داستان کودک «سگ و بازتابش» نویسنده «ازوپ»؛ مترجم «الیکا بازیار»/ اختصاصی چوک

چاپ تاریخ انتشار:

elika bazyar

سگ استخوانی را که قصاب برایش پرت کرده بود به دندان گرفت و با تمام سرعتی که در توانش بود به سمت خانه دوید. زمانی که داشت از روی پلی باریک رد می‌شد، به طور اتفاقی به پایین نگاهی انداخت و تصویر خود را در امواج آرام آب دید که همچون آینه‌ای شفاف بود. سگ طمع‌کار فکر کرد که یک سگی واقعی مثل خودش را دیده که استخوانی بزرگتر را در دهان دارد.

شاید اگر فقط کمی صبر و فکر می‌کرد، متوجه میشید که عکس خودش است. ولی در عوض فکر کردن، استخوانش را انداخت و به سمت سگ درون آب پرید، اما بجای استخوان بزرگتر، باید برای نجات جانش تا کنارۀ رودخانه دست و پا می‌زد (شنا کند). سرانجام موفق شد با تلاش فراوان خودش را از آب بیرون بکشد؛ همانطور که با غم و اندوه ایستاده بود و به استخوان خوبی که از دست داده بود فکر می‌کرد، متوجه شد که او چه سگ احمقی بوده.

خیلی احمقانه است که طمع کار باشی

داستان کودک «سگ و بازتابش» نویسنده «ازوپ»؛ مترجم «الیکا بازیار»