دو داستانک«افسوس؛ تاریکی نور»؛نویسنده: اشفاق احمد مترجم: سمیرا گیلانی

چاپ تاریخ انتشار:

samira gilanii

افسوس

او خرید کرد و به خانه برگشت. خیلی نا­امید و ناراحت بود. وسایلش را گوشه­ای گذاشت و سریع مقابل میز توالتش رفت و سر تا پای خود را بررسی کرد. دوباره آرایش کرد و مدل موهایش را تغییر داد. امروز این موضوع او را ناراحت کرده بود که برای اولین بار نوجوانی او را دیده و هیچ پیغامی نداده بود!

 

تاریکی نور

امروز جناب شیخ قبل از نماز عید فطر در مورد اتحاد و همدلی سخنرانی بلیغی کردند. مردمی که حضور داشتند متاثر از این صحبت­ها چشمانشان لبریز اشک و دل­هایشان نرم شد و اختلافاتی که سال­ها با یکدیگر داشتند را فراموش کرده و یکدیگر را در آغوش گرفتند. من نیز بسیار تحت تاثیر آن سخنرانی قرار گرفتم. همراه جناب شیخ به سمت خانه به راه افتادیم. از پیچ کوچه­ای عبور کردیم که به خانه من بسیار نزدیک بود. شیخ ایستاد: «از یه کوچه دیگه بریم خونت. میدونی که اون طرف خونه برادرمه و دلم نمیخواد باهاش حرف بزنم یا ببینمش!»

دو داستانک«افسوس؛ تاریکی نور»؛نویسنده: اشفاق احمد مترجم: سمیرا گیلانی