افسوس
او خرید کرد و به خانه برگشت. خیلی ناامید و ناراحت بود. وسایلش را گوشهای گذاشت و سریع مقابل میز توالتش رفت و سر تا پای خود را بررسی کرد. دوباره آرایش کرد و مدل موهایش را تغییر داد. امروز این موضوع او را ناراحت کرده بود که برای اولین بار نوجوانی او را دیده و هیچ پیغامی نداده بود!
تاریکی نور
امروز جناب شیخ قبل از نماز عید فطر در مورد اتحاد و همدلی سخنرانی بلیغی کردند. مردمی که حضور داشتند متاثر از این صحبتها چشمانشان لبریز اشک و دلهایشان نرم شد و اختلافاتی که سالها با یکدیگر داشتند را فراموش کرده و یکدیگر را در آغوش گرفتند. من نیز بسیار تحت تاثیر آن سخنرانی قرار گرفتم. همراه جناب شیخ به سمت خانه به راه افتادیم. از پیچ کوچهای عبور کردیم که به خانه من بسیار نزدیک بود. شیخ ایستاد: «از یه کوچه دیگه بریم خونت. میدونی که اون طرف خونه برادرمه و دلم نمیخواد باهاش حرف بزنم یا ببینمش!»