لانس گفت: «شنیدی؟»
مری گفت: «چی؟»
«رئیس جدیدی آمدهاست.»
تونی گفت: «خوب؟»
لانس گفت: «با من شوخی میکنی؟ نمیدانی این یعنی چه؟»
«نه، من تازه شروع به کار کردم.»
ماری گفت: «این خوب نیست.»
تونی گفت: «چرا؟ چه اهمیتی دارد که رئیس کیست؟ شغل، همان شغل است، درست است؟»
لانس گفت: «نه، رئیسهای جدید معمولاً دوست دارند خانه را تمیز کنند، از نو شروع کنند.»
تونی چهره بیتفاوتی داشت.
«تو نمیدانی در مورد چه چیزی صحبت میکنم، تونی؟»
«نه، فکر نکنم.»
برای تونی خوشاید نبود که لانس او را جلوی ماری یک احمق نشان دهد. واقعاً او را دوست داشت. در واقع، اگر شرایط متفاوت بود، از او میخواست بیرون بروند. خیلی بد است همکاران نمیتوانند قرار بگذارند.
لانس گفت: «بله، ما طوفانهای زیادی را اینجا پشت سر گذاشتهایم و بیشتر ما موفق به ادامه کار شدهایم. اما این متفاوت است ما رئیس جدید داریم. »
تونی گفت: «اما این اولین روزم است، منصفانه نخواهد بود.»
لانس گفت: «منصفانه؟ فکر میکنی نظرش در مورد آنچه عادلانه است، تغییر میکند؟ تو برای او فقط یک شماره هستی، فقط همین.»
تونی قانع نشد.
ماری گفت: «میترسم حق با او باشد.»
لانس ادامه داد: «به شما میگویم که خیلی سریع از اینجا خواهید رفت حتی نمیدانید چه چیزی به شما ضربه زده است.»
تونی که تازه متوجه شدهبود، گفت: «این ناراحتکننده است، اما چرا او از شر آدمهای مسن خلاص نمیشود، مانند آن مرد؟ به نظر میرسد او همیشه اینجا بودهاست.»
«باب؟ بله، بیشتر از عمر ما او اینجا بودهاست و نمیدانم رازش چیست ولی هرطوری شده او توانسته ادامهدهد.
اما نگاهش کن اینجا فقط زندگیاش را نابود کردهاست. »
تونی گفت: «خوب، الان حالم را بد میکند. فکر میکردم وقتی این کار را پیدا کردم به جایی میرسم. اما حالا فهمیدم که این یک بنبست است.»
مری گفت: «فقط قبولش کن. با آن مبارزه نکن چرا که فقط خودت را بدبخت میکنی.»
تونی گفت: «نمیتوانم.»
مری گفت: «نفس عمیق بکش. استرس را رها کن. این همان چیزی است که من انجام میدهم و این فقط برای تو نیست بلکه نحوه برخورد با این وضعیت است.»
لانس گفت: «به دنبال مسائل جدید نمیروم، اما هرکس نظری دارد. هرکس باید تصمیم خودش را درمورد گذراندن زندگی بگیرد. هرکس باید کاری را انجام دهد که دوست دارد، هرکس....
تونی گفت: «کافی است این حرفهای شعاری!»
ناگهان همه ساکت شدند. صدایی آمد که هر ثانیه بیشتر میشد.
تونی درحالیکه به اطراف نگاه میکرد، گفت: «آن چیست؟ آیا این مانند یکی از آن طوفانهایی است که شما تجربه کردهاید؟»
لانس گفت: «نه، این صدای اخراج شماست.»
«اما من فکر کردم ...»
لانس گفت: «چه فکر کردی؟»
«اینکه شما الان میتوانید از این دور شوید! اینکه شما هم مثل بقیه ما تحت تأثیر قرار نگیرید! به هر حال چه چیزی شما را اینقدر خاص کردهاست!»
صدای او شروع به لرزیدن کرد و ادامه داد: «اما این فقط یک شغل است.»
«این صدای بلند چیست و چرا اینقدر دلگیر میشود؟»
مری گفت: «خودش است»
لانس گفت: «ما گوشت مردهایم.»
تونی با صدای خروشان فریاد زد.
«اما فکر کردم رئیس جدید الان اجازه میدهد تا همه برویم و سپس میتوانیم بیرون برویم و شغل جدیدی پیدا کنیم.»
لانس فریاد زد: «تو احمقی!»
تونی گفت: «این نمیتواند باشد، چگونه میتواند ما را بکشد؟»
قبل از اینکه لانس بتواند پاسخ دهد، او و همکارانش توسط موج جزر و مدی مورد حمله قرار گرفتند، بدنهای نحیفشان برای لحظاتی در هوا به پرواز درآمدند و سپس به زمین برخورد کردند.
شغلشان در حال نابودی بود و همینطور خودشان.
بابِ بیچاره پیر هنوز به وسیله تزئینی دودکش چسبیدهبود رئیس جدید مجبور است او را با دست از بین ببرد.
گروه جدیدی از کارکنان منتظر بودند. آنها به زودی شروع به سوار شدن میکنند، از سرنوشت حتمیشان بیخبرند.
در حالیکه شما فکر میکردید کارتان مزخرف است... ■