داستان «نوازنده‌های دوره‌گرد» نویسنده «جاکوب و ویلیام گریم»؛ مترجم «آرزو کشاورزی»

چاپ تاریخ انتشار:

arezoo keshavarzi

کشاورزی، الاغی داشت که سال‌ها خدمتگزارِ وفادارش بود، اما اکنون پیر شده‌بود و روزبه‌روز ناتوان‌تر می‌شد. اربابش از نگه داشتن او خسته شده‌بود و به این فکر افتاد که از او خلاص‌شود. وقتی الاغ متوجه‌شد، زیرکانه فرار کرد و سفر خود را به سمت شهر بزرگ آغاز کرد، با خودش فکر کرد که ممکن است آن‌جا نوازنده شود.

بعد از کمی راه رفتن، سگی را کنار جاده دید که دراز کشیده و انگار خسته‌بود و نفس نفس می‌زد. الاغ گفت: «دوست من چرا نفس نفس می‌زنی؟»

سگ گفت: «متاسفانه اربابم می‌خواست سَرمو ببره چون پیر و ضعیف شدم و دیگه نمی‌تونم برای شکار کمکش کنم. پس فرار کردم اما چه‌جوری شکممو سیر کنم؟»

الاغ گفت: «به یه شهر بزرگ میرم تا نوازنده بشم، می‌تونی با من بیای و می‌تونیم امتحان می‌کنیم تا ببینیم تو چی‌کار بلدی انجام بدی؟»

سگ گفت که تمایل دارد و آن‌ها راه افتادند.

هنوز راه زیادی نرفته بودند که گربه‌ای را دیدند که در وسط راه با چهره‌ای غمگین نشسته‌است.

الاغ گفت: «مشکلت چیه؟ خیلی بی‌حال به نظر میای.» گربه گفت: «وقتی جونم تو خطره چطور می‌تونم سرحال باشم؟ دارم پیر میشم و برای هممن ترجیح می‌دادم کنار آتیش دراز بکشم تا این‌که تو خانه دنبال موش بدواَم، صاحبم منو گرفت و می‌خواست تو آب خفه‌م کنه. خوش‌شانس بودم که تونستم فرار کنم ولی نمی‌دونم از این به بعد چطوری زندگی کنم؟»

الاغ گفت: «با ما به شهر بزرگ بیا. ممکنه یه خواننده خوب یا یه موسیق‌دان ثروتمند بشی.»

گربه از این فکر خوشحال شد و به آن‌ها ملحق شد.

کمی بعد، هنگامی که از کنار حیاطِ مزرعه‌ای عبور می‌کردند، خروسی را دیدند که روی دروازه‌ای نشسته بود و با تمام توانش فریاد می‌زد. الاغ گفت: «آفرین، صدات خیلی خوبه ولی بهم بگو که جریان چیه؟»

«اربابم و آشپز برای زحمتایی که می‌کشم ازم تشکر نمی‌کنن و تهدیدم کردن که فردا سرمو ببرن و برای مهمونایی که یک‌شنبه قراره بیان، آبگوشت درست کنن.»

الاغ گفت: «خدا نکنه. با ما بیا خروس خوش‌صدا. به هرحال بهتر از اینه که این‌جا بمونی تا سرتو ببرن. و این‌که اگه آهنگ بخونیم ممکنه کنسرتم بذاریم، پس با ما بیا.»

خروس گفت: «با کمال میل»

بنابراین هر چهار نفر با خوشحالی به راهشان ادامه دادند.

اما آن‌ها نتوانستند روز اول، به شهر بزرگ برسند. پس چون شب فرا رسید، برای خواب به جنگل رفتند. الاغ و سگ زیر درخت بزرگی رفتند و گربه از شاخه‌ها بالا رفت. خروس به این فکر می‌کرد که هر چه بالاتر بنشیند باید ایمن‌تر باشد، تا بالای درخت رفت و سپس طبق عادتش، قبل از این‌که بخوابد، به اطراف نگاه کرد تا ببیند که همه چیز خوب است. از دور نوری دید، دوستانش را صدا زد و گفت: «یه خون‌های همین نزدیکیاس، یه نوری اون‌جا می‌بینم.»

الاغ گفت: «اگر اینطوره بهتره که جامونو عوض کنیم، چون جامون خیلی‌خوب نیست.»

سگ هم گفت: «بله و این‌که منم خیلی گشنمه و نباید به‌خاطر یکی دوتا استخون یا یه کم گوشت حالم بدتر بشه.»

پس با هم به سمت نقطه‌ای رفتند که خروس نور را دیده‌بود، هرچه نزدیک می‌شدند بزرگ‌تر می‌شد و روشن‌تر، تا اینکه سرانجام به خانه‌ای رسیدند که در آن گروهی از دزدها زندگی می‌کردند.

الاغ که از همه بلندتر بود به سمت پنجره رفت و به داخل نگاه کرد.

خروس پرسید: «چی می‌بینی؟»

سفره‌ای رو می‌بینم پر از چیزهای خوب و خوشمزه و دزدایی که دورش نشستن و خوشحالن.»

خروس گفت: «این‌جا یه جای عالیه واسمون.»

الاغ گفت: «بله، البته اگه بتونیم بریم توش.»

بنابراین با هم مشورت کردند که چگونه باید دزدها را بیرون کنند.

در نهایت آن‌ها نقشه‌ای کشیدند؛ الاغ روی پاهای عقبش ایستاد و پاهای جلویی‌اش را به پنجره تکیه داد.

سگ بر پشتش نشست.

گربه از شانه‌های سگ بالا رفت و خروس پرید و روی سر گربه نشست.

وقتی همه چیز آماده شد، به هم علامت دادند و موسیقی خود را شروع کردند؛

الاغ عرعر کرد

سگ پارس کرد

گربه میومیو کرد

خروس هم با صدای بلند شروع به خواندن کرد. و سپس همه آن‌ها یک‌دفعه پنجره را شکستند و با سروصدایی وحشتناک وارد اتاق شدند.

دزدها که کمی ترسیده‌بودند، اکنون شک نداشتند که اجنه ترسناک به آن‌ها حمله کرده‌اند و با سرعت زیاد از آن‌جا فرار کردند. وقتی از شر آن‌ها خلاص شدند، نشستند و غذاهایی را که باقی مانده‌بود، با ولع خورند چرا که انتظار نداشتند به این زودی بتوانند چیزی بخورند.

به محض این‌که سیر شدند، چراغ‌ها را خاموش کردند و هر کدام بار دیگر به دنبال محل خواب دلخواه‌شان گشتند.

الاغ روی تلی از کاه در حیاط، سگ روی حصیری که پشت دربود، گربه روی اجاق، کنار خاکسترهای گرم دراز کشید، و خروس روی تیرچوبی در بالای خانه نشست.

چون همه از سفر خود خسته شده‌بودند، خیلی‌زود خوابیدند.

حدود نیمه شب، وقتی دزدها از دور دیدند که چراغ‌ها خاموش است و انگار همه خواب هستند، به این فکر کردند که برای ترک آنجا و فرار کردن، عجله کرده‌اند. یکی از آن‌ها که جسورتر از

 بقیه بود رفت تا ببیند چه خبر است.

وقتی دید همه‌جا ساکت است، وارد آشپزخانه شد، کبریتی پیدا کرد تا شمعی روشن کند. چشم‌های درخشان گربه را با زغال‌های روشن اشتباه گرفت و کبریت را به سمت آن‌ها گرفت تا روشن شود. اما گربه به سمت صورتش پرید و تف کرد و به سمت او چنگ انداخت. دزد به طرز وحشتناکی ترسید و به سمت درِ پشتی دوید. اما در آن‌جا سگ از جا پرید و پای او را گاز گرفت. و همان‌طور که از حیاط می‌گذشت، الاغ لگد زد و خروس که ب‌خاطر سر و صدا از خواب بیدار شده بود با تمام توانش بانگ زد.

در این هنگام دزد با سرعت هر چه تمامتر به سمت دوست‌هایش دوید و به رئیس‌شان گفت که یک جادوگر وحشتناک، وارد خانه شده‌است. به او تف کرده و با انگشت‌های استخوانی بلندش صورتش را خراشیده بود.

مردی با چاقویی که در دست داشت خود را پشت در پنهان کرده و او را با چاقو زده‌بود.

یک هیولای سیاه در حیاط ایستاده و با چماق به او ضربه زده و شیطانی بالای خانه نشسته بود و فریاد می‌زد: «بیاریدش بالا»

پس از این، دزدها هرگز جرات بازگشت به خانه را نکردند. اما نوازنده‌ها آنقدر از محل زندگی خود راضی بودند که در آن‌جا ماندند. و به جرأت می‌توانم بگویم که تا همین الان هم آن‌جا هستند. ■

داستان «نوازنده‌های دوره‌گرد» نویسنده «جاکوب و ویلیام گریم»؛ مترجم «آرزو کشاورزی»