سه داستانک: «مرگ من؛ مهلت؛ متقی» نویسنده«اشفاق احمد» مترجم «سمیرا گیلانی»

چاپ تاریخ انتشار:

samira gilanii

  • مرگ من

چراغی که در راه نصب شده بود گفت: «من راهو به مسافرای گمشده نشون می­دم، من از همه بالاترم.»

چراغی که در محفل نصب شده بود گفت: «مردم دور روشنایی من می­شینن و حرفای خوب می­زنن و همدیگه رو به نیکی دعوت می­کنن، من نباشم هیچ کودوم ازین کارای خوب انجام نمی­شه. پس من از همه بالاترم.»

چراغی که در معبد بود گفت: «من تو معبد زندگی می­کنم و خدا رو تو نور و روشنایی گذاشتم وگرنه تو تاریکی غرق می­شه. پس من از همه بالاترم.»

در این حین نسیم ملایمی وزید و سه چراغ را خاموش کرد و رفت ...

 

  • مهلت

«می­بینم که کار­و­بارت گرفته.»

«بله، این از فضل خدا و دعای شماست.»

«اما حالا باید بری خونه­ی خدا، حج»

«راستش کار­و­بار من همیشه با دروغ می­چرخه. بعد از برگشت از حج دیگه نمی­تونم دروغ بگم و کارم شل می­شه، واسه همین یه کم مهلت می­خوام.»

 

  • متقی

او ریش خود را با دست شانه کرد و گفت: «میدونم که اسلم ساجد دوست صمیمی توئه اما دست از سر من برنمیداره. خیلی گستاخ، دروغگو، فریبکار و سواستفاده­گره و همیشه بد بقیه رو می­گه و نمیدونه پشت سر کسی بد گفتن مثل خوردن گوشت خام برادره. من رو ببین، هیچ وقت بد کسی رو نمیگم!»

سه داستانک: «مرگ من؛ مهلت؛ متقی» نویسنده«اشفاق احمد» مترجم «سمیرا گیلانی»