ترجمه داستان «ریش آبی» نویسنده «ادریک وردینبورگ»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم» / اختصاصی چوک

چاپ تاریخ انتشار:

esmaeile poorkazem

در زمان‌های بسیار دور و در یک قصر مجلّل و با شکوه که اطراف آن را باغ‌های سر سبز و خرّمی فرا گرفته بودند، مردی زندگی می‌کرد که ثروت فراوانی داشت.

مرد ثروتمند از ویژگی‌های خوب بسیار زیادی برخوردار بود که وی را محبوب سایرین می‌ساخت ولیکن ریش وی او را از بقیّۀ مردان متمایز می‌ساخت. ریش او نه سیاه مثل پَرهای تیرۀ کلاغ و نه طلائی مثل اشعۀ زرّین خورشید بود، بلکه کاملاً به رنگ آبی روشن دیده می‌شد.

البته اینگونه ریشِ آبی می‌توانست برای مدتی به عنوان یک مُد جدید جلب نظر نماید و برای بسیاری از افراد تنوّع طلب مطلوب واقع گردد امّا این چنین ریشی نمی‌توانست به صورت دائمی مطلوب همگان واقع گردد زیرا هیچگاه نمی‌توانست یک امر طبیعی جلوه نماید.

مرد مذکور با وجودی که دارای ریش آبی رنگی بود، تا آن زمان توانسته بود با زنان گوناگونی معاشرت کند و حتّی چندین دفعه ازدواج نماید امّا هیچکس نمی‌دانست که سرنوشت و سرانجام همسران گذشته‌اش به کجا انجامیده است.

این زمان در نزدیکی خانۀ مرد "ریش آبی" بیوه زنی با دو دختر جوان و زیبایش زندگی می‌کردند.

مرد "ریش آبی" بسیار تمایل داشت که با یکی از دختران بیوه زن ازدواج نماید ولیکن نمی‌دانست که چگونه با آن خانواده در تماس قرار گیرد، تا بتواند خواسته‌اش را برای آنان مطرح سازد.

مرد "ریش آبی" سعی می‌کرد، تا تقاضای خود را به طرق گوناگون به خانوادۀ بیوه زن برساند امّا هیچکدام از دو دختر بیوه زن تمایلی به داشتن همسری با ریشِ آبی رنگ ابراز نمی‌کردند. بعلاوه آنها هیچ اطلاعی از سرنوشت زنان پیشین مرد "ریش آبی" نداشتند.

دختران بیوه زن نمی‌خواستند خطر ناپدید شدن از صحنۀ دنیا را بپذیرند امّا این زن‌های جوان آنقدر مؤدّب و با حیاء بودند که نمی‌خواستند، پیشنهاد مرد "ریش آبی" را بی درنگ و با صراحت رد کنند.

دختر جوان‌تر در پاسخ به درخواست ازدواج مرد "ریش آبی" بهانه می‌آورد و می‌گفت:

من نمی‌خواهم شانس ازدواج خواهر بزرگترم "آنی" را با چنین مرد ثروتمندی بربایم. خواهرش "آنی" نیز اظهار می‌داشت که او اگر چه بزرگتر از خواهرش "ژولیت" می‌باشد امّا ترجیح می‌دهد که مانع خوشبختی وی نشود.

مدتی به همین ترتیب سپری گردید و هیچکدام از خواهرها موافقت خویش را برای ازدواج با مرد "ریش آبی" ابراز نمی‌کردند.

مرد ثروتمند "ریش آبی" چاره‌ای اندیشید و از بیوه زن دعوت کرد که همراه با دخترانش برای مدت یک هفته مهمان وی باشند. او برای جلب اعتماد بیوه زن حتّی برخی دیگر از همسایگان را به این مهمانی دعوت کرد.

مرد ثروتمند سرگرمی‌های متعددی را برای مهمانانش فراهم می‌نمود و شرایطی ایده آل را با صرف هزینه‌های زیاد برای جلب رضایت مهمانان تدارک می‌دید.

مرد ثروتمند همگی مهمانان را برای وقت گذرانی و تفریح به شکار و ماهیگیری می‌برد.

مهمانان غالباً وقت خودشان را از صبح تا شب به گردش و تفریح سپری می‌نمودند و در مراسم مختلف رقص و آواز شرکت می‌جستند. آن‌ها حتّی شب‌ها را به خوشگذرانی می‌پرداختند بطوریکه فرصت فکر کردن به خواب و استراحت نیز از آنان صَلب شده بود.

بدین ترتیب مهمانی یک هفته‌ای که با هزینۀ مرد "ریش آبی" برای گروهی از همسایه‌ها تدارک یافته بود، توانست رضایت تمامی اعضاء گروه را جلب نماید.

دختر کوچکتر بیوه زن که بیش از سایرین از این مهمانی گروهی لذت می‌برد، در پایان یک هفته مهمانی کم کم به این فکر افتاد که رنگِ ریشِ مرد ثروتمند آنچنان هم آبی نیست که موجب انزجار وی گردد بنابراین او می‌تواند ضمن ازدواج با چنین مرد ثروتمندی به عنوان بانوی اوّل یک قصر بزرگ در خوشی و خرّمی روزگار بگذراند.

هنوز مدتی از این جریانات نگذشته بود که خواهر جوان‌تر خانوادۀ بیوه زن موافقت خویش را با این وَصلت اعلام کرد و طی جشن با شکوهی با مرد "ریش آبی" ازدواج کرد و بدین ترتیب دختر کوچکتر بیوه زن تبدیل به خانمِ "ریش آبی" شد.

یک ماه پس از مراسم ازدواج، مردِ "ریش آبی" به همسر جوانش گفت که مجبور است او را برای مدت چند هفته ترک نماید و به یک مسافرت تجاری مهّم برود.

مرد "ریش آبی" به همسر جوانش گفت: همسر عزیزم، در طی مدتی که من در خانه نیستم، شما می‌توانید دوستان و خویشاوندان دور و نزدیک خودتان را به قصر دعوت نمائید و با آنها خوش بگذرانید.

توجّه داشته باید که تمامی کلیدهای من در آنجا قرار دارند و از جملۀ آن‌ها می‌توانم به کلید کلیّه اتاق‌های قصر و کلید صندوقچه‌ای که تمامی پول‌ها، طلاها، نقره‌ها، جواهرات و مدارکم در داخل آن قرار دارند، اشاره نمایم.

مرد "ریش آبی" در ادامه گفت:

باید متذکّر شوم که من هیچکدام از اتاق‌ها و صندوقچه‌های اموالم را بجز آن‌ها را که کلیدهایشان در دست شما می‌باشند، قفل نمی‌کنم لذا شما می‌توانید آزادانه هر آنچه را نیاز دارید، بردارید و از آنها استفاده کنید و از مواهب زندگی در این قصر لذت ببرید.

مرد "ریش آبی" آنگاه توجّۀ همسر جوانش را به موضوع بسیار مهمّی جلب نمود و گفت:

از این کلید کوچک باید بسیار مواظبت نمائید.

آن در حقیقت کلید درب اتاقی است که در انتهای سالن قرار دارد.

شما هیچ نیازی به آن اتاق ندارید بنابراین ضرورتی به استفاده از آن نخواهد بود.

باید به شما متذکّر شوم که اگر به هر دلیلی اقدام به استفاده از این کلید کوچک بنمائید و درب اتاق انتهای سالن را بگشائید آنگاه من شدیداً از شما عصبانی خواهم شد و در نتیجه شما را بر خلاف میلم به بدترین نحو ممکن مجازات خواهم نمود.

مرد "ریش آبی" پس از سپردن دسته کلید و ایراد نصایح و راهنمائی های لازم با همسر جوانش خداحافظی کرد و عازم مسافرت تجاری گردید.

بزودی دوستان و خویشاوندان همسر مرد "ریش آبی" از غیبت شوهرش آگاهی یافتند لذا گروه گروه به ملاقات زن جوان می‌شتافتند.

این قبیل افراد پیش از این همیشه مشتاق بودند که از قصر با شکوهِ مرد "ریش آبی" و تمامی امکانات مجلّل موجود در آن دیدار نمایند امّا از تقاضای اینکار هراس داشتند ولیکن اینک فرصت بگونه ای فراهم آمده بود که کنجکاوی خودشان را ابراز دارند و اجازه یابند تا به هر کجای قصر نظری بیندازند.

مهمانان از دیدن اتاق‌ها و تجهیزات قصر مرد "ریش آبی" بسیار در شگفت مانده بودند لذا با حیرت به تمامی گوشه و کنارهای قصر بزرگ وی سَرَک می‌کشیدند و تمامی جوانب اتاق‌های آن را از نظر می‌گذراندند.

همسر جوان مرد "ریش آبی" از تماشای مشتاقانۀ مهمانانش از قصر بسیار لذت می‌برد لذا به هیچوجه مانع گشت و گذارهای آنها در آنجا نمی‌شد.

همسر مرد "ریش آبی" ناگهان به این فکر افتاد که چرا نباید از کلید کوچک و مرموز استفاده کند و درب اتاق انتهای سالن را بگشاید؟

هر چه بیشتر از غیبت مرد "ریش آبی" می‌گذشت، بر میزان کنجکاوی و اشتیاق همسر جوان وی برای باز کردن درب اتاق انتهای سالن و اطلاع از آنچه در آنجا می‌گذرد، بیشتر و بیشتر می‌شد.

سرانجام زن جوان نتوانست بیش از آن تاب بیاورد و جلو اشتیاق خویش برای باز کردن درب اتاق ممنوعه را بگیرد. بنابراین از گروه ملاقات کنندگان جدا شد و به سمت انتهای سالن به راه افتاد و خودش را به درب اتاق ممنوعه رساند.

زن جوان کلید کوچک را از جیبش در آورد و آن را در داخل قفل درب گذاشت و با دقت چرخاند.

لحظاتی بعد درب اتاق ممنوعه با اندک فشاری باز شد و زن جوان با احتیاط وارد اتاق تیره و تاریکی گردید.

او در ابتدا قادر به تشخیص هیچ چیز در آنجا نبود ولیکن با کنار زدن پردۀ ضخیمی که در جلوی پنجرۀ کوچک اتاق قرار داشت، ناگهان دریافت که چه بر سر همسران پیشین مرد "ریش آبی" آمده است.

زن جوان مشاهده می‌کرد که آنها دراز به دراز به صورت یک ردیف بر کف اتاق قرار گرفته و همگی مرده‌اند.

او برای لحظاتی با ترس و لرز به صورت‌های رنگ پریدۀ زنان بیچاره و بدبخت خیره ماند.

زن جوان شاهد بود که موهای بلند و زیبای زنان نگونبخت در اطراف سرشان به حالت پریشان پخش شده بودند.

او بلافاصله از اتاق بیرون آمد و درب را بَست سپس کلید کوچک را در داخل قفل درب اتاق ممنوعه چرخاند و آن را مجدداً قفل نمود و سریعاً آنجا را ترک کرد و قبل از اینکه مهمانانش دوباره به داخل قصر برگردندند، به اتاق خلوت خودش رفت.

زن جوان هر چه تلاش کرد، نتوانست استراحت کند زیرا شدیداً احساس ترس و دلهره می‌کرد.

زن جوان درحالیکه وحشت زیاد تمام وجودش را تسخیر کرده بود، بار دیگر نظری به دسته کلید انداخت و کلید کوچک را مورد بررسی قرار داد و ناگهان متوجّۀ لکۀ قرمز رنگ عجیبی بر روی آن گردید.

او بلافاصله دستمالش را از جیب خارج کرد و آن را پس از خیس نمودن بارها و بارها بر روی کلید کوچک کشید امّا هر دفعه با حیرت متوجّه می‌شد که لکۀ خونِ روی کلید کوچک به هیچوجه پاک نشده است.

زن جوان کلید کوچک را به دفعات بیشتری شست و با پارچۀ محکمی بر روی آن مالید سپس با انواع و اقسام اشیاء زبر سطح آن را خراشید و به خوبی صیقل داد امّا هیچکدام از این کارها مؤثر نیفتادند.

هر دفعه که زن جوان یکسوی کلید کوچک را تمیز می‌کرد، بلافاصله لکۀ طرف دیگر کلید آشکار می‌گردید، انگار کلید کوچک را افسون کرده بودند.

مرد "ریش آبی" غروب همان روز به خانه برگشت و به همسر جوانش گفت که با تاجر همکارش ملاقات نموده است ولیکن این ملاقات طبق آنچه پیشبینی کرده بود، با موفقیّت همراه نشده است لذا تصمیم بر آن گرفته که به خانه‌اش بازگردد و از زندگی در کنار همسر جوان و زیبایش لذت ببرد.

صبح روز بعد، مرد "ریش آبی" همسرش را صدا زد و سراغ دسته کلید را از او گرفت.

زن جوان کلیدها را برای مرد "ریش آبی" آورد امّا اثری از کلید کوچک در بین آنها نبود زیرا زن جوان آن را از بقیّۀ کلیدها جدا نموده و نزد خودش نگه داشته بود.

مرد "ریش آبی" فوراً متوجّه این موضوع شد لذا به همسر جوانش گفت که سریعاً آن را برایش بیاورد.

زن جوان درحالیکه صورتش چون گچ سفید شده بود و از ترس تمام بدنش می‌لرزید، با عجله به اتاقش رفت و کلید کوچک را برای شوهرش آورد و در دست وی گذاشت.

مرد "ریش آبی" نظری بر کلید کوچک انداخت و ناگهان فریاد کشید:

آهای زن، این کلید چرا به این صورت در آمده است؟

این لکۀ خون چیست، که بر روی کلید کوچک دیده می‌شود؟

زن بیچاره همچنان در بیم و هراس بسر می‌برد و توان حرف زدن نداشت.

مرد "ریش آبی" با فریاد بلندتری گفت:

ای زن پَست فِطرت و خیانتکار، معلوم می‌شود که شما بر خلاف همۀ توصیه‌هایم از این کلید استفاده کرده و درب اتاق انتهای سالن را باز نموده‌اید.

شما حقیقتاً با این کارتان مستحق مرگ و نیستی می‌باشید.

زن بیچاره که به شدت ترسیده بود، بیهوده تلاش نمود، تا با بهانه‌های مختلف خودش را تبرئه نماید لذا درحالیکه در مقابل شوهرش زانو زده بود و به شدت اشک می‌ریخت، با التماس گفت:

شوهر عزیزم، لطفاً به من رحم کنید و از اشتباهم در گذرید.

مرد "ریش آبی" وحشیانه‌تر از قبل فریاد کشید:

شما براستی استحقاق مرگ را دارید چون به حرف شوهرتان گوش نکرده‌اید و به او اطمینان ندارید.

زن جوان در کمال ناامیدی گفت:

پس لطفاً لحظاتی به من فرصت بدهید، تا با دعا کردن به درگاه پروردگار بزرگ بتوانم برای گناهان گذشته‌ام از وی استغفار نمایم و خودم را برای مرگ آماده سازم.

مرد "ریش آبی" در پاسخ گفت:

ایرادی ندارد امّا این فرصت فقط می‌تواند برای یک ربع ساعت و نه بیشتر باشد.

مرد سنگدل سپس زن جوان را برای لحظاتی در آنجا تنها گذاشت و به اتاق دیگری رفت.

زن جوان فرصت را غنیمت شمرد و فوراً اتاقش را ترک کرد. او به سرعت از پله‌ها بالا رفت و خودش را به اتاق زیر شیروانی رساند و از طریق پنجره‌اش شروع به صدا زدن خواهرش "آنی" نمود، که در همسایگی آنها زندگی می‌کرد.

زن جوان به خواهرش گفت:

"آنی" عزیزم، آیا در این حوالی کسی هست که به کمکم باید و جان مرا از دست این شوهر بیرحم و سنگدل نجات بدهد؟

"آنی" پس از اینکه از پنجرۀ خانه‌اش اطراف آنجا را از نظر گذراند، گفت:

افسوس، من هیچ چیزی بجز یک دشت سبز و خرّم و خورشیدی که بر فراز آن می‌درخشد، نمی‌بینم.

مرد "ریش آبی" از پائین پله‌ها فریاد بر آورد:

مهلت شما تمام شده است بنابراین هر چه زودتر به نزدم بیائید و مجازات شوید.

زن جوان درحالیکه کف دو دستش را جلوی دهانش لوله کرده بود، با صدای بلندتری از خواهرش استمداد طلبید:

خواهر "آنی" عزیزم، یکبار دیگر به اطراف بنگرید که آیا کسی از این حوالی عبور می‌کند، تا به کمکم بشتابد.

آیا امروز برادرانم که قرار بود، به دیدنمان بیایند، هنوز به این حوالی نرسیده‌اند؟ ایکاش آن‌ها همین الآن به اینجا بیایند.

"آنی" بار دیگر پاسخ داد: نه، افسوس که اینگونه نیست.

من فقط تودۀ بزرگی از گرد و غبار را می‌بینم که احتمالاً مربوط به عبور دسته‌ای از گوسفندان روستا است که از جادۀ وسط دشت می‌گذرند. مرد "ریش آبی" با فریادی بلند بار دیگر از همسرش خواست که خود را به او برساند و بیش از این درنگ نکند و وقت گرانبهای او را نگیرد. او این زمان آنچنان با خشم فریاد می‌زد که تمامی خانه می‌لرزید.

زن جوان با نومیدی بار دیگر از میان پنجره فریاد برآورد:

خواهر "آنی"، آیا هیچکس را می‌بینید که به اینسو بیاید؟

"آنی" این دفعه با شادمانی فریاد زد: خوشبختانه من دو مرد را می‌بینم که سوار بر اسب‌هایشان با سرعت به این طرف می‌آیند امّا هنوز اندکی از اینجا فاصله دارند.

خواهر جان، نگران نباشید. من هم اینک به آنها اشاره خواهم کرد که با سرعت بیشتری به اینجا بیایند.

مرد "ریش آبی" دیگر تحمّل نداشت که بیش از آن منتظر همسر جوان و نافرمانش بماند و می‌خواست هر چه زودتر او را مجازات نماید. او با فریاد از زن جوانش می‌خواست که دست از لجبازی بر دارد و از اتاق زیر شیروانی به پائین بیاید و خودش را تسلیم مرگ سازد. زن جوان که هراس مرگ سراسر وجودش را فرا گرفته بود، برای پائین آمدن از پله‌ها امتناع می‌ورزید و مرتباً از شوهرش درخواست می‌کرد که خطای کوچک او را ببخشد و از مجازاتش صرف نظر نماید.

مرد "ریش آبی" در جواب با فریاد گفت که ملاحظۀ او را کرده و به اندازۀ کافی به وی فرصت دعا و استغفار داده است لذا باید سریعاً خودش را تسلیم نماید.

مرد آنگاه درحالیکه شمشیر تیز و بلندش را در دست گرفته بود، به کنار پله‌ها رفت و از همسرش خواست تا از بالای پله‌ها به پائین بیاید و به شوهرش این امکان را بدهد، تا گردنش را بزند. در همین زمان ناگهان درب خانه با صدای بلندی باز شد و دو افسر جوان و مسلّح به داخل خانه یورش آوردند.

مرد "ریش آبی" با حیرت نگاهی به آنها انداخت و برادرهای همسرش را شناخت لذا به سرعت قصد داشت که از آنجا بگریزد و جان خودش را نجان بدهد امّا دو مرد جوان او را تعقیب کردند و امانش ندادند و با شمشیرهایشان او را به سزای جنایات متعددی که تا آن زمان مرتکب شده بود، رساندند.

آن‌ها روز بعد جسد مرد ریش آبی را دفن کردند و از او خلاصی یافتند. اکنون تمامی ثروت مرد "ریش آبی" به بیوۀ جوانش تعلّق گرفته بود. بیوۀ جوان نیز بخشی از ثروت شوهر سابقش را بین برادرها و خواهرش "آنی" تقسیم نمود و به آنها کمک کرد، تا زندگی بهتری داشته باشند.

بیوۀ جوان سرانجام پس از مدتی با یک مرد نیکمرام و با شخصیت ازدواج کرد و تا سال‌های طولانی در کنار همدیگر با خوشحالی و خوشبختی زندگی نمودند.

ترجمه داستان «ریش آبی» نویسنده «ادریک وردینبورگ»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم» / اختصاصی چوک