ترجمه داستان «چوپان ابرها» نویسنده «هنری بِستون»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم» / اختصاصی چوک

چاپ تاریخ انتشار:

esmaeile poorkazem

در دوران‌های بسیار پیش از این زن و شوهر جوانی زندگی می‌کردند. مرد را "گیلز" و زن را "فیلدا" می‌نامیدند. آندو در کلبه‌ای وسط یک دشت وسیع روزگار می‌گذراندند. روزها و سال‌های عمر یکی پس از دیگری طی می‌شدند.  مردمان زیادی گروه گروه از سرزمین‌های دور و نزدیک برای زندگی به آن دشت سرسبز و وسیع کوچ می‌کردند.

دشت وسیع در یک سمت نهایتاً به دیواره‌ای از کوه‌ها و درّۀ ها منتهی می‌شد، که تا آن زمان هیچکس جرأت عبور از آنها را به خود نداده بود.

کوهستان باشکوه از فاصله دور بسیار زیبا جلوه می‌نمود.

قلل برفی در روزهای سرد زمستان هر زمان که آسمان صاف و آفتابی می‌شد، به طرز بی مانندی می‌درخشیدند.

در بهار نیز مه همه جا را فرا می‌گرفت و همچون پرده‌ای خاکستری بر روی بخش‌های وسیعی از کوهپایه‌ها دامن می‌گسترانید.

در میان دیواره‌های کوه ستبر پرتگاه‌های بلند و درّه‌های عمیق و تاریک وجود داشتند.

سیلاب‌های کوهستانی غرش کنان از میان درّه‌های عمیق جریان می‌یافتند و به سمت دشتی که در پائین بلندی‌ها گسترده شده بود، روان می‌گردید، تا گیاهان و حیوانات را سیراب سازند سپس چاه‌ها و رودخانه را پر آب گردانند.

در بخش هائی از اعماق این درّۀ تاریک، طوفان‌ها خانه داشتند.

در آنجا ابرهای تیره مملو از آذرخش و تگرگ منتظر فرصت مناسب بودند، تا از پرتگاه خارج شوند و به سمت دشت وسیع سرازیر گردند.

مردمان محلی آنجا را "درّۀ رعد" می‌نامیدند.

یک افسانۀ قدیمی بر این حکایت داشت، که پادشاهی قدرتمند بر سراسر کوهستان بزرگ فرمانروائی می‌کند و کنترل دشت‌های وسیع را در سیطره خویش دارد.

"گیلز" و "فیلدا" به خوبی از خانه خویش مراقبت می‌کردند.

آن‌ها دو گاو (یکی به رنگ قرمز و سفید و دیگری به رنگ سیاه و سفید)، تعدادی مرغ و خروس، چند کندوی زنبوران عسل، یک اسب سفید، یک سگ و یک گربه داشتند.

"فیلدا" سراسر روز را با شادمانی به کارهای خانه می‌رسید. او نان مصرفی خانواده را در تنور خانگی پخت می‌کرد. او بویژه در پختن نان شیرینی و نان زنجبیلی بسیار مهارت داشت. "فیلدا" با شیر گاوها به تهیّه ماست، کره و پنیر نیز می‌پرداخت.

"گیلز" نیز به امور زراعت و باغبانی اقدام می‌ورزید. او از درختان میوه مراقبت می‌کرد و محصول آنها را به موقع برداشت می‌نمود. او زمین را برای کاشت غلات آماده می‌ساخت آنگاه بذور گندم و ذرت را در آن می‌کاشت. او پس از رسیدن محصول به برداشت و بوجاری آن‌ها می‌پرداخت، تا برای آرد کردن و تهیّه خمیر نان آماده باشند.

"فیلدا" نیز در تمام این مدت هر زمان که فرصتی می‌یافت، از پنجره به تماشای شوهرش که در مزرعه کوچکشان کار می‌کرد، می‌پرداخت. "فیلدا" می‌دید که نور خورشید چگونه از ابزارهای فلزی و براق شوهرش که با تمام نیرو و اشتیاق کار می‌کند، منعکس می‌شود. این موضوع شور زندگی را در او بر می‌انگیخت.

یک روز "فیلدا" به "گیگز" گفت: من در حال دوختن لباسی برای کوچکترین بچّۀ پسر عمو "جک" و همسرش "ژیل" می‌باشم. پس همین امروز صبح می‌خواهم زین را بر روی اسب سفید بگذارم، سوار آن بشوم و به کلبه آنها بروم. من ممکن است چند روزی را نزد آنها بمانم. شما می‌توانید نان‌های تازه‌ای را که برایتان پخته‌ام بعلاوه تعدادی کلوچه گوشت را در گنجه خوراکی‌ها بیابید. پس خداحافظ "گیلز". من بزودی به خانه بر می‌گردم.

"گیلز" پاسخ داد: خدا نگدارت "فیلدا". مواظب خودتان باشید.

"فیلدا" آنگاه سوار بر اسب سفید شد و بسوی خانۀ پسر عمو "جک" رهسپار گردید.

چند روز از این ماجرا گذشت. "گیلز" منتظر و حیران در خانه‌ای کاملاً ساکت باقی مانده بود. او براستی از نبودن همسرش "فیلدا" احساس تنهائی می‌کرد.

عاقبت "گیلز" بیش از این طاقت نیاورد و به خودش گفت: "فیلدا" اینک می‌بایست در راه بازگشتن به خانه باشد. پس بهتر است کمی در مسیر بازگشت به پیشواز او بروم و او را در بین راه ملاقات نمایم.

"گیلز" با این افکار تمامی حیواناتی را که در مزرعه رها مانده بودند، به طویله بازگرداند آنگاه مقداری نان و پنیر در بقچه‌ای گذاشت و مسیر برگشتن "فیلدا" را در پیش گرفت.

کوه‌های اسرارآمیز کیلومترها جلوتر از او در آنسوی دشت وسیع سر به فلک کشیده بودند. کوه‌ها از میان هوای غبارآلود عصرگاهی اواسط تابستان به حالت رنگپریده ای دیده می‌شدند.

یک نور بنفش کمرنگ در فاصله‌ای بعید بر روی صخره‌ها و شیب‌های تند کوهستان افتاده بود و برف اندکی در شکاف کوه‌ها به نظر هنوز سفید و خواستنی می‌آمد.

باد تندی از ستیغ کوه به سمت دشت بزرگ می‌وزید و خار و خاشاک خشک را جارو می‌کرد.

بوته‌های مزرعه گندم که در حال رسیدن بودند، به شدت خم می‌شدند و در برابر وزش باد بهم می‌سائیدند و خش و خش صدا می‌دادند.

"گیلز" ناگهان رودخانه‌ای از جریان آذرخش را از پائین گذرگاهِ درّۀ رعد مشاهده کرد سپس صدای خوف انگیز رعد از فاصله دور به گوشش آمد.

طوفانی بسیار شدید همچون سیلاب از پرتگاه کوهستانی به پائین دست جریان یافت و هر لحظه بر شدت آن افزوده می‌گردید.

لحظه‌ای همه جا در اثر نور شدید حاصل از آذرخش همچون روز روشن شد.

پرندگان کوچک صحرائی در هراس شدند و از آواز خواندن بازماندند.

برگ‌های زردی که در زیر درختان حاشیه جاده ریخته شده بودند، چرخ زنان به آسمان بلند می‌شدند.

همه جا همچون شب تیره و تاریک شده بود.

باران به شکل قطرات درشت شروع به باریدن نمود و قطرات درشت باران با شدت به اطراف می‌خوردند.

"گیلز" این هنگام با درخشش مجدد آذرخش توانست انتهای مزرعه‌اش را ببیند.

او افتان و خیزان با لباس‌های خیس در باران به پیش می‌رفت.

اینک درّۀ رعد با بستری چند لایه از ابرهای متراکم کاملاً پوشانده شده بود. ابرها بطور مداوم به جوش و خروش پرداخته و یک تودۀ فعال را شکل می‌دادند.

شب در اوج فعالیت طوفان سهمگین از راه می‌رسید.

جهش دیگری از آذرخش بر "گیلز" آشکار ساخت که او از مسیر خویش دور افتاده و گم شده است.

"گیلز" امیدوار بود که بتواند یک کلبه آشنا و یا پناهگاهی برای استراحت بیابد. او هرچه بیشتر به جستجو پرداخت امّا وضعیت جاده هر لحظه بدتر و بدتر می‌شد و کار جستجو را برای وی دشوار می‌ساخت.

"گیلز" تدریجاً در اثر وزش تندباد بیشتر و بیشتر درون جویباری سیلابی اسیر می‌گردید لذا گام‌هایش را بلندتر کرد و خودش را به جنگل کاجی که در همان حوالی قرار داشت، رساند.

"گیلز" در مرتفع‌ترین بخش جنگل کاج پناهگاه کوچکی یافت و به آنجا رفت. او از خستگی زیاد بر روی زمین نشست، تا اندکی بیاساید ولیکن اندک اندک از رخوتی که نصیبش شده بود، به خواب رفت. "گیلز" زمانی که از خواب برخاست، احساس کرختی، انقباض ماهیچه‌ها و سرما می‌نمود. او وحشت زده شده بود و تاریکی شب آزارش می‌داد. حقیقت اینکه "گیلز" سهواً به درّۀ رعد وارد شده بود، جائیکه تاکنون هیچ موجود زنده‌ای پایش را در آنجا نگذاشته بود. بدتر از همه اینکه او نمی‌توانست راهی را که آمده بود، دوباره بیابد.

پرتگاهی عظیم در یک طرف و دیواره‌ای از سنگ یکپارچه در سمت دیگرش وجود داشت و بدینگونه او را زندانی و اسیر ساخته بود.

"گیلز" بزودی دچار بهت و سرگشتگی شدیدی شد. او باریکه‌ای از نور را از بالای صخره‌ها می‌دید لذا به سمت آن گام برداشت.

"گیلز" با تلاش و مشقّت زیاد شروع با بالا رفتن از صخره‌ها نمود. او همچنان بالاتر و بالاتر رفت.

پله‌ها شروع به دور زدن مسیر می‌نمودند و در ادامه به میان پرتگاهی می‌رفتند که در ستیغ کوه واقع شده بود.

"گیلز" بعد از حدود یک ساعت سربالائی رفتن خود را در انتهای یکی از گردنه‌های درّۀ رعد یافت.

پرتگاه و شکاف کوه به سمت دشت گشوده شده و میدانی وسیع در مقابلش گسترده گردیده بود و او می‌توانست تا دوردست‌ها را نظاره کند.

"گیلز" اندکی در آنجا درنگ کرد. او کوشید تا از آنجا کلبه‌اش را ببیند و حتی شاید بتواند همسرش "فیلدا" را سوار بر اسب سفیدش مشاهده کند امّا نتوانست هیچکدام از آنها را شاهد باشد بنابراین مجدداً شروع به بالارفتن از ستیغ کوه نمود.

"گیلز" تمامی طول شب را بالا رفت و بالا رفت، تا اینکه سپیده صبح فرا رسید. قرص نورانی خورشید در راستای خط افق و از فاصله‌ای بسیار دورتر از مزرعه آشکار گردید. هنوز یک ستارۀ طلائی رنگ در آسمان سپیده دَم و در نزدیکی‌های خورشید در حال طلوع به چشم می‌خورد.

پله‌های سنگی شروع به پهن شدن کردند و اینک "گیلز" خود را در قلۀ کوه بزرگ می‌دید. چشمانش به قطعه زمین هموار کوچکی افتاد که با قله‌ها و پرتگاه‌های متعدد احاطه شده بود.

دیواری بلند و سیاه رنگ در مقابلش سینه سپر نموده بود و خورشید صبحگاهی از فراز آن بر او می‌تابید.

"گیلز" با تعجب چشمانش را مالید.

نور خورشید همه جا را کاملاً روشن ساخته بود و "گیلز" به آسانی می‌توانست قلل سنگی اطراف را ببیند. او حتی قادر بود هنگامی که به دوردست‌ها خیره می‌شد، بازتابش نور خورشید را از پنجرۀ خانه‌های کوچک دهکده مشاهده نماید.

"گیلز" مجدداً چشمانش را مالید و با خود گفت: نورها! آن‌ها چه معنی می‌دهند؟

ناگهان درب بزرگی به نظرش آمد. آن درب در مجاورت یک توده سنگ عظیم قرار داشت. او درب را گشود ولیکن در یک لحظه با انفجاری از نور و روشنائی مواجه گردید.

این زمان در مقابل "گیلز" دو موجود عجیب و غریب ظاهر شدند، که موجب تعجب و دستپاچگی وی گردیدند. او تاکنون با چنین مخلوقاتی مواجه نشده بود. آن دو در حقیقت دو جن بودند که در ظاهر شباهت به دو نخود بزرگ داشتند. هر کدام از جن‌ها از قدی معادل یک متر برخوردار بودند. آن‌ها نظیر سایر جن‌ها بجای گوش‌های عادی دارای اندام‌های دیگری بودند.

جن اوّلی دارای گوش‌هایی به شکل یک شیپور خمیده بود که به طول سی سانتیمتر از هر طرف سر بزرگ و مدوّرش خارج شده بودند.

جن دوّمی گواینکه دارای گوش‌های کاملاً معمولی بود امّا فقط یک چشم بزرگ در وسط پیشانی‌اش به چشم می‌خورد.

آن دو جن بدون اینکه حتی کلمه‌ای بر زبان آورند، دست‌های "گیلز" را از طرفین گرفتند و او را با عجله به فضای باز بردند. آن‌ها آنگاه او را ترغیب نمودند که از میان یک درب باز بگذرد و وارد خانه‌ای بشود که در آن پرتگاه سنگی ساخته شده بود.

"گیلز" همچنان ساکت مانده بود و حرفی نمی‌زد.

جن‌ها سپس او را از میان چندین اتاق با شکوه و مجلل عبور دادند، تا اینکه وارد یک سالن بزرگ شدند. سراسر آنجا با چراغ‌های بیشماری که همچون برگ‌های درختان از سقف آویزان شده بودند، روشن می‌گردید.

ناگهان یک گذرگاه طاقدار قرمز رنگ در برابرشان پدیدار گردید، که با گذشتن از آن وارد سالنی بزرگتر و نورانی‌تر از حد انتظار شدند. تختی زرین در یک انتهای سالن و در زیر سایبانی به رنگ قرمز پُر رنگ قرار داشت. شخصی با لباس آبی درخشان برفراز تخت زرین نشسته بود. دیوارهای اطراف سالن همچون آسمان پس از وقوع باران به نظر می‌آمدند آنگاه که ابرهای تیره و بارانزا به کناری می‌روند و شکست انوار خورشید به پدیدار شدن رنگین کمانی باشکوه می‌انجامد.

در همین لحظه اجنه بیشمار کوهستانی که در سالن جمع شده بودند، این چنین شروع به آوازخواندن نمودند:

"طوفان‌ها بیائید

تگرگ‌ها بیائید

تا ببینید چوپان ابرها را

کسی که برفراز قلل است

و آب و هوا را تعیین می‌کند

اوست که باران را می‌فرستد

از کوهها به سمت دشت‌ها

و می‌پاشد قطرات شبنم را

بر برگ‌های گل و گیاه"

آنگاه جن‌ها دستان "گیلز" را گرفتند و او را به مقابل "چوپان ابرها" بردند.

چوپان ابرها به "گیلز" گفت" ای موجود فانی، شما چطور جرأت کرده‌اید که به کوه‌های تحت فرمانروائی من قدم بگذارید؟

"گیلز" پاسخ داد: من در واقع در جستجوی همسرم "فیلدا" بودم ولیکن در میان طوفان شب قبل راهم را گم کردم و به اینجا آمدم.

چوپان ابرها به جنی که دارای یک چشم بر روی پیشانی بود، گفت: "آیو"، نظر شما چیست؟

"آیو" با صدائی خرناس مانند و مضحک گفت: ای چوپان ابرها، من او را روز قبل در دشت و در جلوی کلبه‌اش دیده‌ام. او چندان از آنجا دور نشده بود زمانیکه صبح دیروز طوفان را با قدرت خویش برپا ساختید و آن را به دشت فرستادید. او پس از آن در میان طوفان گرفتار آمد و راه خویش را گم کرد آنگاه بطور اتفاقی به اقامتگاه شما راه یافت.

چوپان ابرها سپس به جنی که گوش‌های بزرگی داشت، گفت: "ایرو"، نظر شما چیست؟

جن با صدائی که دقیقاً مانند برادرش بود، پاسخ داد: من خداحافظی او با همسرش را روز شنبه گذشته شنیده‌ام. من همچنین شاهد بودم که همسرش "فیلدا" به او گفت: شما می‌توانید نان‌های تازه و کلوچه‌های گوشت را که به تازگی برایتان پخته‌ام، در گنجه خوراکی‌ها بیابید.

چوپان ابرها نگاه عمیقی به "گیلز" انداخت و خیره خیره او را برانداز نمود آنگاه گفت: ای موجود فانی، من سخنان تو و نظرات فرد باوفایم "آیو" را شنیدم، کسی که تمام اتفاقاتی که در کل منطقه وقوع می‌یابند، زیر نظر دارد. من همچنین به حرف‌های "ایرو" التفات نمودم، کسی که تمامی صحبت هائی که در این حوالی انجام می‌گیرد، بخوبی می‌شنود. من متوجه شدم که اتفاقی غیر منتظره تو را به اینجا هدایت کرد، تا ناخودآگاه اسرار پنهان حاکم بر آب و هوای منطقه را کشف کنید. شما هرگز نمی‌بایست به اینجا گام می‌گذاشتید. بنابراین شما باید اینجا بمانید، تا زمان مرگتان فرا برسد. بنابراین از شما انتظار دارم که از دستورات من اطاعت کنید و من هم در ازای آن به شما شادمانی و احترام ارزانی می‌دارم. به شما هشدار می‌دهم که هرگز در صدد فرار از اینجا بر نیائید زیرا آذرخش‌هایم شما را در هر کجا که پنهان گردید، خواهند یافت و نابود خواهند کرد.

"گیلز" بیچاره درحالیکه گریه کنان خود را در مقابل تخت زرین بر زمین می‌انداخت، گفت: ای چوپان بزرگ ابرها، لطفاً مرا در اینجا نگه ندارید و اجازه بدهید تا به کلبه‌ام در دشت بازگردم. به خاطر داشته باشید که همسرم "فیلدا" در آنجا منتظر من است. او اصلاً خبر ندارد که من به کجا رفته‌ام؟ آیا زنده‌ام و یا با فرشته مرگ هم آغوش گشته‌ام؟

آه، لطفاً اجازه بدهید، تا به خانه‌ام بازگردم. از شما خواهش می‌کنم که این لطف را در حق من و همسر بیچاره‌ام روا دارید.

چوپان ابرها با ترشروئی فقط سرش را تکان داد. او سپس از روی تخت زرین برخاست و بلافاصله در پشت پرده‌های قرمز تیره ناپدید گردید.

جن‌های کوهستان مجدداً شروع به خواندن آواز نمودند. همچنانکه آن‌ها به آواز خواندن ادامه می‌دادند، سالن بزرگ اندک اندک چون شب تیره و تاریک شد، تا اینکه عاقبت لشکری از باد سرد زوزه کشان در تاریکی آنجا لانه کرد.

"گیلز" به شدت احساس ضعف و بیحالی می‌نمود. هنوز لحظاتی نگذشته بود که دست‌های قوی او را گرفتند و از جا بلند کردند و به محل دیگری انتقال دادند تا اندکی بیاساید. "گیلز" نیز بلافاصله به خواب عمیقی فرو رفت آنچنانکه به کلی از دنیای اطرافش غافل ماند.

"گیلز" زمانی که از خواب برخاست، خود را در یک اتاق کوچک یافت. آفتاب طلوع کرده بود و هوای خنک و دل انگیز کوهستان از پنجره شرقی به درون اتاق می‌وزید.

ناگهان درب اتاق بر روی پاشنه چرخید و کاملاً گشوده شد و "آیرو" و "ایرو" وارد اتاق شدند.

"ایرو" گفت: "گیلز" عزیز، خورشید اینک طلوع کرده است و شما باید وظایف محولۀ خویش را انجام بدهید. چوپان ابرها امیدوار است که ابرهایش همچون قبل در مواقع مقرر آزاد شوند. بنابراین "گیلز" عزیز عجله کنید و درب زندان ابرها را بگشائید.

"گیلز" به ناچار از جا برخاست و همراه جن‌ها به راه افتاد.

آن‌ها به سمت قله رفیع کوه راه می‌سپردند. آن سه نفر مسیری را طی می‌کردند که مرتباً به سمت چپ و راست منحرف می‌گردید. اینک آنها در بین دو تخته سنگ بسیار بزرگ حرکت می‌نمودند و لحظاتی بعد از کنار پرتگاهی عظیم و ترسناک گذشتند.

عاقبت "گیلز" یک دیوارۀ بزرگ صخره‌ای را در مقابل خویش مشاهده کرد. او دو درب برنزی بسیار بلند را مشاهده نمود که تاکنون هیچگاه آنچنان چیزی را ندیده و در موردشان نشنیده بود. یک رشته پلکان از کنار این درب‌ها شروع می‌شد و به بالای دیوار صخره‌ای ختم می‌گردید.

"گیلز" کنجکاو شده بود که چه چیزهائی در پشت دیواره سنگی و درب‌های بسته قرار دارند بنابراین با عجله به بالا رفت. او خود را بر لبۀ یک قدح سنگی بسیار بزرگ با کیلومترها طول و عرض مشاهده کرد. آنجا آنقدر وسیع بود، که هر یک از قلل کوه به آسانی در داخل آن جا می‌شد.

صدها ابر همانند یک رمه عظیم از گوسفندان درون این قدح سنگی آرمیده بودند آنچنانکه نوک مه آلود آنها تا محل برآمدن خورشید می‌رسید و باعث می‌شد که طلیعه آن را به رنگ‌های قرمز، بنفش و طلائی نظاره گر باشیم.

"گیلز" ابتدا فکر می‌کرد که آنها هیچ حرکتی ندارند امّا زمانیکه به داخل قدح سنگی عظیم بیشتر دقت کرد، مشاهده نمود که ابرها حرکت می‌نمایند و بسان کشتی هائی که در پهنه دریاها لنگر انداخته باشند، همانند قرار گرفتن در جریانات جزر و مد نوسان می‌کنند.

آن قدح سنگی بزرگ در حقیقت "خزینۀ آب و هوا" را تشکیل می‌داد.

چوپان ابرها در چنان خزینه‌ای به اندازه کافی ابر برای کنترل آب و هوای چندین کشور همسایه ذخیره نموده بود.

چوپان ابرها یکروز ابرهای آب و هوای خوش را درون مخزن یا خانه ابرها نگه می‌داشت و اجازه می‌داد تا ابرهای بارانزا بر فراز آن سرزمین به حرکت درآیند ولیکن روز دیگر تمامی ابرها را در خزانه نگه می‌داشت تا خورشید بتواند بر تمامی مناطق اطراف بتابد و انرژی مورد نیاز گیاهان و گرمای زمین را به حد کفایت تأمین نماید. او آنگاه دیگر روز به حالت مخلوط عمل می‌نمود بطوریکه یخبندان، مه و طوفان را بطور همزمان برای زمین‌های اطراف در نظر می‌گرفت.

ناگهان طنین صدائی دلنشین بر فراز قلل کوه‌ها به گوش "گیلز" رسید. این صدا از یک شیپور نقره‌ای برمی خاست.

"آیو" و "ایرو" فریاد برآوردند: این دستور چوپان ابرها است، که ابلاغ می‌گردد. اینک زمان فرستادن ابرها بر فراز زمین‌های اطراف فرارسیده است. "گیلز" عزیز؛ عجله کنید و درب خزینۀ ابرها را بگشائید.

"گیلز" درب عظیم خزینۀ ابرها را باز کرد آنچنانکه دهانه کیسه توپ‌ها را عمداً و به ناگهان بگشایند.

صدائی چون رعد به گوش "گیلز" رسید انگار دروازه‌ای عظیم بر لولای خویش می‌چرخد و با صدائی نظیر به گوش رسیدن تلاطم دریا از راه دور همراه می‌گردید.

ابرها در پاسخ به این صدا از جا برخاستند و سرهای رنگین خویش را از زیر برآوردند سپس با عجله به سمت درب‌های برنزی شتافتند. آن‌ها یکی پس از دیگری از میان درب‌ها گذشتند و بسوی روشنی صبحدم در فضای بیکرانه آسمان حرکت نمودند.

بدین ترتیب "گیلز" به خدمتگزاری چوپان ابرها درآمده بود. او وظیفه داشت تا هرگاه که چوپان ابرها اجازه می‌داد، با برداشتن درب خزینه به آزاد کردن ابرها و تغییر آب و هوا بپردازد.

"گیلز" همچنین زمانیکه چوپان ابرها در شیپور احضار می‌دمید و ابرها به جایگاه خویش باز می‌گشتند، وظیفه داشت با بازکردن درب خزینه مجدداً آنها را به درون جایگاه راه بدهد.

"گیلز" به مرور دریافت که چه زمانی ابرهای بارانزا به خزینه بر می‌گردند، تا نتیجتاً هوای خوش در محیط اطراف برقرار گردد.

او کم کم آموخت که چگونه یخبندان را به برخی سرزمین‌ها گسیل دارد و اینکه چگونه مه را برفراز سرزمینی دیگر برقرار سازد.

او حتی یاد گرفت که چگونه طوفان‌های محلی و منطقه را بوجود آورد.

"گیلز" بزودی غار بزرگی را یافت که توده‌های یخ و تگرگ در گونی‌های غول آسا انبار شده بودند و آذرخش در خمره‌های شیشه‌ای محبوس گردیده و بادهای شدید طوفانزا در حبس آمده بودند.

او بسیار تلاش می‌نمود که ابرها با دقت فراوانی مدیریت گردند. در نتیجه اقدامات او بود، که محدودۀ زندگی "فیلدا" از آرام‌ترین و مطلوب‌ترین آب و هوا برخوردار می‌شد.

"گیلز" برای این منظور همواره از کمک‌ها و راهنمائی های "آیو" و "ایرو" بهره می‌گرفت.

"گیلز" اغلب از "آیو" می‌پرسید: به من بگوئید که حال "فیلدا" چگونه است؟ به من بگوئید او اینک به چه کاری مشغول می‌باشد؟

"آیو" مثلاً پاسخ می‌داد: "او اینک در داخل باغ مشغول جمع آوری میوه‌ها است" و یا اینکه:

"او اینک در آشپزخانه مشغول پختن نان زنجبیلی می‌باشد".

آنگاه "گیلز" به "ایرو" می‌گفت: به من بگوئید که "فیلدا" چه می‌گوید؟

"ایرو" هم مثلاً جواب می‌داد: "آه، من صدایش را از داخل خانه می‌شنوم".

بدین ترتیب دو سال گذشت و "گیلز" هیچ فرصتی برای فرار از آنجا پیدا نکرد لذا کم کم امید خویش را برای بازگشتن به خانه و زندگی سابق خویش از دست می‌داد. او می‌ترسید که مبادا پس از آن دیگر هیچگاه نتواند مجدداً "فیلدای" عزیزش را ببیند.

یک روز "گیلز" هنگامی که با "آیو" و "ایرو" همراه بود، بر روی تخته سنگ بزرگی نشست و با دلتنگی به دشت وسیعی که در پائین دست کوهستان رفیع گسترده شده بود، خیره ماند.

بهار به تازگی پایان یافته و تابستان آغاز شده بود.

دشت اینک سراسر سرسبزی و مملو از شادابی و تحرّک می‌نمود.

باریکه هائی از دود خاکستری اجاق‌های چوبسوز در اینجا و آنجا از فراز کلبه‌های دهکده به آسمان برمی خاستند.

"گیلز" عمیقاً در اندیشه همسرش "فیلدا" فرو رفته بود و سایه‌ای از غم و ترس تمامی فضای قلب او را فرا گرفته بود.

"آیو" و "ایرو" در کنارش نشسته بودند و با او احساس همدردی می‌کردند."گیلز" مدت درازی همچنان بر روی تخته سنگ نشست و زانوی غم در بغل گرفت.

این زمان ناگهان گوش چپ "ایرو" به سمتی چرخید. جن گوش

بزرگ پس از لحظاتی سکوت گفت: من صداهای مشکوکی می‌شنوم که حاکی از وقوع جنگ و خونریزی در زمانی نزدیک هستند. من می‌شنوم که پادشاه راهزنان که بر نواحی دریاچه‌های سیاه فرمانروائی می‌کند، در حال تدارک سپاهی عظیم می‌باشد. او در حال آماده شدن برای یک یورش بزرگ به ساکنین این دشت است.

"آیو" فریاد زد: من هم اینک او را می‌بینم. من می‌بینم که او در حال گفتگو با پیشکار مخصوص خویش "اسکلراتو" است.

"ایرو" گفت" گوش کنید. او به زیردستانش می‌گوید که ما باید سرتاسر دشت را با یک هجوم سریع و ناگهانی از وجود ساکنین آن جارو کنیم و تمامی اموال و دارائی‌هایشان را به چنگ آوریم. ما باید ذخیره غلات مردمان دشت را بگیریم و تمامی کلبه‌های آنها را بسوزانیم و یا از بیخ و بُن ویران سازیم.

"آیو" گفت" من هم می‌بینم که خیل عظیمی از راهزنان در حال تجمع هستند. آن‌ها اکنون خودشان را در پناه درختان جنگل کاج مخفی ساخته‌اند، تا مبادا توسط ساکنین دشت دیده شوند ولیکن با این وجود نور خورشید که در اینجا و آنجا از لابلای شاخه‌های انبوه درختان نفوذ می‌کند، موجب درخشش ساز و برگ‌های جنگی لشکریان پادشاه راهزنان شده است.

اینگونه اخبار رُعب آور و هراس انگیز باعث نفوذ ترس و تشویش عجیبی در قلب "گیلز" گردیدند.

"گیلز" با درک شرایط وخیم اندیشید: اینک چه بر سر همسرم "فیلدا" و سایر مردمان ساکن دشت خواهد آمد؟

اگر من بتوانم با عجله از کوه پائین بروم، تا مردمان دشت را آگاه سازم. آیا می‌توانم به فرار آن‌ها کمک نمایم؟

"گیلز" بار دیگر به اطرافش نگریست و جوانب کار را با دقت سنجید همچنانکه پیش از آن نیز بارها و بارها در جستجوی راهی برای فرار از آنجا برآمده و در نهایت از انجام آن منصرف شده بود. او پیش از این هر دفعه با مشاهدۀ پرتگاه‌های عظیم در یکسو و تعداد کثیر محافظان پله‌ها در سوی دیگر از انجام این فرار صرف نظر می‌کرد و آن را نوعی خودکشی و امری عبث می‌پنداشت امّا اینک شرایط و اوضاع دیگری حکمفرما شده بود.

او اینک چکار می‌توانست انجام بدهد؟

قلب او چون یخ سرد و منجمد شده بود و او با ترس به گسترۀ دشت خیره مانده بود. او هراس داشت، که مبادا دود ناشی از سوختن کلبه‌های دهکده را به چشم ببیند.

"گیلز" در تمام طول شب با این افکار بسر برد و حتی لحظه‌ای چشم بر هم نگذاشت.

"گیلز" با فرارسیدن طلیعه آفتاب از جا برخاست و به بالای قله کوه رفت جائیکه خزینه ابرها قرار داشت.

برای مدت دو هفته بود که به هیچ ابری اجازه حضور در آسمان دشت داده نشده بود. در نتیجه به نظر "گیلز" اینچنین می‌رسید، که حتی مه‌ها به شدت عصبانی شده و به تیرگی گرائیده‌اند.

"گیلز" به سمت دشت نگریست. در انتهای دشت آتشی فروزان همراه با دود سیاه به چشم می‌خورد. انگار راهزنان تهاجم خویش را بر ساکنین دشت آغاز نموده بودند.

این زمان "آیو" از پله‌ها صعود کرد و به نزد "گیلز" در نوک قله کوه آمد.

جن یک چشم گفت: من اینک دهکده را در شعله‌های آتش می‌بینم. به نظر می‌رسد که ساکنین دشت با سرعت در حال گریختن از طریق جاده‌ها هستند. خبر تهاجم راهزنان به سرعت در اطراف و اکناف اینجا پخش شده است و مردمان ساکن دشت با عجله به جستجوی پناهگاهی در کوهستان برآمده‌اند.

"گیلز" فریاد زد: آه، پس همسرم "فیلدا" کجا است؟

جن پاسخ داد: او در مسیر جادۀ بزرگ همراه با پسر عمو "جک"، همسرش "ژیل" و بچه‌هایشان می‌باشد. آن‌ها اینک با عجله بسوی درّۀ رعد در حرکت هستند.

"گیلز" ناگهان برخاست و دستانش را بر بالای سر گذاشت و آنگاه با صدای بلند فریاد کشید: من می‌توانم از آنها محافظت نمایم. لطفاً اجازه بدهید تا طوفانی عظیم به سمت لشکر راهزنان گسیل نمایم. عجله کنید و به من اجازه بدهید، تا بدترین تندبادهائی را که تاکنون کسی شاهد آن بوده است، بسوی راهزنان غارتگر و آدمکش بفرستم.

"گیلز" آنگاه از آنجا دور شد و به طرف غار خزینه تگرگ رفت. او گونی گونی از تگرگ‌های آنجا پُر می‌کرد و آنها را بلافاصله در قدح ذخیره آب و هوا خالی می‌نمود.

او سپس یک دوجین طوفان خشم آلود را نیز به داخل خزینه ابرها پرتاب نمود.

او در خاتمه هر آنچه از خمره‌های شیشه‌ای حاوی آذرخش در آنجا یافت، تماماً درون گودال خالی کرد.

اینک برخورد خمره‌های شیشه‌ای حاوی آذرخش بر کف گودال ذخیرۀ آب و هوا با شدت تمام شنیده می‌شد و گوش‌ها را آزار می‌داد.

این زمان صدای خش خش فرار صاعقه‌ها و مخفی شدن آنها در لبه ابرهای سیاه بسیار دیدنی می‌نمود.

قدح بزرگ ابرها می‌غرید و شدیداً به خود می‌لرزید.

ابرهای درون خزینه در همدیگر می‌لولیدند و لحظه به لحظه مجتمع‌تر و تیره‌تر می‌شدند.

صاعقه در انتهای تیرۀ رعد جا گرفته و آمادۀ انجام وظیفه بود.

"گیلز" این زمان از فراز دروازۀ بزرگ نگاه رضایت بخشی به ابرها و طوفان‌های محبوس در قدح آب و هوا انداخت. او سپس به پائین شتافت، تا درپوش قدح آب و هوا را بردارد.

سیل ابرها همانند گله حیوانات وحشی از میان دروازه جاری شد و به سمت آسمان رفت، تا ابرها با کمک بادهای طوفانزا به هر سمت پراکنده شوند و دیوانه وار سراسر آسمان را فراگیرند.

رعد این زمان آنچنان غرشی نمود، که تاکنون هیچ موجود زنده‌ای آن را نشنیده بود و پس از آن نیز نخواهد شنید. پس آنگاه تندباد بادبان برکشید، تا خشم خویش را بر سر لشکر راهزنان فرونشاند.

ترس و وحشت سرتاسر کوهستان را فرا گرفته بود و تمامی منطقه از بیخ و بُن می‌لرزید.

چوپان ابرها با شنیدن غرش سهمگین رعد از خواب بیدار شد و سراسیمه بسوی قدح ذخیرۀ ابرها دوید امّا این زمان قله کوه بگونه ای تیره و تار شده بود، که راه رسیدن خویش به قله کوه را گم کرد. او آنچنان دچار خطا گردید، که به ناگهان از فراز پرتگاهی عظیم به اعماق درّۀ رعد سقوط کرد.

تمامی اجنه کوهستان به شدت ترسیده و گیج شده بودند لذا سراسیمه و پریشان همچون مورچگانی که لانه آنها را تخریب کرده باشند، از اینسو به آنسو می‌دویدند.

صدای رعد یکی پس از دیگری به گوش می‌رسید و آذرخش هر چندگاه سرتاسر آسمان و اراضی اطراف را چون روز روشن می‌کرد.

"گیلز" می‌دید که طوفان لشکر راهزنان را درهم شکسته است لذا از وضعیت تاریکی هوا، سروصدای فراوان و آشفتگی اوضاع استفاده کرد و به فکر فرار از آنجا افتاد. او با عجله در میان بارش شدید باران و تگرگ به سمت انتهای پله‌ها دوید و از طریق پله‌های مارپیچ هر لحظه پائین تر و پائین تر رفت، تا اینکه به انتهای مسیر رسید.

او با خوش شانسی راه خروج از شکاف پرتگاه را یافت و با سرعت تمام به سمت دهانۀ ورودی درّۀ رعد دوید.

"گیلز" اینک براستی از آنجا آزاد شده بود.

طوفان وحشتناک به پایان رسیده و خورشید تابان برفراز قطرات بارانی که از شب قبل بر روی علف‌ها نشسته بودند، می‌درخشید.

یک قوس قزح زیبا از فراز یکسوی آسمان تا انتهای سمت دیگر دشت بزرگ کشیده شده بود.

پرنده‌های کوچک دشت بال‌های خود را در برابر آفتاب می‌تکاندند، تا قطرات باران را از خود دور سازند.

"گیلز" لحظاتی بعد توانست مردمان ساکن دشت را در پناهگاهی مطمئن در زیر صخره‌ای بلند بیابد. آنهائی که برای در امان ماندن از صدمه راهزنان ناچاراً بسوی درّۀ رعد گریخته بودند، اینک در یکجا گردهم آمده بودند.

بسیاری از مردمان دشت بر این عقیده بودند که شاه راهزنان در بیرون درّۀ رعد منتظر آنها است، تا از آنها انتقام بگیرد لذا جملگی از "گیلز" خواستند تا ریاست و فرماندهی آنها را بر عهده بگیرد.

این زمان ناگهان "فیلدا" از میان خیل عظیم ساکنین دشت توانست شوهرش را تشخیص بدهد لذا از میان جمعیت بیرون آمد و بسوی "گیلز" دوید و او را با اشتیاق در بر گرفت.

امّا بشنوید از لشکر راهزنان که طوفان طومار تمامی آنها را درهم پیچیده و همگی آنان را به رودخانۀ خروشان ریخته بود، تا طعمه ماهی‌ها و سایر آبزیان گردند.

اندکی بعد چوپان ابرها از اعماق درّۀ رعد بالا آمد. او هنگامیکه از گریختن "گیلز" آگاهی یافت، به شدت برآشفت و درحالیکه بسیار عصبانی می‌نمود، به سمت اجنه کوهستان یورش برد، تا آنها را برای این سهل انگاری غیر قابل بخشش به شدت عقوبت نماید.■

ترجمه داستان «چوپان ابرها» نویسنده «هنری بِستون»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»