یکی بود یکی نبود، در روزگاران قدیم دخترکی زیبا و مهربان اما فقیر و تهی دست زندگی میکرد، که نه پدر داشت و نه مادر. دخترک داستان ما حتی تخت و زیراندازی هم نداشت تا روی آن بخوابد چه برسد به اتاق یا خانهای که در آن زندگی کند،
در واقع او جز قلبی مهربان ودلسوز و لباسهای تنش و تکه نانی دردست هیچ چیز نداشت و روزگارش را با توکل به خدا و رها کردن مادیات دنیا از سرمی گذراند و برای هرکاری به خدای مهربان توکل میکرد.
روزی از روزها مشغول گشت و گذار در جنگل و کوهپایههای سبز بود، ناگهان به مردی بیچاره و نحیف با صورتی تکیده برمی خورد. مرد به کنارۀ درختی تکیه داده بود واز گشنگی حال بلند شدن نداشت از میانه چشمان نیمه بازش نگاهی به دختر انداخت و با صدایی خسته و لرزان گفت: «چند روزی است که چیزی نخوردهام و بدنم توان ایستادن ندارد، خواهش میکنم چیزی به من بدهید تا بتوانم بخورم.» مرد این جملات را گفت و تقریباً از هوش رفت.
دختر که با دیدن وضعیت مرد بسیار ناراحت و نگرانش شده بود، میخواست به اوکمک کند، ولی فقط تکه نانی همراهش بود که آن هم برای خودش گذاشته بود تا هنگام گرسنگی آنرا بخورد.
چهره مرد را خوب بررسی کرد و سرانجام دلش به رحم آمد، به آهستگی جلو رفت و با مهربانی خطاب به مرد گفت:
«خداوند تو را غرق رحمت و لطف خود کند آقا، بفرمایید من جز این چیزی ندارم، آن هم برای شما تا بتوانید با آن سیر شوید.»
بدین ترتیب تکه نان همراه خود را کنار مرد میگذارد و به راه خود ادامه میدهد.
دخترک قصه ما همانطور که مشغول چرخ زدن درمراتع سرسبز بود و فکر و ذهنش راپیش مرد رهگذرجاگذاشته بود، صدای نالهای او را به خودش آورد. پسری خردسال از لابلای درختان جنگل به سرعت بیرون میآید و روبه رویش قرار می گرد و با لحنی ملتمسانه و با صدایی لرزان میگوید:
«خانم مهربان من دارم از سرما یخ میزنم و هیچ چیزی ندارم تا با آن سر و تنم را به درستی بپوشانم که ازسرما درامان بمانم.
خواهش میکنم به من چیزی بدهید تا بتوانم با آن سرم را از سرمای سوزان شبهای جنگل بپوشانم.
دختر از دیدن این کودک تنها که حتی از خودش هم تنهاتر بود، کاملاً جاخورده بود. ابتدا آرامش خودش را بدست آورد و سپس کمی او را برنداز کرد، نحیف و سرمازده بود. چیزی به جز یک لباس بلند نازک برتن نداشت. چشمانش از شدت ضعف گود رفته بود. صورتش استخوانی و لاغر شده بود.
دختر با خودش فکر کرد چه چیزی دارد که میتواند به او بدهد تا او را حداقل کمی از سرما برهاند. ناگهان متوجه شد در جیبش کلاهی دارد که گاهی آنرا به سرمی گذارد. به دنبال آن در جیبهایش جستجو کرد و سرانجام آنرا یافت، در این لحظه فکر کرد اگر این کلاه رابه این پسربدهد پس خودش چه میشود؟ نگاهی به آسمان کرد. دوباره به نگاهش به تن نحیف پسرک گره خورد. باخودش زمزمه کرد:
«او که چیزی ندارد تا از خودش دربرابر سرما محافظت کند اما من لباسهایم گرمتر است و میتوانم بدون کلاه سر کنم.»
کودک که از سرما تنش میلرزید دل مهربان دخترک را نرمتر از قبل کرد. دختر کلاه را مرتب کرد و آن را برسر پسرکوچولو قرار داد. همین کار باعث شد که لبخند کم رنگی بر صورت تکیده پسرک نقش ببندد. دخترک دستی بر صورت او کشید. گونۀ استخوانیاش را بوسید و به طرف جنگل به راه خود ادامه داد.
هنوز اندکی از این دو اتفاق نگذشته بود و تازه دختر ابتدای راه جنگل بود که صدای خش خش برگی توجه دخترک را جلب کرد، تا آمد به سمت صدا بازگردد کودکی دیگر از لابه لای بوتههای پرپشت جنگل آهسته و لرزان بیرون آمد و رو به روی او ایستاد.
این کودک فقیرتر از پسرک قبلی بود. تقریباً هیچی بر تن نداشت و از سرما مانند یک بید نوپا میلرزید.
باصدایی نحیف و نازک خطاب به دخترک مهربان قصۀ ما گفت:
«خانم لطفاً" به من از روی مهر و محبت چیزی بدهید تا از سرمای جنگل نمیرم، خواهش میکنم.»
دخترک که از دیدن رنج و غصۀ این کودک دلش حسابی به درد آمده بود و با اینکه میدانست خودش به لباسهای تنش
احتیاج دارد اما معطل نکرد و جلیقۀ روی پیراهنش را تن کودک کرد. وقتی دید پاهای کودک لخت است و ممکن است سرما آنها را اذیت کند پیشبند کهنۀ خودش را از روی دامنش بازکرد و به دور کمر و پاهای کودک بست. کودک از لطف و مهر دختر خوشحال شد و از سر راه او کنار رفت و زیر لب برای او دعا کرد و از خداوند خواست تا دختر را همیشه یاری کند.
درست زمانی که هوا کاملاً تاریک شده بود و خورشید پشت کوههای بلند انتهای جنگل افتاده بود تا جایش را به مهتاب و ستارگان درخشانش بدهد، دختر وارد جادۀ اصلی جنگل شد. اوکه داشت برای خودش به دنبال سرپناهی میگشت تا شب را بتواند آنجا بگذراند همینطور از سرمای استخوان سوز شبهای جنگل درامان بماند، صدایی نظرش راجلب کرد. صدا آرام میگفت:
«خانم مهربان، میشه به من کمک کنید؟»
به سمت صدا برگشت وقتی دید که اوهم مانند بچههای قبلی چیزی برتن ندارد اول باخودش گفت:
«امشب چه شب عجیبی شده و این همه اتفاق پشت سر هم برای من دارد می افتد. آه خداوندا مرا یاری ده.»
بچه از دختر درخواست کرد:
«میشود پیراهنت را به من بدهی آخر من چیزی ندارم تا با آن خودم را بپوشانم تا ازگزند سرما خودم را بپوشانم.»
بچه تنها دستهای کوچک و لاغرش که به گرد تنش حلقه زده بود را به عنوان محافظ و پوشش دادشت. خمیده شده بود و توانی برایش باقی نمانده بود.
دخترک که دید اگر پیراهنش را به او بدهد تقریباً جز تن پوشی مندرس و کوتاه برای خودش چیزی نمیماند و راه رفتن با این تن پوش برایش خجالت آوراست، ابتدا تصمیم گرفت تا این کار را نکند ولی وقتی اصرار کودک و اوضاع تأسف بارش را دید، با تقوا و اراده با خود گفت:
«در این شب تاریک که کسی مرا نمیبیند و اگر خداوند مرا یاری دهد حتماً به من هم کمک میشود و این تن پوش هم برای من کافی است.»
پس فوراً" پیراهنش را از تن درآورد و به کودک داد.
حالا او مانده بود یک تن پوش مندرس و کهنه که حتی قدش به زانوان او هم نمیرسید و یک جنگل تاریک و هوایی بسیار سرد و نمور.
به رفتن خود در جنگل ادامه داد و باخود فکرمی کرد چطورمی تواند امشب را به صبح برساند که ناگهان ستارهای درخشان از آسمان سقوط کرد وافتاد پیش پای دخترک، دختر کنجکاوانه به سراغش رفت و وقتی نزدیکش شد تازه متوجه شد این ستاره درخشان، تالری هست که از آسمان افتاده است.
دخترک تا خم شد و خواست سکه را بردارد صدای افتادن دیگر سکهها او را به خودآورد و وقتی اطرافش را دید، تازه فهمید سکههای درخشان مثل ستارههایی ازآسمان به زمین افتادهاند و آنقدر زیاد شدند که چون لباسی برتن دخترک نشستند، حالا دیگر او لباسی از سکههای تالر برتن داشت که دخترک را تا انتهای عمرش از ثروت بی نیاز میکردند.
آسمان تمام کارهای نیک و کارهای خیرخواهانه دختر را دیده بود و این چنین پاسخ این نیکیها را داد. ■
پانوشت: اصل نام داستان به زبان آلمانی (Die sterntaler)) به معنای ستاره از جنس سکه نقره رایج آن زمان به نام تالر هست که برای سهولت خواندن به این نام تغییر داده شده)