داستان ترجمه «محلول ضدعفونی کننده» نویسنده «عمر سیف‌الدین»؛ ترجمه «پونه شاهی»/ اختصاصی چوک

چاپ تاریخ انتشار:

poonehh shahiii

بدیعه کوچک و ظریف و بازیگوش و شیطان را می‌خواستند بدهند به مردی که از بزرگان بود. حال آنکه او دو سال کنار پسر عمویش ناموک که دانشجوی پزشکی بود کار کرده بود. مرد بزرگی که خواستگارش بود، عینکی تک چشم داشت و شیک پوش و سفیر بود.

نسبتاً" چهل ساله کمی بیشتر و یا کمتر نشان می‌داد. بدیعه تازه پا به هفده سالگی گذاشته بود. در مقابل اصرارهای مادر و پدر و مادر بزرگش ایستادگی کرد. گریه سر داد، غصه خورد ولی در نهایت مغلوب خواسته آنان شد.

_ غلط کردی. 38 سالشه، به این شوهر می گن. نکنه می خوای زن پسر بچه‌هایی بشی که توی تیم فنر باغچه (تیم فوتبال) بازی می‌کنند؟

این جوابی بود که به او می‌دادند.

روز نامزدی همه فامیل به عمارت دعوت شدند. فقط پسر عمویش یک روز قبلتر آمد.

در عمارت با بدیعه که تنها ماندند. اول با کینه و نفرت به هم نگاه کردند، بعد ناموک گفت: حیف از تو بدیعه، با مردی که جای پدر بزرگته داری ازدواج می‌کنی.

_ داری اغراق می‌کنی ...

_ اغراق کردن نیست. اندازه یک قرن سن داره. پیرمردیه که رنگ آمیزیش کردند.

_چیکار کنم! پدر و مادرم عقده داماد سفیر داشتن رو دارند. دامادشون سفیر می شه. تازه مادرم قسم می خوره که داماد چهل سالش نیست.

_ خدا لعنتش کنه. بهت میگم یک قرن سن داره. چطور حالت بهم نمی خوره؟

_ من اونقدر پیر نمی‌بینمش. سبیل‌های صاف و سیاه آبنوسی داره. درسته که سرش طاسه ولی اونم بخاطر هوش بالاشه.

نامیک خندید و گفت:

_فهمیدم. تو دلبسته سیبیل های سیاهش شدی. ببینم اگه سبیل هاش سفید بود بازم زنش می‌شدی؟

_ زنش نمی‌شدم. حتی اگه سبیل هاش سفیدم نبود و خاکستری بود، باز هم زنش نمی‌شدم.

نامیک کمی فکر کرد. غرور زن سفیر شدن و دیدن کشورهای خارجی با تمدن‌های بزرگ، از حالا با عث شده بود که بدیعه در پوست خود نگنجد.

نامیک گفت:

_ یک محلول جادویی دارم، با اون سبیل‌های نامزدت رو بشوری اونوقت می‌بینی که اعتراف می کنه یک قرن عمر داره. اونوقت بازم زنش می شی؟

_ حرف زدن رو تموم کن، چه جور محلولیه؟

_ یه نوع ضدعفونی کننده ست.

_چه جوری بشورم؟

_خیلی ساده ست! فردا قبل از نامزدی باهاش خلوت کن.

بدیعه قهقه ای زد:

خوب؟

_طرف رو تحریک کن که سعی کنه ببوسدت.

_ بعدش؟

_بگوکه: من وسواسی هستم. اول لب هاتون رو با این محلول ضد عفونی کننده بشورید. بعد هر چقدر دلتون خواست همسر آینده تون رو ببوسید.

_ اوه. این ضد عفونی کننده رو بیار. می خوام برای اولین بار در نظرش به شکل یک زن فرانسوی خاص ظاهرشم.

 روز نامزدی تمام دعوت شدگان به عمارت آمده بودند. نامیک شیشه ظریفی را به بدیعه داد و گفت: «اینم ضد عفونی کننده برو سعیت رو بکن.» بدیعه از این نمایش جسارت دچار هیجان شد. خاص دیده شدن جزو اولین فکرهایش بود. هر کاری از دستش برمی آمد انجام داد تا بالاخره با سفیر در اتاقی تنها ماند. دست دیپلمات بیچاره را گرفت. دستی به موهایش کشید. روی زانویش نشست و از عشق و دوست داشتن صحبت کرد. مرد بیچاره را حسابی تحریک کرد، درست لحظه‌ای که سفیر دست می‌کشید به سبیلش که با روغن گل چرب شده بود،.

گفت:خواهش می‌کنم، ساکت بمونید.

_ اوه

_من وسواس دارم بعد از شستن لب‌ها و سبیل هاتون هر چقدر خواستید من رو ببوسید، مگه همسرتون نیستم؟

_ ...

 

سپس قبل از شنیدن هر جوابی با عجله از اتاق بیرون رفت و شیشه‌ای را که نامیک به او داده بود را آورد. گفت: اینجا جلو پنجره.

دیپلمات که تحریک شده وسرشوق آمده بود، بلافاصله دستوری که داده بود را اطاعت کرد. با محلولی که بدیعه به او داده بود با لبخند دهان و سبیل‌هایش را شست. بعد دستمالی ابریشمی از جیبش درآورده و خشکشان کرد.

بعد با صدای بلند گفت: اوه.

_ چی شده جانم.

_ هیچی.

برای بوسیدن بدیعه نزدیک شد. بدیعه خنده‌های عصبی کرد. کم کم تبدیل به قهقه های ناجوری شد و با انگشت کوچکش به پیشانیش که می‌درخشید اشاره کرد و گفت: از اینجا و از اینجا.

دیپلمات پیشانی لطیف و درخشان بدیعه را بویید و بوسید. بدیعه کمی که بر خودش مسلط شد گفت: شما جای پدرم هستید.

_ این چه حرفیه عزیزم!

_ به این اینه نگاه کنید. رویاتون به حقیقت می پیونده...

دیپلمات که به برخوردهای زنان اروپایی عادت کرده بود از این برخورد اصلاً" متعجب نشد. برگشت به اینه نگاه کرد خودش را نشناخت. سبیل‌های سیاه آبنوسی‌اش سفید سفید شده بود. رنگ رخسارش زرد شد و بعد کمی کبود، به بدیعه که کنار پنجره می‌خندید نگاه تندی انداخت و گفت: خائن.

با دستمالش طوری بینی‌اش را گرفت که انگاری خون دماغ شده است و با سرعت از سالن گذشت.

پالتواش را از جالباسی قاپ زد. عینک تک چشمش افتاد و آن را لگد کرد. بی آنکه برگردد و عینکش را بردارد خودش را داخل محوطه باغ انداخت. مثل دیوانه‌ها دوید و دور شد.

خانواده که دلیلی در دست نداشتند برای فرار داماد عزیزشان از نامزدی، دور بدیعه خندان کنار پنجره جمع شدند. از او پرسیدند:

_ چی کار کردی؟ چی شده؟

در پاسخ بدیعه گفت: هیچ کاری نکردم. این محلول توی شیشه بود که اون رو فراری داد. من تقصیری ندارم.

مادرش از عصبانیت می‌لرزید.

_ اون محلول چیه؟ دیوونه.

این دفعه نامیک جواب داد: روغن خرچنگ. اگرروی موهایتان بزنید آن بخشی که هیچ سفیدی ندارد، می‌فهمید چه اتفاقی افتاده.

 https://edebiyatsultani.com/antiseptik-omer-seyfettin/

داستان ترجمه «محلول ضدعفونی کننده» نویسنده «عمر سیف‌الدین»؛ ترجمه «پونه شاهی»