در زمانهای بسیار قدیم مرد سرخپوستی زندگی میکرد، که دو فرزند داشت. فرزندان آن مرد را یک پسر و یک دختر تشکیل میدادند.
آن مرد غالباً با فرزندانش بنحو بسیار بیرحمانه و سختگیرانه ای رفتار میکرد. این رفتار ناهنجار پدر آن چنان برای بچّه ها غیر قابل تحمّل گردیده بود، که یک روز پسر و دختر آن مرد با همدیگر به گفتگو نشستند، تا چارهای بیندشند.
پسر که نامش "واهو" بود، به خواهرش گفت:
خواهر کوچک عزیزم، آیا از زندگی کردن با پدرمان احساس خوشبختی میکنید؟
دخترک که نامش "هاهو" بود، جواب داد: نه، اصلاً. پدرمان آدم بد دهان و غرغروئی است. او در بسیاری موارد مرا به سختی کتک می زند لذا بهیچوجه از او راضی نیستم.
پسر نیز گفت: پدرمان امروز صبح خیلی از من عصبانی شد. او آنقدر مرا به باد کتک گرفت، تا اینکه خونین و مالین شدم. اینجای بدنم را ببینید.
"هاهو" نگاهی به برادرش انداخت سپس گفت: بیائید تا با اتفاق همدیگر از اینجا فرار بکنیم. حیوانات و پرندگان مهربان میتوانند همدم و همراز مناسبی برای ما باشند. آنها ما انسانها را بسیار دوست میدارند. ما نیز میتوانیم در کنار آنها احساس آرامش و خوشبختی نمائیم. برادر و خواهر همان شب از خانه و پدر بیرحم گریختند و به جنگل انبوهی که اندکی دورتر از خانه آنها قرار داشت، پناه بردند.
برادر و خواهر مدتی را در جنگل انبوه و درختان سر به فلک کشیدهاش ماندند و مرتباً به جستجو پرداختند، تا اینکه یک روز در گوشهای از آن جنگل وسیع به یک کلبه سرخپوستی برخوردند، که هیچکس در آن زندگی نمیکرد.
پدر بچّه ها زمانی از فرار پسرش "واهو" و دخترش "هاهو" مطلع گردید، بسیار غمگین و دلشکسته شد. او در عین ناامیدی و اندوه به داخل جنگل انبوه رفت، تا شاید بتواند فرزندانش را در آنجا بیابد.
او مرتباً با صدای بلندی با خود میگفت: اگر فرزندان عزیزم به خانه باز گردند آنگاه من هر کاری را که از دستم بر آید، برای رضایت آنها انجام خواهم داد.
حیوانات جنگل که از رفتار پدر اطلاع داشتند و اینک پشیمانی او را میدیدند و گفتههایش را میشنیدند، با همدیگر به تبادل نظر پرداختند:
گرگ از دیگری پرسید: شما فکر میکنید که او راست میگوید و رفتارش را تغییر خواهد داد؟
پشه جواب داد: من نمیدانم. او هیچگاه با فرزندانش تا زمانیکه با او زندگی میکردند، رفتار خوبی نداشت. بهر حال انسانهای بالغ به سختی رفتارشان را تغییر میدهند.
پدر پشیمان و غمزده سخنان حیوانات جنگلی را شنید و در نهایت ناامیدی از آنان درخواست کمک کرد لذا به گرگ گفت: ای گرگ، آیا میتوانید به من بگوئید، که فرزندانم کجا هستند؟
"واهو" یکبار به گرگ گفته بود، که اگر مردی در جستجوی آنها به جنگل آمد، هیچگاه محل حضورشان را برای آن مرد بازگو نکند لذا گرگ هم نشانی آنها را به پدرشان نداد.
پدر سپس به پشه گفت: ای پشه، به من بگوئید فرزندانم در کجا هستند؟
"هاهو" یکبار زمانیکه باد شدیدی میوزید و نزدیک بود تا پشه را با خود به جاهای دورتر ببرد، به پشه کمک کرده بود، تا به خانهاش برگردد لذا او هم صلاح ندانست که جای بچّه ها را به پدر سخت گیرشان بگوید.
"واهو" و خواهرش "هاهو" برای مدتی با شادمانی در جنگل انبوه زندگی کردند زیرا در آنجا هیچکس آنها را سرزنش نمیکرد، در معرض بدزبانی قرار نمیداد و کتک نمیزد.
سرانجام هوا سرد شد و سرمای زمستان فرا رسید. سراسر زمین جنگل و روی شاخههای درختان پوشیده از برف شدند. زمین از فاصله دور یکپارچه سفید به نظر میآمد. اکثر حیوانات به جاهای دورتر که هوای گرمتری داشتند، مهاجرت کرده بودند و حیوانات باقیمانده در لانههای زیرزمینی پنهان شده و بعضی نیز به خواب زمستانی فرو رفتند.
"واهو" هر چه به جستجوی غذا میپرداخت، نمیتوانست برای خود و خواهرش غذای کافی فراهم نماید. مرگ هر لحظه به آنها چشمک میزد و "هاهو" آرامش همیشگی خود را از دست داده بود.
"واهو" درون کلبه تاریک سرخپوستی با حالتی غمگین و افسرده نشسته بود. او برای خواهرش که از گرسنگی در حالت مرگ قرار داشت، بسیار نگران و غمگین مینمود.
"واهو" در اوج نگرانی و اندوه از تنه یکی از درختان بلند و قطور جنگل انبوه با زحمت زیاد بالا رفت و سپس خودش را در اوج ناامیدی به پائین درّه پرتاب کرد و در اثر جراحات زیاد بلافاصله در گذشت.
پدر بچّه ها که در تمام این مدت در جستجوی فرزندانش بود، سرانجام جسد پسرش را در سراشیبی درّه مشاهده کرد. او در اثر ماتم از دست دادن پسرش بسیار اندوهگین شد لذا شیون و زاری بسیار آغاز نمود.
پدر با یادآوری رفتار سختگیرانه ای که با فرزندانش داشته بود، بسیار متأسف و غمزده گشت و بدین سبب مدام خودش را سرزنش و شماتت میکرد.
پدر "واهو" و "هاهو" در واقع یکی از جادوگران قبیلۀ سرخپوستی به شمار میرفت که در همان حوالی زندگی میکردند لذا غالباً با سحر و جادو سروکار داشت. او در اثر توانائی ذاتی در جادوگری به قدرتی دست یافته بود که میتوانست فرزند تازه وفات یافتهاش را از مرگ برهاند و دوباره زنده سازد امّا نمیتوانست زندگی او را به همان روال پیشین بازگرداند، بگونه ای که به شکل یک پسر در آید.
پدر با توجّه به محدودیت هائی که در قدرت جادوگری داشت، رو به جسد پسرش کرد و گفت: من شما را زنده میکنم و به شکل یک قورباغه در میآورم ولیکن شما باید پس از این در مردابها و در میان نیها و جگنها زندگی بکنید. شما در آنجا میتوانید هر چقدر بخواهید برای خواهرتان ناله و شیون نمائید. من نیز یکبار در هر ماه به اینجا خواهم آمد تا در ماتم شما شریک گردم. من می دانم که نسبت به شما و خواهرت رفتاری ظالمانه داشتهام و از این لحاظ خود را محکوم به زندگی در تنهائی و عزلت در همان کلبه سرخپوستی مینمایم.
بر همین اساس است که هر شب تابستانی افراد میتوانند صداهای قورباغهها را در مردابها بشنوند که در اندوه فراق و مرگ خواهرشان "هاهو" به زاری میپردازند. گاهاً صدای فریادی نیز هم زمان به گوش میرسد و آن صدای پدرشان میباشد که با یادآوری رفتارهای سختگیرانه و بیرحمانه ای که نسبت به فرزندانش روا داشته، خودش را سرزنش میکند و از آزارهایی که به آنها داده است، در رنج و عذاب میباشد.
پدر بچههای سرخپوست سرانجام دریافته بود که فرزندان هدایای آسمانی هستند و والدین باید از آنها همچون اماناتی گرانبها نگهداری و مراقبت کنند و در تربیت صحیح آنها با تمام وجود بکوشند. ■