داستان «ما هم زمانی خوشبخت بودیم» نویسنده «ایرِنا نِمیروفسکی»؛ مترجم «سیاوش ملکی»/ اختصاصی چوک

چاپ تاریخ انتشار:

siavash maleki2

تقدیم‌نامه: راویان و نقالان و داستانگویان، طوطیانِ شکّرشکنی هستند که از دلِ غارهای انسانِ آغازین تا صفحاتِ مجازیِ انسانِ امروزین، با صدای دلنشین و نقلِ داستانهایِ شاد و حکایاتِ حزین، فراغِ خاطرِ آدمیان یا حتا پروازِ فکر و اندیشه‌یِ شنوندگانشان را سبب‌ساز بوده‌اند.

از راویانِ امروزینِ ما، یکی از خوش‌صداترین و سنجیده‌گوترین‌شان هم کسی نیست جز:

بانو باران کویر.

ترجمه‌یِ ناقابل این داستان زیبا را تقدیم می‌کنم به این راویِ گزیده‌کار، که به گردن تمام شنوندگان روایتهای شیرینش و به ویژه صاحب این قلم دِینی دارد گران؛ امیدوارم که مقبولِ طبع ایشان افتد گرچه این هدیه، تحفه‌یِ موری بیش نیست اما امیدوارم که با صدای مخملینِ ایشان، روایت شود که ارزش این داستانها را صدچندان می‌کُند.

----------------------

ما هم زمانی خوشبخت بودیم

- شوهرت...

- نه مامان... خواهش می‌کنم... در مورد اون چیزی نگو...

خانم بلانشار، درحالیکه دستِ دخترش را می‌گرفت، گفت:

- سوزان! پانزده‌سال زندگی مشترک ظرفِ شکسته نیست که بندازیش قاطیِ زباله‌ها و تمام...

سوزان لاگرانژ، دستش را در دست مادرش گذاشت اما از دلسوزیِ او آزرده شد. خانم بلانشار، زنی مُسن، مصمم و خونسرد بود که گیسوانِ سفیدش دو طرف صورت تُپل او را مانندِ قابِ عکس، درمیان گرفته‌بود. او تلاش کرد از خودش همدلی نشان بدهد ولی سوزان به عکس، نتیجه گرفت که:

«چیزی که مامان نگرانشه... اینه که خیال می‌کنه من و بچه‌هام تموم تابستون رو توی خونه‌اش لنگر میندازیم و وَبال گردنش می‌شیم... برنامه‌های هر روزه‌اش... مستخدماش... اون زیاد در قیدِ من نیست... طفلی مامانم... منو دوست داره ولی... ولی چه جوری میتونه درکم کنه آخه... هیشکی درکم نمی‌کُنه.» افکاری مشابه این در سر سوزان می‌گذشت، غمگین بود و غضبناک؛ و در یک لحظه حس کرد خسته و سرخورده شده.

خانم بلانشار به آرامی گفت:  سوزان! میدونم که اون قبول می‌کنه که باز باهم زندگی کنین.

سوزان سرش را با تحکُم تکان داد و جواب داد:  نع!

- ولی شماها کشته‌مُرده‌یِ هم بودین... دوتا طفل معصوم دارین... پونزده سالِ آزگار باهم زندگی کردین...

- پونزده سال دعوا و بگومگو... پونزده سال بی‌وفاییش... پونزده سال بدبختی... شما که این چیزا رو میدونی مامان!... من پانزده سال صبرکردم چون بچه‌هام کوچیک بوده‌ن... اما الان دیگه جِنین چارده سالشه و هیوبرت هم سیزده... دیگه همه‌چی تموم شد... تموممم... از اون مرد هم برام هیچی نگو... به محض اینکه کارِ فهرست‌بَرداری تموم شِه وُ اسباب اثاثیه رو برای مُزایده بِبرن حراجیِ «دروو-آو» ... یه آپارتمان اجاره می‌کنم و دستِ بچه‌هامو می‌گیرم و میریم از خونه‌یِ شما... اگه میتونی ما رو پیشِ خودت نیگرداری... که چه بهتر... اگرم نمی‌تونی... یه فکر دیگه می‌کنم...

- واقعاً که سوزان...

سوزان، با اَخم و تَخم، سکوت کرد. او چهل سال سن داشت؛ لاغر بود و بلندقَد، از آن «زیادی قَدبلندها» که در آغاز جوانی متوجهِ این واقعیت می‌شوند که قد و قواره و قامتشان مناسبِ بغل‌کردن و درآغوش گرفتن نیست و «بغلی» نیستند، عشوه و کِرِشمه‌های بچه‌گانه و ناز و اَدا و لوس‌بازی درآوردن و اشک‌ریختن‌های دلبرانه بِهشان نمی‌آید؛ زنانی مثل او جلوِ جاری‌شدن اشکشان را می‌گیرند، قطراتِ اشکشان را فرومی‌خورَند و چنانند که گویی اندوه و اَسَفِشان از درون می‌خراشد و می‌تراشد و می‌خوردشان و انگار که همین خودخوری‌هاست که بهشان هیأتی پریشان و پرخاشگر می‌دهد.

- توی لیست کردنِ اثاث کمکی ازم ساخته است، سوزان؟

- نه مامان... ممنونم.

- قصد داری همه چیو بفروشی؟

- ریز تا درشتش رو!... از اون مبلمان و وسایل متنفرم!

- یک‌چهارمِ قیمت واقعیشونم دستتو نمی‌گیره‌ها.

- میدونم مامان جان... می‌دونم...

خانم بلانشار برخاست.

- باشه پس... خدانگهدار طفلک من... خونه منتظرتم برا شام.

او رفت و سوزان تنها شد.

بچه‌ها هنوز نیامده بودند و سوزان از اینکه چند دقیقه با خودش خلوت می‌کرد خوشحال بود. روزهای زیادی، وقتش را صرف فهرست برداری کرده بود اما حالا دیگر ماهِ ژوییه شده بود و زمانِ تعطیلاتِ تابستانی. باید دست بچه‌هایش را می‌گرفت و می‌بُردشان به جایی که لازم بود: خارج از شهر و دامان طبیعت و دشت و دَمَن.

به آرامی دور تا دورِ مبلهای راحتی که رویشان روکش کشیده

 نشده بود قدم برداشت و از کنار میزهایی که چیزی رویشان نبود، گذشت. سه هفته‌یِ گذشته را در منزل یکی از دوستانش گذرانده بود. خانه‌اش ظاهرِ منزلی متروکه را به خود گرفته و این حالتِ خانه دلش را به درد آورد.

به صدایی بلند گفت:

- بِجُمب که دست به کارِ فهرست‌برداری بشیم.

برگ‌هایی کاغذ و یک مداد در دست، دورتادورِ اتاق را دید زد. فروختن این اسباب و اثاث و پشت کردن به دیوارها و پنجره‌های این خانه روشی کارگر بود برای گرفتن انتقام از شوهرش. جورِ دیگری هم نمی‌توانست

به او و زندگیش گزند و آسیبی بزند، آن‌هم مردی با خصوصیات او: جوان مانده بود و هوس‌باز و خوش بَر و رو که کَکش هم از تنهایی و تنها ماندن نمی‌گزید بلکه از آن لذت می‌بُرد و آن‌را آزادی می‌دانست.

گذشته اما، متعلق به زن بود؛ او هم با خشم کوری که در دل داشت کمر به نابودی این گذشته بسته بود. با خودش اندیشید که:

- چه دعواها که نکردیم اینجا، چه اشکها که نریختم... چه شبها که تنهایی روی این کاناپه ساعتها را به انتظارِ آندره به هم ندوختم و آن بارِ آخِر...

سوزان آن بارِ آخر را به یاد آورد، با جزیی‌ترینِ جزییات، بی‌اهمیت‌ترین و بی‌معنی‌ترینِ کلمات و به چشم‌نیامدنی‌ترین حاشیه‌هایش: آن دو تصمیم گرفته‌بودند از هم جدا شوند و این بهترین راهِ حل بود برایشان... ناگهان یکه‌ای خورد: صدای زنگ‌زدنِ دخترش را شناخت.

جِنین وارد اتاق شد و پرسید:

- کار فهرست‌برداری رو تموم نکردی مامان؟

دخترک مداد را از مادرش گرفت:

- بذار کمکت کنم مامان... کارِ جالبیه!

جِنین و هیوبرت تنها تا همین اندازه می‌دانستند که پدر و مادرشان تصمیم به فروش اثاث خانه گرفته‌اند و نقلِ مکان؛ بعدتر با طلاق و مفهومش هم آشنا می‌شدند و می‌فهمیدند که چه خبر شده است.

سوزان به نجوا گفت:

- فکر می‌کنی بامزه‌است! این جالبه هر چیزی که از روزِ چشم‌بازکردنت جلو چشمات بوده‌ن محو بشه؟ جِنین که سَر تکان می‌داد گفت:

- اتفاقاً برای همین جالبه که تا یادم میاد جلویِ چشمم بوده‌ن... خیلی وقته... زیادی دیدَمشون.

دخترک، نوجوان بود، با صورتی گُلی‌رنگ و سفیدفام و پوستی صاف و نرم، و چشمانی مایل به خاکستری.

حرفش را ادامه داد:

- بذار ببینم... این دوتا صندلی رو یادداشت کنم که روکشِ مخمل قرمز دارن... یکیشون یکی از پایه‌هاش شیکسّه بوده و حالا با چَسپ سرِ جاش سفت شده مامان.

سوزان گفت:

- بله... باباجونت...

ولی فوری حرفش را فروخورد و ادامه نداد. در افکارش حرفش را اینگونه ادامه داد:

- پنج یا شیش سالِ پیش... آقا عصبانی شده‌ن... منم شدم... یه لگد حواله‌یِ اون صندلی بینوا کرد... در صورتیکه صندلی باعث عصبانیتش نشده و هیچکاره بود!... البته بعدش که آروم شد از کاری که کرده بود پشیمون و از رفتارش شرمنده شد... بعدش... جفتمون زدیم زیر خنده... اینجوری شد که جَر و مَنجَرمون ختم به خیر شد... راستی سرِ چی دعوامون شد؟... چی شد که بحثمون بالا گرفت؟... یادم نمیاد... هرچی که بود یه مرافعه‌یِ حسابی بود اونموقع...

به ناگهان و بی‌درنگ اما، سوزان یکی دیگر از دعواهایشان را به یادآورد، آخِرین دعوا را، که سبب شد رعشه‌ای از سرِ تنفر و بیزاری درونش را به لرزه درآوَرَد.

- میز کوچولوی ماهاگونی.

- جِنین... تو سر درنمیاری... اون ماهاگونی نیست... چوب گیلاسه... خیلی میز قشنگیه... یه عتیقه‌یِ واقعیِ قرنِ هفدهمیه...

سوزان باز محو افکارش شد:

- اون موقع که بچه‌ها کوچیک بوده‌ن و قدشون به میز غذاخوری نمی‌رسید... آندره و من شاممون رو گاهی می‌بُردیم توی اتاق نشیمن... نزدیک شومینه... آندره چراغا رو خاموش می‌کرد و توی اون نورِ ضعیف آروم حرف می‌زدیم باهم... دَه سال پیش بود... سراسرِ زمستون رو سرماخورده بود شدید... مگه خوب می‌شد... چقدر دلواپسش بودم... آخ که حاضر بودم دار و ندارمون رو بدم و خوب بشه و خیالم راحت شه...

- دوتا قفسه‌یِ کتاب با در شیشه‌ای... کتابا...

- نه نه... کتابا رو بذار بمونه...

چندتایی از کتابها را همراهِ آندره زمانی خریده بود که هنوز ازدواج نکرده بودند؛ با آندره به دکه‌های کتابفروشی و مغازه‌های فروشِ آنتیک می‌رفتند و در ذهن‌ِشان دکور خانه‌یِ آینده‌شان را می‌چیدند که پیشاپیش دوست‌داشتنی و مطابق مِیلشان باشد. این ماجرا برمیگشت به سال ۱۹۲۲. آن سال پیدا کردن یک آپارتمان مناسب محال می‌نُمود و خدا می‌داند که چقدر شاد شدند از اینکه این یکی گیرشان آمده‌بود: اندکی کم‌نور بود و رطوبت داشت اما بزرگ و جادار بود و راحت.

- مامان؟ ادامه بدم یا نه؟

سوزان که اندکی سربه‌زیر انداخته بود به عطفِ کتابها دست کشید.

چه کسی جاکتابی‌ها را می‌خرَد؟ شخصی که روی نیمکت آنتیک می‌نشیند کیست؟ دستِ کدام آدمی آباژور را روشن می‌کند؟ آن‌هم آباژوری که از شیشه‌یِ نازُکِ ونیزی ساخته شده بود... آن‌ها در سفرِ ایتالیا خریده بودَندَش... آن سفرها... آن شبهای دیروقتی

که به مقصد رسیده بودند... شهری غریب و ناآشِنا... هتل‌های برجامانده از روزگاران قدیم... احساسِ غریبِ در غُربت و غریبی گم‌گَشتِگی... لَمسِ لذت‌بخشِ آزادی... مغازه و بازار گُل‌فروشیِ زیرِ پنجره‌ها... در زیر پاهایت... دالانِ لاجوردی‌رنگِ شهری در اسپانیا... تمامی اینها درهم می‌جوشید و دَرمی‌آمیخت... و در یاد و خاطرش خیز بَرمی‌داشت و موج می‌زد این خاطره‌ها و آن یادآوری‌ها... و هنوز چه زنده و چه واضح بودند از پسِ سالها. این فکر ناگهان در ذهنش ظاهر شد:

- ما هم زمانی خوشبخت بودیم... ما لحظاتی را گذراندیم سرشار از خوشبختیِ واقعی...

آیا آن لحظات پُر لطافت در آن پانزده‌سالِ پرآفت و خیزِ دعوا و بحث و بی‌وفایی و زیستنِ ناشادِ باهم واقعاً اتفاق افتاده‌بود؟ در آن لحظه به نظرش محال آمد؛ اگرچه همزمان موفق به کشف دوباره‌یِ آن خوشی‌ها شده و همچون کودکانی سرخوش از سر و کولِ خاطرش بالا می‌رفتند و فرایَش می‌خواندند:

- آهای... منم... منو نمی‌شناسی؟!... منم... همون خنده... همون بوسه... همون نگاهه... همون لحظه‌یِ قهقه‌یِ خنده‌ت وقتی خیلی جَوون بودی... یا همون ساعتِ سکوتت بخاطرِ سوءتفاهم... اون همیشه برمی‌گَشت پیش تو... پیش تو برمی‌گَشت تحت هر شرایطی... برمی‌گَشت پیشت اگه می‌خواستیش... یادته؟...

سوزان زمزمه کرد:

- دیگه نمی‌خوامش ولی...

در همان لحظه حلقه‌های اشک که داشت در دو دیده‌اش جمع می‌شد را حس کرد؛ با حرکتی تند جِنین را کنار زد و گفت:

- اینا رو ولشون کن... برو لباستو بپوش... برادرت که برسه میریم... شام میریم خونه‌یِ مامان‌بزرگت...

جِنین خنده‌کنان گفت:

- وای مامان! این ساعت دیواریِ گَت و گنده‌یِ بدریخت رو یادم داشت می‌رفت!... خوشحالم که دیگه جلوِ چشام نیستَن... ریختش حالمو بهم میزنه...

- هیچَم بدریخت نیس...

سوزان این را چنان با شدت و حِدت گفت که خودش هم تعجب کرد. ادامه داد:

- دختره‌یِ مَلَندوغ! هیچی حالیت نیس که... شاید از مُد افتاده باشه ولی وقتی با بابات اینو خریدیم که...

سوزان متوجه شد که حرف زدن و توضیح دادن برایش بسیار

سخت است. لب‌هایش به لرزش درآمده‌بود. آندره درواقع از آن ساعت خوشش نمی‌آمد؛ این سوزان بود که در دُکانی کوچک آن را خریده بود و دلیلش را خودش هم نمی‌دانست.

گاهی آدم مشتاق و مایل به چیزی می‌شود که بعدتر ممکن است کارش به پشیمانی بکشد. خواهر و مادر و دوستانش هم به او خندیده و دستش انداخته‌بودند و در این میان تنها آندره گفته‌بود:

- نه عزیزم... این ساعت‌دیواری اونقدرام بدهیبت نیست که میگن...

جِنین ترسخورده به مادرش که به پهنای صورتش داشت اشک می‌ریخت خیره مانده بود:

- آخی مامان! مگه من چی‌گفتم؟ تو رو خدا منو ببخش... نمی‌خواستم ناراحتت کنم...

سوزان به آرامی گفت:

- تو ناراحتم نکردی...

احساس تنهایی تارش را در تمامی وجود سوزان تنیده بود؛ فرزندانش را فراتر از دسترس خودش حس می‌کرد؛ آندره رفته و از زندگیش محو شده‌بود. آیا کسی مانده بود تا با او گذشته‌ای مشترک داشته باشد؟ شخصی که از او بپرسد:

- سال ۱۹۳۵ رو یادته؟ توی بریتانی؟...

یا بگوید:

- اون تابستون قشنگِ خوش آب و رنگ رو یادته که نامزد کردیم؟!

زنگ تلفن به خود آوردَش. صدای مادرش را شنید:

- سوزان! ببخش مزاحمت شدم... میدونم باز ازم ناراحت میشی ولی آندره اینجاست... واسا! قطع نکن... میخواد باهات حرف بزنه وُ...

سوزان خیلی آرام جواب داد:

- قضیه چیه؟... جدی... قضیه چیه؟... خوب میدونین که غیرممکنه...

سوزان چندبار تکرار کرد:

- محاله... محاله...

اما در میان آه و اشکش، طرحِ لبخندی بر لبانش ظاهر شد؛ لبخندی از سرِ تسلیم و رضا که تنها آندره آن‌را در سیمایش دیده‌بود؛ لبخندی به نشانه‌یِ این‌که سوزان خودش خوب می‌دانست که این بار هم او را خواهد بخشید. ■

پایان

-------------

ایرِنا نِمیروفسکی، متولد کیِف- جوانمرگ شده در قصابخانه‌یِ آشوویتز به جرم یهودی بودن! در سنِ سی‌ونُه سالگی به سال ۱۹۴۲. خالق آثار بی‌شمار به زبان فرانسه، از جمله رُمانِ

سوییتِ فرانسوی که به سی‌وهشت زبان ترجمه شده است.

داستان «ما هم زمانی خوشبخت بودیم» نویسنده «ایرِنا نِمیروفسکی»؛ مترجم «سیاوش ملکی»