داستان «شیب های سایه دار» نویسنده «تولگا گوموشآی» مترجم «پونه شاهی»

چاپ تاریخ انتشار:

pooneh shahii

در شهرهایی که زمان در آن جریان ندارد، جاده ها هم جریان ندارند،  بلکه تبدیل به شیب می شوند. مردم به آرامی مانند سایه ها در آن شیب ها در حرکتند. از نفس افتاده، خمیده، سر به جلو. با علم به اینکه شکست خورده‌اند و هرگز نمی‌توانند سرنوشت خود را تغییر دهند،

سعی می‌کنند تا به رفتن خود ادامه دهند. با دانستن اینکه جاده پایانی ندارد، حتی اگر خورشید هم بیرون بیاید، همیشه در جهت مخالف خواهند بود. مانند مورچه ها، خسته، غبارآلود به حرکت خود ادامه می دهند، زیرا می دانند که به عنوان  سایه ای در جهان خواهند مرد. همانطور که  به دنیا به عنوان یک سایه آمده اند.

آنها در جاده‌هایی که آسفالت نشده، تلو تلو می‌خورند.  بی توجه به خود،  فرسوده از درون مانند لبه های بناهای فرسوده که از درون هم پوسیده اند، رنگ پریده،  زیر لباس هایی که بو می دهند. وقتی خیلی خسته هستند، نمی‌توانند به جلو حرکت کنند. کمرشان را می‌گیرند و سرشان را بالا می‌گیرند و هوای معطر زغال چوب را در ریه‌های شان استنشاق می‌کنند.

 آنها، اما به آسمان نگاه نمی کنند. زیرا آسمان،  ما را به یاد قلمروها و امکانات دیگر می اندازد. آنها نمی خواهند به آن چیزها فکر کرده و احساسشان کنند و امیدوار شوند. بالاخره آنها که پرنده نیستند. آن ها درست مثل مورچه ها به آسمان نگاه نمی کنند، حتی اگر نگاه کنند، هرگز آن را نمی بینند.

وقتی کسی نمی‌تواند  تندی شیب را تحمل کند، می افتد وقل می خورد، موقعی که از کنارشان می‌غلتد نگاهش می‌کنند. آنها دست خود را دراز نمی کنند، سعی نمی کنند، متوقفش کنند. چون می دانند که اگر این کار را بکنند آنها هم می افتند و غلت می زنند و به ته می رسند.  آنها بغ می کنند، اما با تمام وجود به شیب خود گره می خورند، همان طور که زندانی عاشق جلادش می شود.

همه شان شبیه هم هستند، بی رنگ، ناامید، بدون نور... آنها راحتندد، چون همه شبیه هم هستند، کاملاً ناامید و هیچ تفاوتی با دیگران ندارند. آنها مثل اذان آرام هستند، نه به اندازه زنگ ها بی پروا. در خود نه قدرتی سراغ دارند  و نه گناه. مرگ زیاد آنها را نمی ترساند، حتی معتقدند بعد از مرگ شادتر خواهند بود. به سمت بالا می روند. آنها راه می روند... زیرا کسانی که قبل از آنها بودند همین کار را کردند. بعدی ها هم همین کار را خواهند کرد.

از کسانی که تندتر راه می روند و از کسانی که عقب مانده اند خبری گرفته نمی شود. زندگی تا آنجاست که چشم می تواند ببیند. بنابراین، همین کار را آسان می کند. عدم ارتباط، زندگی را آسان تر می کند. نداشتن چیزی برای از دست دادن، نداشتن هدف برای رسیدن، آن را ساده می کند. سگ های آلوده و مریض، زباله های ریخته شده در وسط خیابان، دودکش هایی با دود سیاه باعث می شود احساس کنید که تنها نیستید. تنها نبودن و نیاز نداشتن به کسی احساس کاذب خوبی ایجاد می کند. در صورت منعکس نمی شود، اما عمیقا" احساس می شود. اگرچه عمق زیادی ندارد. با این حال در درون احساس می شود.

سایه ها گرسنه نمی شوند. سایه  تشنه نمی شود، عاشق نمی شود، حرف نمی زند. هر چند وقت یک بار می لرزد. جلو چشم نیست. هیچ هدفی ندارد. قوز کرده، موقع بالا رفتن از سربالایی می توانید آن را ببینید. سپس وقتی که چشم شما به یک چرخ دستی یا شانه ی باربر گیرکرد، ناگهان ناپدید می شود. شما حتی متوجه نمی شوید که چه زمانی ناپدید شده  است.

 دامنه ها فراموش شدنی اند. مردم کسی را  به خاطر نمی آورند که  از کجا آمده است، نمی پرسند  هم که او به کجا می رود. او همیشه غمگین است، اما در این راه سخت رنج نمی برد. تنها یکی در سایه چنار آرامش می یابد. وقتی که  از سنگینی سایه ی خود رها شد. زمزمه برخی از بزرگان این است که در انتهای شیب چنار غول پیکری وجود دارد. درخت چنار غول پیکری که همه زیر آن آب خواهند شد.

آن ها به زودی این را فراموش می کنند. آنها به آرامی، سایه به سایه  در سربالایی راه می روند، کمی واضح تر در نور پس زمینه…

داستان «شیب های سایه دار» نویسنده «تولگا گوموشآی» مترجم «پونه شاهی»