داستان کوتاه «بوکس» نویسنده «محمد اسماعیل کلانتری»

چاپ تاریخ انتشار:

mohamad esmaeil kalantari

تقدیم به تمامی حافظان سلامت :

داور وسط روی من خم شده  و با باز کردن  تک تک انگشتان جمع شده  ،  شمارش را شروع کرد  :

_یک ، دو ،  سه ،   ... 

فریاد ملتمسانه  پسرم  به گوش رسید :

_  بابا ! تورو خدا بلند شو ! تو باید اونو از پا در بیاری ،  پاشو بابا !

داور به عدد هفت که رسید ، سر  و  شانه هایم را از کف تشک جدا کردم و در حالیکه پاهایم دراز بود ، نشستم  . دانه های عرق،  مانند نهری نازک ، روی گردن و سینه ام جاری شد . گیج بودم. کنج دهانم شوری میزد . نمی دانم خون بود یا عرق که در آن رسوخ کرده بود. داور شمارش را متوقف کرد . چشمان پرسشگرش را به من دوخت و با لحنی مهربان  پرسید   :

_ میتوانی ادامه بدهی  ، یا تمام کنم ؟!

 از جا جستم  . نگاهی به رقیب  انداختم که به طناب لرزان رینگ  تکیه داده بود و فاتحانه به من خیره شده بود .دست کشها را با هم ساییدم و سرم را به نشانه تایید ، تکان تکان  دادم. با حرکت  دست ، اورا به جلو خواند.  بین ما ایستاد. یک دستش را  وسط  قرار داد و فریاد کشید  :

_ بوکس !

بدون اینکه از او چشم بر دارم ،  رقص پایی کردم  .  مشت چپم را در امتداد صورت ،کمی  به جلو برده و  راست را به  صورتم جفت کردم. ضربه ای بی هدف به سویم زد. سرو صورتم را کمی به عقب کشیدم . دستها و شانه هایم را تکان تکان دادم  و من هم همین کار را کردم . او هم با گارد بالا ،  سرش را به عقب کشید. با  رقص پا ، نیم دوری زدم. او هم در جهت چرخش  من ،  چرخید . تماشاچیان که اغلب بستگان و دوستانم بودند ، از پشت نایلون سفید سرتاسری ،  یک صدا  مرا تشویق  می کردند. گوشه رینگ گیر افتادم. یک آپارگاد  راست به چانه ام زد. گیج شدم و به طناب تکیه دادم. نزدیک بود  لرزش طناب  ، تعادل مرا بر هم بزند ، ولی هر طوری بود ، خودم را حفظ کردم .با دست کشها تمام صورتم را پوشاندم و با آرنج ها ،  شکمم را پوشش دادم. جلوتر آمد که کار را تمام کند ،  ولی زنگ پایان راند اول به دادم رسید. داور با فریاد استپ گفت . با دستهایش ما را از هم جدا کرد و گوشه های رینگ را نشان داد . به سختی خودم را به کوچ رساندم و  هن هن کنان ،  روی صندلی نشستم. لباس یک دست سفیدی بر تن کرده و گوشی پزشکی از گردنش آویزان بود.  با  ماسکی چند لایه  ، صورتش را پوشانده بود به طوری که  فقط  چشمهای آبی اش ،  از پشت عینک سفید معلوم بود. طرفین حوله ای را با دو دست گرفت و مرا باد زد. عرق گردن و  شانه هایم را با آن خشک کرد. بطری کوچکی  را میان لبهایم گذاشت و قدری از آن را نوشیدم. دهانش را جلوی گوشم  گذاشت و  گفت  :

_ مخلوط آب لیمو ، عسل و گلابه ،  یادت باشه ،  اون لعنتی  با یک ناک دان از تو جلو تره .  باید در این راند ،  ناک اوتش کنی . همه ی این  تماشاچیان  ،  منتظر پیروزی تو هستند. حالیت شد چی گفتم ؟!

سرم را به نشانه تایید ، تکان تکان   دادم و او هم  ادامه داد  :

_ نقطه ضعف اون  ، گارد چپشه ،  راست مستقیم را نشان بده ،  وقتی گاردش به هم ریخت  با یک هوک چپ و یا آپارگاد ،  کار را تمام کن.  حالیت شد چی گفتم ؟!

بازهم سرم را تکان تکان دادم . اسپری کوچکی را در دهانم فشرد و گفت :

_ اکسیژن خالصه ،  واسه ریه هات خوبه ، پاشو یا علی (ع) !

زنگ آغاز راند دوم نواخته شد و داور وسط رینگ ایستاد. با چند گام بلند ، خودم را به او رساندم.  دستهایش را به سرو گردن ماها کشید. جلوی  دستکشهایمان را فشرد . یک دستش را میان ما دو تا دراز کرد و آمرانه فریاد کشید :

 _ بوکس !

هردو تا ،  رقص پا کنان ، همدیگر را ورانداز  کردیم .  مشت چپش   را به سویم حواله کرد. سرم را کنار کشیدم. و این بار من یک گام به جلو بر داشتم . گارد چپش قدری پایین بود. مشت  راست را در امتداد نیمه راست صورتم نگه داشتم و هوک  چپم  را به گیجگاه  راستش کوبیدم . یک قدم عقب رفت  و به طناب رینگ تکیه داد . برای لحظه ای ،  هر دو  دست  را در طرفین و روی طنابها  آویزان کرد.تا جلو رفتم ، سریع آنها را بالا برد و با گاردی جدید ، صورتش را پوشاند . صدای ملتمسانه پسرم را  شنیدم :

_ بابا تورا به خدا تمامش کن ...

 کوچ هم از گوشه رینگ فریاد کشید  :

_ حریفت  گیج شده !  نذار جون بگیره . برو تو شکمش و گاردش را به هم بریز ! برو نترس!

شانه هایم را کمی  به چپ متمایل کردم  و با فریاد ، مشت راستم را میان دنده های سینه اش کوبیدم . به جلو خم شد و  با  آرنجهایش آنجا  را پوشاند .گارد صورتش پایین آمد . رقص پایی کردم و  چپ مستقیم  را روی چانه اش نشاندم . فریادی کشید . اینبار هوک راستم را  به گیجگاهش کوبیدم . چشمهایش بسته شد . آپاردگاد چپ را روی چانه اش کوبیدم . لثه محافظ دندانهایش،   روی تشک افتاد. هردو دستهایش آویزان شد و مانند مگسی امشی خورده ، بی حال و بی حس ،  به سویم  خم شد . با  چند گام تند ،  به عقب  بر گشتم . با صورت  روی تشک افتاد . صدایی بلند شد و دیگر بر نخاست. صدای سوت  تماشاچیان ، ممتد شد . نور فلش های دوربین ها  همه جا را نورانی کرده  بود. داور با یک دست مرا کنار زد. روی او خم شد و با انگشتان دست ،  شمارش را شروع کرد  :

_ یک ،  دو ،  سه...

سالن از شوق در حال انفجار بود. دستهایم بی حس و نفسم به شمارش افتاده بود . هرچی اسم اولیا و انبیا را بلد بودم ، یکی یکی ، صدا زدم تا او دیگر  بلند نشود. . تماشاچیان با  داور ، هم صدا شدند و بقیه اعداد را با او شمردند :

هشت ،  نه ،  ده ، تمام !

غریو شادی ، گوشخراش شده بود. داور برخاست. دست ها را به نشانه پایان مبارزه  به طرفین تکان تکان داد. و  به جایگاه مخصوص دیگر  داوران نگاهی انداخت . زنگ پایان مسابقه نواخته شد .  داور در دو جهت مخالف ،  دست مرا به نشانه پیروزی بالا برد. کوچ دوان دوان به سوی من آمد .  با شوق مرا در آغوش گرفت. ماسکی چند لایه روی صورتم گذاشت و بندکهای آنرا دور گوشهایم قرار داد . مرا  روی شانه هایش نشاند و  داخل رینگ دوری زد  و  گفت  :

_ بگردمت مرد !  بالاخره  اونو ناک اوت کردی.یادت باشه ، دیگه  بدون ماسک بیرون نیایی .

داستان کوتاه «بوکس» نویسنده «محمد اسماعیل کلانتری»