا روا داشته است؟
پیرزن مدام گریه میکرد و موهایش را چنگ میزد و میکشید. او از شدت ناراحتی مرتباً بر سینهاش مشت میکوبید، آنچنانکه اغلب مردم تصوّر میکردند، که پیرزن کاملاً دیوانه شده است.
هر چه میگذشت بر شدّت سوگواری و ماتم زدگی پیرزن افزوده میگردید و او با صدای بلندتری به گریه و زاری میپرداخت.
روز بعد، پیرزن در میان بُهت و حیرت همسایهها بسوی شهر به راه افتاد. او درحالیکه به آهستگی گام بر میداشت، عصازنان راه میسپرد.
هر کسی پیرزن را در چنین وضع و حالت رقّت انگیزی میدید و اینکه او اینک در عین پیری و ناتوانی باید به تنهائی زندگی نماید، بسیار غمگین و ناراحت میگردید.
همۀ آنهائی که او را میشناختند و از وضعیت او با خبر بودند، برای پیرزن متأسف میشدند و درحالیکه او را به همدیگر نشان میدادند و میگفتند:
ببینید، این پیرزن بیچاره هیچکس را ندارد، تا به او کمک کند.
پیرزن وقتی به شهر رسید، از مردم سراغ دادگاه را گرفت.
پیرزن زمانیکه دادگاه را یافت، در جلو درب آن زانو زد و نشست.
او سپس با فریاد همه را فرا خواند و مصیبتی را که بر او وارد شده بود، با صدای بلند باز گفت.
درست در همین لحظه قاضی بزرگ شهر قدم به داخل دادگاه گذاشت. او بزودی متوجّه سر و صدای پیرزن گردید. او متوجّه شد که پیرزنی در بیرون دادگاه نشسته و مرتباً گریه و زاری مینماید لذا بلافاصله به یکی از خدمتکاران دستور داد، تا او را به نزدش ببرند، تا رفتارهای غیر منصفانه و غیر قانونی او را به وی گوشزد نماید.
قاضی میاندیشید که اینک این تنها راهی میباشد، تا از علت آمدن و شکوه کردن پیرزن در آنجا آگاهی یابد.
خدمتکار دادگاه ابتدا پیرزن را به سکوت و آرامش دعوت کرد سپس پیرزن را درحالیکه میلنگید، به سالن بزرگ دادگاه بُرد.
قاضی با مشاهدۀ پبرزن گفت: آهای پیرزن، مگر چه اتفاقی برایت افتاده است؟
چرا این چنین گریه و زاری در جلوی دادگاه به راه انداختهاید؟
هر چه سریعتر لب به سخن بگشائید و مرا از مشکل خویش مطلع سازید.
پیرزن گفت: من فردی پیر و ناتوان میباشم. پاهایم چلاق هستند و بینائی چشمانم بسیار کم شدهاند.
من اینک نه پولی برای خرج کردن دارم و نه هیچ مَمَری برای کسب روزی میشناسم.
من هیچ خویشاوندی در سراسر این امپراتوری وسیع ندارم.
من در زندگی همواره به تنها پسرم وابسته بودهام.
پسرم هر روز از کوه بالا میرفت و به کار هیزم شکنی اشتغال داشت.
پسر عزیزم غروب هر روز از کوه به خانه بازمی گشت و با پولی که از فروش هیزمها در شهر به دست میآورد، زندگی ناچیز ما را اداره میکرد.
پسرم برایم غذا، لباس و سایر مایحتاجم را مرتباً فراهم میساخت. او از من مراقبت و نگهداری به عمل میآورد.
عاقبت پسر نازنینم صبحگاه دیروز همچون روزهای دیگر برای آوردن هیزم به کوهستان رفت ولیکن دیگر به خانه بازنگشت.
همسایگان معتقدند که یک ببر وحشی پسر عزیزم را در راه کوهستان دریده و خورده است و اینک تنها افسوس برایم مانده است.
بنظر میرسد که من از این پس هیچ پشت و پناهی ندارم و کسی به من پیرزن کمک نخواهد کرد و در نتیجه در اندک مدتی لاجرم از گرسنگی خواهم مُرد.
جناب قاضی، قلب خونین من خواهان عدالت است. من امروز به اینجا آمدهام، تا از حضورتان عاجزانه تقاضا نمایم، که قاتل پسرم را به شدت گوشمالی بدهید.
مطمئناً قانون هم میگوید که هیچکس نباید خونی ریخته باشد، مگر اینکه خون خودش را در ازای آن بدهد.
قاضی در حالیکه به شدت میخندید، با صدای بلند فریاد زد: امّا پیرزن، شما حتماً دیوانه شدهاید.
مگر همین الآن نگفتید که پسرتان توسط یک ببر وحشی کشته شده است؟
پس چگونه میتوان یک ببر درنده را برای محاکمه به دادگاه آورد؟
در حقیقت ممکن است که شما هوش و حواس خودتان را در اثر تحمّل این ماتم بزرگ از دست داده باشید.
خواهشهای پیرزن از محضر دادگاه هیچ سودی نبخشیدند لذا بیوۀ "تانگ" مجدداً بطور مرتب فریاد میزد و غوغا بپا میکرد. او اصلاً قصد نداشت، تا قبل از آنکه به هدفش دست یابد، محضر دادگاه را ترک کند. سر و صدای پیرزن خشمگین در سالن دادگاه میپیچید بطوریکه سراسر آن را به لرزه انداخته بود.
قاضی که میخواست این قائله هر چه زودتر خاتمه پذیرد، فریاد زد: این پیرزن یاوه گو را سریعاً دستگیر نمائید و مانع از جیغ کشیدن وی گردید.
قاضی آنگاه به پیرزن گفت: بگوئید که خواسته واقعی شما چیست؟
من از شما میخواهم که همین الآن به خانه بروید و منتظر بمانید، تا شما را به دادگاه احضار نمایم.
من به شما قول میدهم که قاتل پسرتان بزودی دستگیر و مجازات خواهد شد.
قاضی البته قصد داشت، فعلاً از دست مادر دیوانه خلاصی یابد. او میاندیشید که اگر بار دیگر پیرزن قصد دیدار با قاضی را داشته باشد، اجازه دیدار مجدّد را به او ندهد. او حضور پیرزن را در آنجا برای مقام و منصب خویش بسیار خطرناک میدانست.
پیرزن به فوریّت نقشه قاضی را دریافت لذا سماجت بیشتری در خواستهاش به خرج میداد.
پیرزن فریاد زد: نه، من از اینجا نمیروم مگر اینکه شما دستوری را امضاء کنید، که ببر وحشی را سریعاً بگیرند و به محضر دادگاه بیاورند.
این زمان، قاضی دادگاه در شرایط روحی خوبی بسر میبرد لذا تصمیم گرفت، که به درخواست مُضحک پیرزن پاسخ مثبت بدهد. بنابراین به معاونین خویش که در همانجا حضور داشتند، گفت: کدامیک از شما داوطلب میشود، که برای یافتن ببر وحشی اقدام نماید؟
یکی از معاونین قاضی که "لی نینگ" نام داشت، این زمان به دیوار سالن دادگاه تکیه داده بود و در وضعیتی نیمه هوشیار بسر میبرد. او به تازگی مقدار نسبتاً زیادی نوشیدنی سِکرآور مصرف نموده بود و در نتیجه صحبتهای قاضی را به خوبی نمیشنید و از آنچه در سالن دادگاه میگذشت، آگاهی نداشت.
در همین موقع، یکی از دوستان "لی نینگ" که در کنارش نشسته بود، به او اطلاع داد که قاضی دادگاه برای اجرای حکم خویش به دنبال یک داوطلب میباشد.
"لی نینگ" که فکر میکرد، قاضی نام او را صدا زده است، قدمی به جلو برداشت. او آنگاه بر زمین زانو زد و گفت: من "لی نینگ" هستم و میتوانم برای اجرای حکم قاضی گرانقدر داوطلب گردم و آنچه دستورشان باشد، با تمام توان خویش به اجرا بگذارم.
قاضی بلافاصله پاسخ داد: بسیار خوب، شما برای این کار انتخاب میشوید. بنابراین فرمان میدهم که فوراً بروید و وظیفه خودتان را به انجام برسانید.
قاضی فوراً مجوّز قانونی پیگرد ببر وحشی را برای "لی نینگ" امضاء نمود و آن را به وی تحویل داد.
قاضی آنگاه با تمسخر به معاونش گفت: آهای پیرمرد، آیا راضی شدید؟
"لی نینگ" جواب داد: از حکم حضرتعالی کاملاً راضی هستم و برای اجرای آن فوراً اقدام مینمایم.
قاضی روی خویش را به پیرزن نمود و گفت: شما هم همین الآن به خانه بروید و منتظر بمانید، تا برای شرکت در محاکمه ببر وحشی به دنبالتان بفرستم.
پیرزن زیر لب کلماتی به عنوان تشکر بر زبان آورد سپس با ناراحتی آنجا را ترک کرد.
"لی نینگ" نیز زمانی که از دادگاه خارج شد، دوستانش در اطراف وی جمع شدند. آنها درحالیکه به حالت غیر عادی او میخندیدند، گفتند: مَردَک مَست، آیا متوجّه شدهاید که چه وظیفه دشواری را بر عهده گرفتهاید؟
"لی نینگ" سرش را تکان داد و گفت: بله، این فقط اجرای یک حکم ساده برای قاضی است.
مگر این چنین نیست؟
این کار برای من بسیار ساده است.
دوستانش گفتند: آیا شما براستی چنین کاری را آسان میپندارید؟
چه کسی تا حالا برای دستگیری یک ببر وحشی رفته است؟
این ببر وحشی به تازگی یک نفر را دریده و خورده است و اینک شما میخواهید که آن جانور درنده را دستگیر کنید و به دادگاه این شهر بیاورید؟
بنظر ما بهتر است، همین الآن به خانه بروید و با پدر و مادرتان خداحافظی کنید زیرا پس از این هیچگاه شما را نخواهند دید.
ناگهان مَستی و بی خبری از "لی نینگ" زائل گردید و او متوجّه شد، که حق با دوستانش میباشد. او به شدّت احساس حماقت میکرد امّا مطمئن بود که قاضی منظور خاصی از این کار داشته است زیرا این حکم وی بیشتر به یک شوخی و مزاح شبیه میباشد.
به هر حال هیچ قاضی دیگری تاکنون چنین حکم غیر معقولی را امضاء نکرده بود. بنظر میرسید که قاضی شهر نقشهای را طرح کرده است، تا موقتاً از گریهها و شیونهای پیرزن عصبانی و ناامید خلاصی یابد.
"لی نینگ" با این افکار مرتباً خودش را دلداری و تسکین میداد. او آنگاه حکم قاضی را برداشت و سریعاً به سالن دادگاه برگشت و به قاضی اعلام کرد، که با وجود تلاشهای فراوان نتوانسته است، ببر قاتل را بیابد.
قاضی که این زمان چندان سر حال نبود و حوصله بگومگو و شوخی را نداشت، با عصبانیت گفت: ببر قاتل را پیدا نکردید؟ چرا؟
شما موافقت خویش را برای دستگیری ببر وحشی اعلام کردیده اید.
اینک چه اتفاقی رُخ داده است، که طی یک روز از انجام قولی که دادهاید، عاجز ماندهاید؟
من به هیچوجه به شما اجازه نمیدهم، تا قولی را که برای رضایت پیرزن بیچاره به وی دادهام، نادیده بگیرید و مرا در نزد عامه مردم ضایع سازید.
شما باید بدانید که من قول اجرای عدالت را به بیوۀ "تانگ" دادهام و هرگز از قولم بر نمیگردم.
"لی نینگ" در مقابل قاضی دادگاه زانو زد سپس سرش را بر زمین کوبید و فریاد زد: من مقدار زیادی مایعات سِکرآور خورده بودم و در آن زمان که این مأموریت را میپذیرفتم، حالت عادی نداشتم.
من دقیقاً نمیدانستم، که شما چه انتظاری از من دارید.
من میتوانم یک مرد مُجرم را دستگیر نمایم امّا یقیناً قادر به دستگیری یک ببر قاتل نیستم.
من هیچ اطلاعات و مهارتی در شکار ببر وحشی ندارم.
به هر حال اگر همچنان در اجرای چنین مأموریتی توسط من اصرار دارید آنگاه من هم میتوانم شکارچیانی را برای این منظور استخدام نمایم و با خودم به کوهستان ببرم، تا به من در دستگیری ببر وحشی کمک کنند.
قاضی گفت: بسیار خوب، برایم اصلاً تفاوتی نمیکند، که شما چگونه ببر قاتل را دستگیر میکنید و آن را به دادگاه میآورید.
به هر حال اگر در انجام وظیفهای که متقبّل شدهاید، موفق نگردید، به شما توصیه میکنم که دیگر به اینجا بر نگردید و گرنه به سختی مجازات خواهید شد.
من برای این منظور به شما پنج روز مهلت میدهم و این مهلت از همین الآن آغاز شده است.
در طی چند روز، هیچ جائی باقی نمانده بود، که "لی نینگ" همراه با شکارچیانش آنجا را برای پیدا کردن ببر قاتل نگشته باشند. آنها پشت تخته سنگها، اعماق درّههای عمیق، شکاف کوهها، درون غارها و پناهگاههای زیر بوتهها و درختان جنگلی را به دنبال ببر قاتل با دقت تمام وارسی کردند.
در واقع "لی نینگ" برای کسب موفقیّت در انجام وظیفه خطیری که بر عهده گرفته بود، بهترین شکارچیان و تعقیب کنندگان حیوانات شکاری را به استخدام خویش در آورده بود.
آنها شبها و روزهای زیادی را به جستجوی ببر قاتل پرداختند و در بسیاری از گذرگاههای حیوانات وحشی به کمین نشستند امّا هیچ خبری از ببر وحشی به دست نیاوردند.
"لی نینگ" تمامی تلاشهای خویش را در این رابطه بدون وقفه ادامه میداد زیرا از دستهای سنگین قاضی بیش از چنگالهای ببر وحشی میهراسید.
عاقبت روز پنجم فرا رسید و مهلت دادگاه برای دستگیری ببر وحشی به پایان نزدیک میشد و "لی نینگ" نیز خودش را برای گزارش شکست خویش در انجام مأموریتی که بر عهده گرفته بود، برای دادگاه آماده میساخت.
"لی نینگ" عمیقاً در افکار خویش فرو رفته بود، که ناگهان از حدوداً پنجاه متری پشت سرش صدای غرشی را شنید امّا این موضوع چندان به نظرش مهّم و خطرناک نیامد لذا از پیگیری آن چشم پوشی نمود.
"لی نینگ" به شهر و نزد قاضی باز نگشت بلکه تصمیم گرفت همچنان به جستجوی ببر قاتل تا نیل به موفقیّت ادامه بدهد.
"لی نینگ" در پایان هر روزی که از آغاز مأموریتش میگذشت، بر درد و رنجش افزوده میشد.
"لی نینگ" در طی شش هفته آتی نیز تمامی سعی و تلاش خویش را به عمل آوُرد امّا هنوز نتوانست هیچ ردّی از ببر وحشی به دست آوَرَد.
این زمان "لی نینگ" نسبتاً مأیوس و ناامید شده بود و اگر وضع به همین مِنوال میگذشت، بزودی انتظار میرفت، که مرد بیچاره از پا بیفتد و در اثر ضعف و بیماری در خانهاش بستری گردد. این را "لی نینگ" بهتر از هر کسی میدانست امّا هنوز در ته قلبش کورسوی امیدی روشن بود.
دوستان "لی نینگ" هر وقت او را میدیدند، سرشان را به علامت تأسف تکان میدادند. آنها به همدیگر میگفتند: او دائماً در کوه و جنگل سرگردان است و سرانجام چنین فردی بجز داخل تابوت و قبر ابدی نمیتواند باشد.
دوستان "لی نینگ" از سر دلسوزی به او میگفتند: چرا از اینجا فرار نمیکنید و به ایالتهای دیگر چین نمیروید؟
تا کی میخواهید به تعقیب ببر وحشی آدمخوار ادامه بدهید؟
مگر نمیبینید که او این منطقه را به کلی رها کرده و به مناطق دور دست گریخته است؟
مطمئن باشید که اگر از مرز این ایالت بگذرید، دیگر هیچگاه قاضی برای دستگیری شما اقدامی نخواهد کرد.
"لی نینگ" با شنیدن نصایح دوستانش فقط سرش را تکان میداد. او هیچ تمایلی به ترک خانه و خانوادهاش نداشت. او در ضمن مطمئن بود که پس از فرار و قبل از اینکه به اندازه کافی از آنجا دور شود، بلافاصله دستگیر و کُشته خواهد شد.
یک روز پس از آنکه تمامی شکارچیان دست از جستجوی ببر وحشی برداشتند و از کوهستان به خانههایشان در درّه باز گشتند آنگاه "لی نینگ" نیز برای آخرین دفعه جهت ادای نیایش وارد معبد کوهستانی شد. او بلافاصله در مقابل مجسمه بزرگ و زرّین بودای مقدّس زانو زد و بی اختیار اشک از چشمانش جاری گردید.
"لی نینگ" ضمن دعا و نیایش زیر لب چنین زمزمه میکرد: افسوس و دریغ که من پس از این همچون مردهای محسوب میگردم زیرا تمامی امیدم را برای یافتن ببر وحشی از دست دادهام. ایکاش هیچگاه از نوشیدنیهای سِکرآور مصرف نمیکردم و کنترل عقل و ذهن خویش را حتّی برای لحظهای مُختل نمیساختم.
در همین هنگام، "لی نینگ" صدای خِش خِش آرامی را در نزدیکی خویش شنید. او زمانیکه به سمت صدا چرخید، ناگهان ببر درشت هیکلی را دید، که در مقابل دروازه ورودی معبد ایستاده است.
"لی نینگ" آنچنان در اوضاع فعلی خویش احساس درماندگی میکرد، که با دیدن ببر وحشی هراسی به دلش راه نداد. او میدانست که در آنجا فقط یک راه برای محافظت از خودش وجود دارد لذا درحالیکه مستقیماً به چشمهای گربه بسیار بزرگ نگاه میکرد، گفت: آه، آیا آمدهاید که مرا هم بخورید؟
بسیار خوب امّا من ترسم از آن است که نکند گوشتم به مذاقتان خوش نیاید زیرا احتمالاً اندکی سفت و بدمزه میباشد.
من در طی شش هفتۀ اخیر صدمات زیادی دیدهام و مصائب فراوانی را متحمّل شدهام.
شما احتمالاً همان ببری هستید که ماه قبل آن هیزم شکن بدبخت را کشتید و با خودتان بردید.
آیا اینطور نیست؟
آن هیزم شکن تنها پسر یک خانوادۀ فقیر و بیچاره بود و به تنهائی از مادر پیرش نگهداری میکرد.
حالا همان پیرزن عمل زشت شما را به قاضی دادگاه گزارش داده و قاضی هم حکم دستگیری شما را صادر نموده است.
قاضی از اینرو مرا مأمور کردهاند، که شما را دستگیر نمایم و با خودم به محضر دادگاه ببرم، تا محاکمه و عقوبت گردید.
من متوجّه شدهام که از زمان صدور حکم به بعد، شما به هر دلیلی ترسیدهاید و خودتان را پنهان ساختهاید.
این موضوع باعث شده است که من صدمات زیادی را متحمّل گردم و مدام مورد شماتت این و آن واقع گردم.
اینک من دیگر نمیخواهم بیش از این متحمّل نتایج کشتار فجیع شما باشم. بنابراین شما باید با من به شهر بیائید و در نزد قاضی پاسخگوی قتل هیزم شکن بیچاره گردید.
"لی نینگ" در تمام این مدت در حال صحبت کردن بود و ببر وحشی نیز با دقت به حرفهایش گوش میداد.
وقتی حرفهای "لی نینگ" تمام شد و بکلی ساکت گردید، حیوان وحشی هیچ کوششی برای فرار و یا حمله انجام نداد، بلکه بر عکس به نظر میآمد که اینک راضی شده و آماده دستگیر شدن است.
ببر وحشی که سرش را به پائین خم کرده بود، اجازه داد تا "لی نینگ" یک زنجیر محکم را بر گردنش ببندد.
ببر وحشی آنگاه در سکوت به دنبال "لی نینگ" به سمت پائین کوهستان به راه افتاد.
مردمانی که در سرتاسر مسیر آندو حضور داشتند، از دیدن "لی نینگ" و ببر وحشی هیجان زده نشان میدادند.
آنها به همدیگر میگفتند: ببر قاتل سرانجام دستگیر شده است و اکنون او را به دادگاه میبرند.
جمعیت انبوهی "لی نینگ" و ببر وحشی را تا سالن دادگاه همراهی میکردند.
آنها به اتفاق از خیابانهای شلوغ شهر گذشتند و خودشان را به دادگاه رساندند.
وقتی که قاضی وارد سالن دادگاه شد، همۀ حاضرین بگونه ای ساکت شدند که انگار در یک گورستان حضور دارند.
همۀ مردم با تعجب به ببر وحشی که اینک با حالتی محجوب در مقابل قاضی ایستاده بود، مینگریستند.
به نظر نمیآمد که ببر وحشی هیچ ترسی از کسانی داشته باشد که با دقت به او خیره شدهاند.
ببر وحشی همانند یک گربه بسیار بزرگ در مقابل قاضی بر روی زمین نشست.
قاضی این زمان چندین دفعه بر روی میز کوبید و آمادگی خویش را برای محاکمه ببر متهم اعلام نمود.
قاضی آنگاه سرش را به طرف متهم برگرداند و گفت: ای ببر وحشی، آیا میپذیرید که مرد هیزم شکن را کشته و خوردهاید؟
ببر وحشی موقرانه سرش را به علامت موافقت تکان داد.
پیرزن که سریعاً باخبر شده و اینک در جلسه دادگاه حضور داشت، فریاد برآورد: بله، او پسرم را کشته است.
او را بکشید، تا سزای عمل زشت خودش را ببیند.
"زندگی در برابر زندگی"، این قانون این سرزمین است.
قاضی به کارش ادامه داد. او هیچ توجهی به فریادهای مادر بیچاره و درمانده نداشت.
قاضی مستقیماً به چشمهای متهم نگریست و گفت: آیا از فجیع بودن عمل زشت خودتان مطلع هستید؟
شما تنها پسر و یاری رسان این پیرزن تنها و بی کس را ربودهاید.
اینک پیرزن هیچ خویشاوند دیگری ندارد، تا حمایتش نماید و در مشکلات زندگی به او یاری برساند.
او اکنون شدیداً خواهان خونخواهی و انتقام است.
شما باید مجازات جنایت خویش را متحمّل گردید و قانون باید در مورد شما اجرا شود.
به هر حال من قاضی بی رحم و ظالمی نیستم.
اگر شما به من قول بدهید که از این پیرزن در سالهای آخر عمرش بجای تنها پسرش که توسط شما به قتل رسیده است، حمایت و نگهداری کنید آنگاه من هم از کُشتن شما صرف نظر میکنم و شما را از یک مرگ ننگین رهائی میبخشم.
حالا نظرتان چیست؟
آیا حکم دادگاه را میپذیرید؟
جمعیتی که در آنجا بودند، مدام سرشان را از دیگران بالاتر میگرفتند و گروهی نیز سعی میکردند، که با ایجاد شکاف در بین سایرین بگونه ای خودشان را در موقعیتی قرار دهند، تا از آنچه در محضر دادگاه رُخ میدهد، واقف گردند.
زمانی بر تعجب همگان بیش از پیش افزوده شد، که مشاهده نمودند، حیوان وحشی سرش را به علامت موافقت تکان داد و بدین ترتیب حکم دادگاه را با سکوت خویش پذیرا گردید.
قاضی گفت: بسیار خوب، بنابراین شما را آزاد میسازم، تا به لانهات در کوهستان بازگردید. البته شما باید بخاطر داشته باشید که چه قولی به محضر دادگاه دادهاید.
با دستور قاضی، خدمتکاران اقدام به باز کردن زنجیر محکم از گردن ببر وحشی نمودند و حیوان قوی هیکل در سکوت از سالن دادگاه خارج شد. او سپس از دروازه شهر گذشت و بسوی غار محل زندگی خویش در کوهستان رهسپار گردید.
پیرزن که از حکم قاضی بسیار خشمگین و ناراحت شده بود، ابتدا نگاه تندی به قاضی انداخت سپس زیر لب کلماتی بر زبان آورد. او درحالیکه همچنانکه غُرغُر میکرد، لنگان لنگان از دادگاه خارج شد و به سمت خانۀ مُحقّرش در بیرون شهر به راه افتاد.
پیرزن مُکرراً با خودش میگفت: چه کسی تاکنون دیده یا شنیده است که یک ببر وحشی بجای یک پسر بتواند از پیرزن مَفلوکی مثل من مراقبت نماید؟
این نهایت حماقت و خیره سری یک فرد است، که ابتدا دستور دستگیری یک جانور درنده خو را صادر میکند ولیکن پس از آن او را آزاد میسازد.
پیرزن دیگر هیچ کاری برای انجام دادن در شهر نداشت لذا راهی بجز بازگشتن به خانه به فکرش نرسید.
قاضی برای خدمتکاران دادگاه دستور اکید صادر کرد، که دیگر بدون علت اجازه ورود پیرزن را به دادگاه ندهند.
پیرزن ساعاتی بعد با قلبی شکسته و مغموم به خانۀ محقر و متروکش در پائین کوهستان رسید.
همسایهها با دیدن پیرزن مرتباً سرشان را با افسوس تکان میدادند و به همدیگر میگفتند: او قادر نیست به تنهائی زندگی کند.
علائم مرگ از همین الآن در سیمای پیر و چروکیدهاش آشکار میباشد.
پیرزن بیچاره، او هیچ چیز و هیچکس را برای ادامه زندگی ندارد.
چه کسی میخواهد از او مراقبت نماید، تا او از گرسنگی نمیرد؟
امّا همگی آنها در اشتباه بودند زیرا صبح روز بعد به محض اینکه پیرزن از خواب برخاست و برای تنفس هوای تازه به خارج خانه محقرش رفت، ناگهان لاشه یک آهوی جوان را که به تازگی شکار شده بود، در مقابلش مشاهده کرد.
پیرزن به محض مشاهدۀ محلهای پنجۀ ببر وحشی بر بدن حیوان کُشته شده دریافت که ببر جایگزین پسرش به قول خویش برای مراقبت از وی عمل نموده است.
پیرزن آنگاه با زحمت زیاد توانست لاشۀ آهو را به داخل خانه ببرد.
پیرزن بلافاصله پوست لاشۀ آهو را در آورد و سپس لاشه را قطعه قطعه کرد.
او آنگاه مقداری از گوشتهای آهو را برای تغذیه خودش جدا ساخت و مابقی آنها را روز بعد برای فروش به بازار شهر بُرد، تا با فروش آنها بتواند سایر اقلام مورد نیازش را تهیّه نماید.
پیرزن برای فروش گوشت و پوست آهو در بازار شهر با هیچ مشکلی مواجه نشد و توانست مقدار کافی پول به دست آورد.
هر یک از مشتریان گوشت آهو به محض اینکه از هدیه ببر وحشی به پیرزن مطلع میشدند، با اشتیاق وجه گوشتها را میپرداختند و اصلاً در این رابطه با پیرزن چانه زنی نمیکردند.
پیرزن آنروز توانست کلیه مایحتاج خویش را خریداری نماید سپس با خوشحالی به خانهاش بازگردد.
او اینک به اندازه کافی پول داشت، تا بتواند چندین روز آتی را بدون نیاز به کمک دیگران بگذراند.
یک هفته از این ماجرا گذشت، تا اینکه یک روز مجدداً ببر وحشی در جلوی خانه پیرزن نمایان گردید. او این دفعه مقداری پارچه و پول به دهان گرفته و برای پیرزن آورده بود. ببر وحشی آنگاه تمام چیزهائی را که به همراه داشت، در جلوی پاهای پیرزن بر زمین گذاشت و بلافاصله از آنجا رفت. حیوان وحشی حتی منتظر تشکر و قدردانی پیرزن نماند.
بیوۀ "تانگ" اینک به حکم عاقلانه قاضی دادگاه عمیقاً پی برده بود زیرا میفهمید که با کشتن ببر وحشی هیچگونه سودی به وی نمیرسید.
پیرزن کم کم مصیبت از دست دادن تنها پسرش را فراموش میکرد ولیکن به شدت بر علاقمندی پیرزن به این حیوان وحشی و بسیار زیبا که تمام تلاش خویش را با رغبت برای مراقبت از وی به عمل میآورد، افزوده میگردید.
ببر وحشی نیز هر روز بیشتر به مادر خواندۀ پیرش وابسته میشد لذا اغلب با علاقمندی در بیرون خانه پیرزن می نشست و منتظر میماند تا او از خانه خارج شود و دستی به سر و بدنش بکشد و او را نوازش نماید.
ببر وحشی دیگر هیچ تمایلی به کشتار انسانها نداشت. دیگر حتی مشاهده خون حیوانات هم نمیتوانست موجب اغوای وی گردد و او را به رفتارهای دوران قبل برگرداند.
سالها یکی پس از دیگری میگذشتند و ببر وحشی همچنان هدایای حمایتی خویش را بطور هفتگی برای پیرزن تنها میآورد.
اوضاع به طوری برای پیرزن مطلوب گردیده بود که وی غالباً بخش هائی از هدایای ببر وحشی را به سایر بیوه زنهای منطقه میداد و موجب شادی آنها میشد.
سرانجام همانگونه که قانون طبیعت است، پیرزن نیز در اثر کهولت سن از دنیا رفت.
همسایگان و آشنایان پیرزن جسد او را در پائین کوه و دقیقاً در محلی که او اغلب در آنجا می نشست و به تماشای کوهستان زیبا میپرداخت، دفن کردند.
آنها با پول هائی که از پس اندازهای پیرزن در خانهاش یافتند، برای وی یک سنگ قبر بزرگ و زیبا فراهم ساختند و تمامی ماجرای زندگی او را بر روی آن حکاکی نمودند.
ببر باوفا تا مدتها همچنان به آنجا میآمد و برای مادر خوانده عزیزش سوگواری میکرد.
ببر قوی هیکل بر روی قبر پیرزن دراز میکشید و همچون بچّه ای که به تازگی مادرش را از دست داده باشد، به گریه و زاری میپرداخت.
مردمان آنجا تا مدتهای مدیدی فریاد غمزدۀ ببر وحشی را در آن حوالی میشنیدند و گاهاً او را مشاهده میکردند که از شیب کوهستان سرازیر میشود و به خانه محقر و متروک پیرزن تنها میرود و مدتی را بیهوده در آنجا میگذراند.
ببر وحشی کسی را که به شدت دوست میداشت و به نوازشهای محبت آمیزش وابسته شده بود، اینک برای همیشه از دست داده بود.
یک شب ناگهان ببر وحشی نیز از کوهستان ناپدید شد و از آن زمان تاکنون هیچکس نتوانسته است مجدداً او را مشاهده نماید.
برخی افراد که از این ماجرا با خبر بودند، اعتقاد داشتند که ببر وحشی عاقبت در اثر غم و اندوه فراوان در همان غار مخفی که برای مدتهای طولانی در آنجا پنهان میگردید، فوت کرده است.
برخی دیگر با رفتاری حکیمانه شانههای خویش را بالا میانداختند و باور داشتند که او نیز به سبب رفتارهای خیری که انجام داده است، همانند قهرمان افسانهای "شان وانگ" به اوج آسمان رفته است و در آنجا همچون سایر فرشتگان برای همیشه جاودانه خواهد زیست. ■