داستان «یک برده باهوش» نویسنده «جیمز بالدوین» مترجم «آرزو کشاورزی»

چاپ تاریخ انتشار:

arezoo keshavarzi

مدت‌ها پیش برده فقیری زندگی می‌کرد که اسمش ایساپ بود. مردی کوچک با سر بزرگ و دست‌های دراز که صورتش سفید و معمولی و چشم‌های درشتش درخشان و جذاب بود. وقتی که ایساپ حدود بیست سال داشت اربابش ورشکسته و مجبور شد برده‌هایش را بفروشد. برای انجام این کار، مجبور شد آن‌ها را به شهری بزرگ ببرد که بازار برده‌فروشی داشت. شهر دور بود و برده‌ها باید تمام مسافت را پیاده می‌رفتند.

تعدادی بسته بود که آن‌ها باید حمل‌شان می‌کردند. در تعدادی از آن‌ها چیزهایی بود که در جاده به آن‌ها نیاز داشتند.

در برخی لباس و در بقیه، کالاهایی بود که ارباب در شهر بفروشد.

ارباب گفت: «بچه‌ها بسته‌هایتان را انتخاب کنید برای هر یک از شما یکی وجود دارد. »

ایساپ بزرگترینش را انتخاب کرد. بقیه خندیدند و گفتند که او احمق است. آن را روی شانه‌هایش انداخت و به نظر راضی بود.

روز بعد خنده برعکس بود. زیرا بسته‌ انتخابی‌اش حاوی غذایی بود که برای طول راه برداشته شده‌بود. بعد از این‌که سه وعده از آن‌ را خوردند، بسیار سبک‌ شد. و قبل از پایان سفر ایساپ دیگر چیزی برای حمل نداشت، در حالی که بقیه زیر بارهای سنگین خود ناله می‌کردند.

اربابش گفت: «ایساپ آدم دانایی است. مردی که او را می‌خرد باید بهای زیادی بپردازد. »

مرد بسیار ثروتمندی برای خرید خدمتکار به بازار برده‌فروشی آمد. در حالی که برده‌ها مقابل او ایستاده‌بودند، از آن‌ها خواست که بگویند چه کاری می توانند انجام دهند؟

همه مشتاق بودند که توسط او خریده‌شوند، زیرا می‌دانستند که او ارباب مهربانی خواهدبود.

بنابراین هر یک از مهارت خود در انجام کاری، می‌گفتند. یکی باغبان خوبی بود. دیگری می‌توانست از اسب‌ها مراقبت کند. سومی آشپز خوبی بود. بعدی می‌توانست یک خانواده را اداره کند.

مرد ثروتمند پرسید: « چه کاری می توانی انجام دهی، ایساپ؟ »

«هیچی. »

«هیچی؟ چطوره ممکنه؟ »

«از آن‌جایی که این برده‌ها همه کارها را انجام‌می‌دهند، دیگر چیزی برای من باقی نمانده‌است. »

این پاسخ، مرد ثروتمند را چنان خشنود کرد که بی‌‌درنگ ایسلپ را خرید و به خانه‌اش برد.

برده کوچک به زودی به دلیل خِرد و شجاعتش مشهور شد. اغلب ارباب و دوست‌های اربابش را با نقل افسانه‌هایی درباره پرنده‌ها و جانورانی که می‌توانستند صحبت کنند، سرگرم می‌کرد.

آ‌ن‌ها دیدند که همه این افسانه‌ها حقیقت بزرگی را آموزش می‌دهند، و متعجب بودند که چگونه ایساپ می توانست راجع‌به همه آن‌ها فکر کند.

داستان‌های بسیار دیگر از این برده شگفت‌انگیز نقل شده‌است.

اربابش آنقدر از او راضی بود که آزادش کرد. بسیاری از آدم‌های سرشناس خوشحال بودند که او را دوست خود خطاب می‌کردند و حتی پادشاهان از او مشاوره می‌خواستند و با افسانه‌هایش سرگرم می شدند.

داستان «یک برده باهوش» نویسنده «جیمز بالدوین» مترجم «آرزو کشاورزی»