داستان ترجمه «قصر جواهر» نویسنده «هنری بستون»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم» / اختصاصی چوک

چاپ تاریخ انتشار:

esmaeile poorkazem

در دوران‌های پیش از این مردی شکارچی در جنگلی انبوه به دنبال شکار حیوانات به هر گوشه و کناری پرسه می‌زد. شکارچی تمام حواسش را برای یافتن حیوانات وحشی قابل شکار جمع کرده بود و سعی داشت آنچنان ساکت و آرام حرکت کند، که موجب گریختن آن‌ها نشود. در همین حین ناگهان صدای گریه حُزن آلودی به گوشش رسید، صدائی که مرتباً تقاضای کمک می‌نمود.

شکارچی صدا را تعقیب کرد. او پس از اندکی جستجو و در کمال تعجب مرد کوتوله‌ای را یافت که درون گودالی عمیق گرفتار شده بود. گودالی که معمولاً شکارچیان برای به دام انداختن حیوانات وحشی بزرگ در کف جنگل‌ها حفر می‌کنند.

شکارچی با تلاش زیاد به مرد کوتوله کمک نمود، تا بتواند از داخل گودال عمیق خلاصی یابد.

مرد کوتوله پس از سپاسگزاری از شکارچی به او گفت: قصد دارم پاداشی برای کار خیرت به شما بدهم. پس از اینجا حدود 25 کیلومتر به سمت شمال بروید، تا اینکه به یک درخت کاج غول پیکر برسید سپس به سمت شرق حرکت نمائید و 25 کیلومتر دیگر راه طی کنید، تا به یک قصر بزرگ با نمای سیاهرنگ برسید. شما می‌بایست بدون هیچ ترس و واهمه‌ای وارد قصر شوید و در جستجوی اتاق مدوّری بر آئید که یک میز گرد از جنس چوب آبنوس مملو از طلا و جواهرات در آن قرار دارد. شما هر چه در توان دارید، از جواهرات مزبور بردارید و سریعاً به خانه و زندگی خودتان بازگردید. بهتر است، نصیحت مرا کاملاً جدّی بگیرید و هیچگاه به داخل برج مدوّر و گردان قصر نروید و گرنه دیو بدسرشت شما را خواهد یافت و به عنوان نیّت سوء به اموالش شکنجه خواهد نمود.

پس از آن شکارچی از مرد کوتوله تشکر نمود و به فکر رفتن به قصر جواهر افتاد. او بلافاصله بعد از اینکه از وجود مقادیر کافی از نان و پنیر در کوله پشتی‌اش مطمئن گردید، سریعاً به سمت شمال به راه افتاد. شکارچی آنقدر که پاهایش توان حمل او را داشتند، در رفتن به سوی هدفش عجله می‌نمود. او از روی بوته‌ها و خاربن‌ها می‌جهید، از درّه‌ها، جنگل‌ها و رودخانه‌ها به سرعت عبور می‌کرد، تا اینکه سرانجام با فرارسیدن تیرگی هوا

به درخت کاج تناوری رسید، که به تنهائی در یک دشت وسیع و نیمه صخره‌ای خودنمائی می‌کرد.

شکارچی از طی مسافت طولانی بسیار خسته و بی رمق شده بود لذا در زیر درخت کاج متوقف شد و برای رفع خستگی به استراحت پرداخت و در اندک زمانی به خواب عمیقی فرو رفت.

مرد شکارچی بعد از چند ساعت از خواب خوش بیدار شد. اینک خستگی راه از او زائل شده بود و احساس نیروی تازه‌ای در خود می‌نمود. او با اندکی درنگ چشمانش را گشود و تشعشع انوار خورشید صبحگاهی را از لابلای شاخه‌های درخت به نظاره پرداخت. مرد شکارچی سپس بر جای خویش نشست و بعد از خوردن مقداری غذا و آب به مسافرت خویش به سمت شرق ادامه داد.

ساعاتی بعد، مرد شکارچی بر بالای یک بلندی مشرف به جنگل انبوه رسید. او از آن ارتفاع و از فراز درختان سر به فلک کشیده‌ی جنگلی قادر به مشاهده اراضی بسیار دور نشد امّا زمانیکه بیشتر دقت کرد، چشمانش به برج سیاهرنگی افتاد که فقط اندکی از اقیانوس برگ‌های سبز جنگل انبوه بلندتر می‌نمود.

شکارچی قوّت قلب و امیدواری فزاینده‌ای یافت لذا بر سرعت قدم‌های خویش برای رسیدن به برج سیاه وسط جنگل انبوه افزود.

شکارچی در اواخر آن روز به قصر رسید. قصر سیاه وضعیتی نیمه مخروبه و متروکه داشت. علف‌های هرز سراسر حیاط قصر را به تسخیر کامل خویش در آورده بودند. بین آجرهای دیوارها و تراس‌ها را خزه‌ها و علف‌های دیوار-پوش فرا گرفته بودند. درب ورودی که از چوب درخت بلوط ساخته شده بود، تقریباً پوسیده شده و با لایه‌ای از گل و لای روکش گردیده بود.

مرد شکارچی با احتیاط وارد قصر شد. او بزودی اتاق مدوّر را یافت. همانگونه که از گفته‌های مرد کوتوله به یادش مانده بود، میزی مملو از انواع جواهرات و فلزات قیمتی در مرکز آن اتاق قرار داشت. میز بگونه ای واقع شده بود که دسته‌ای از اشعه‌های خورشید از میان پنجره نیمه پوسیده‌ای که بر دیوارهای کپک زده‌ی اتاق همچنان استوار مانده بود، بر تمامی سطح آن می‌تابید و در نتیجه باعث می‌شد که الماس‌ها و سایر سنگ‌های زینتی روی میز دارای تلالوئی خاص و چشمنواز گردند.

مرد شکارچی بی درنگ شروع به پُر کردن جیب‌هایش از خرمن جواهراتی که بر روی میز قرار داشتند، نمود. او از خوشحالی در پوست خویش نمی‌گنجید.

در این اثنی ناگهان درخشش جواهری که بر روی کف اتاق افتاده بود، چشمان تیزبین مرد شکارچی را خیره ساخت لذا توجّه‌اش را به زیر میز معطوف داشت. او این زمان رشته‌ای از انواع جواهرات را مشاهده می‌کرد، که دنباله‌اش از داخل اتاق به خارج از آن ادامه می‌یافت.

مرد شکارچی با شوق و هیجان جواهرات پراکنده‌ی روی کف اتاق را که چون جویبار باریکی به خارج اتاق می‌رفت، دنبال نمود. بنظر شکارچی این گونه می‌رسید که او بدین ترتیب می‌تواند در انتهای مسیر به توده‌ی عظیمی از جواهرات گرانبها دست یابد و بر غنایمش به شدت بیفزاید.

مرد شکارچی اندکی بعد به درب کوتاهی رسید و با اندکی تقلّا درب مذکور را به آرامی گشود. او مقادیر زیادی از جواهرات گرانبها و ذی قیمت را دید که بر روی پله هائی پراکنده شده‌اند که به سمت برج قصر می‌روند. پله‌ها پوشیده از قطعات زمرد سبز، یاقوت زرد، زبَرجَد هندی، یاقوت کبود (برلیان)، دانه‌های مروارید، یاقوت سرخ (لعل) و بلورهای درخشان الماس بودند که بنحو بی ملاحظه‌ای در هر گوشه و کنار دیده می‌شدند.

مرد شکارچی در یک لحظه بفکر فرو رفت. او توصیه‌های مشفقانه و خیرخواهانه مرد کوتوله را به یاد آورد. به او توصیه شده بود که از پله‌های برج قصر بالا نرود. شکارچی توصیه‌ها را جدّی گرفت و با هر آنچه از جواهرات قصر برداشته بود، سریعاً قصر را ترک کرد و راهی خانه و کاشانه خویش شد.

زمانی که مرد شکارچی به شهر و دیار خویش باز گشت، توانست با فروش جواهراتی که از داخل قصر سیاه داخل جنگل انبوه برداشته بود، به یکی از ثروتمندترین افراد منطقه تبدیل گردد.

آوازه موفقیّت و شهرت مرد شکارچی آن چنان بالا گرفت که در اندک مدتی به گوش پادشاه رسید. پادشاه مذکور فردی نابکار و شریر بود. او دو دوست قدیمی داشت که همواره به همنشینی با پادشاه می‌پرداختند. آن‌ها به نام‌های "چمبرلین" و "چنسلور" خوانده می‌شدند.

دوستان شفیق پادشاهِ ستمگر بسیار بدنام‌تر و بدزبان‌تر از پادشاه بودند. آن‌ها همواره فشار زیادی برای پرداخت مالیات‌های سنگین به مردم کشور وارد می‌ساختند. دوستان پادشاه به فقرا نیز رحم نمی‌کردند و اموال آنها را به نفع پادشاه ظالم به یغما می‌بردند. آن‌ها کارشان به آنجا رسیده بود و آنچنان گستاخ و بی پروا شده بودند که دست به سرقت از کلیساها نیز می‌زدند.

پادشاه ستمگر و دوستان تبهکارش براستی به هیچ عدل و انصافی پایبند نبودند و اعتقادی به عقوبت اعمال زشت خویش نداشتند. بر این اساس زمانیکه "چمبرلین" از ثروت و مکنت فراوان مرد شکارچی مطلع گشت، در نهایت پستی و رذالت اظهار داشت، که آسان‌ترین راه برای به چنگ آوردن تمامی ثروت و اموال مرد شکارچی آن است، که وی را بطور پنهانی به قتل برسانند.

"چنسلور" که بسیار مؤذی تر و مکارتر از "چمبرلین" بود، اظهار داشت: او بهتر می‌داند که مرد شکارچی را به داخل سیاهچال تنگ و تاریکی بیفکنند، تا در اثر هراس از مرگ با رضایتمندی به تحویل تمامی اموالش به پادشاه اقدام ورزد.

پادشاه ستمگر که در شرارت و حیله گری بر دوستانش برتری داشت، عنوان نمود: بهترین کار آن است که بفهمیم مرد شکارچی ثروتمند این همه دارائی و املاک را از چه طریقی کسب نموده است. بنابراین اگر از چگونگی و محل دقیق گنج اطلاع یابیم آنگاه می‌توانیم هر آنچه از گنج باقی مانده باشد، از آن خویش سازیم. سپس البته می‌توانیم مرد شکارچی را بکشیم و تمامی گنجینه‌اش را تصاحب نمائیم.

با این تصمیمات، آن‌ها به کمک یک فرمان پادشاهی توانستند، مرد شکارچی را ناجوانمردانه دستگیر و به زندانی دهشتناک بیندازند. آن‌ها به وی فهماندند که تنها راه خلاصی از بند و زنجیر همانا افشاء چگونگی ثروتمند شدنش به پادشاه می‌باشد.

با این حساب مرد شکارچی را مرتباً تحت ضربات دردآور شکنجه قرار می‌دادند و گرسنگی و تشنگی زیادی را بر او روا می‌داشتند.

مرد شکارچی سرانجام صبر و تحملش تمام شد و به پادشاه ظالم و دوستان ریاکارش گفت که ثروت خود را از قصر جواهر که در داخل جنگل انبوه قرار دارد، بدست آورده است.

صبح روز بعد، پادشاه به اتفاق "چمبرلین" و "چنسلور" پس از برداشتن چندین کیسه بزرگ و تدارک چند رأس قاطر تنومند جملگی سوار بر اسبان راهوار شدند و در جستجوی گنج روانه‌ی قصر جواهر گردیدند.

آن‌ها با یافتن قصر جواهر سر از پا نمی‌شناختند. گروه سه نفره اتاق مدوّر جواهرات را همانگونه یافتند، که مرد شکارچی برای آنها توصیف نموده بود.

"چنسلور" با دست‌هایش مرتباً مقداری از جواهرات درخشان را بر می‌داشت و به هوا پرتاب می‌نمود. او خوشحالی خود را نمی‌توانست کنترل کند و مرتباً مثل دیوانه‌ها می‌خندید.

پادشاه و "چمبرلین" نیز دست‌های همدیگر را گرفته بودند و

سرشار از شادمانی و نشاط درحالیکه بازو در بازوی هم داشتند، همچون فرفره به دور همدیگر می‌چرخیدند و هورا می‌کشیدند آنچنانکه چنین رفتاری از شئونات و سن آندو بعید بنظر می‌آمد.

جذبه طلا و جواهرات قیمتی لحظه به لحظه بر آنها مستولی می‌شد و آنها را از خود بی خود می‌نمود لذا با ولع زیاد و تمایلی سیری ناپذیر مشغول پُر کردن کیسه هائی که به همراه آورده بودند، با جواهرات و فلزات قیمتی روی میز کردند. آن‌ها تمامی کیسه‌ها را تا لبالب مملو از اشیاء قیمتی و گران بهاء ساختند سپس سعی داشتند تا کیسه‌ها را به طرف درب ورودی قصر بکشانند.

بزودی حتی قطعه کوچکی از الماس و جواهرات بر روی میز بزرگ داخل اتاق باقی نماند. این زمان چشمان تیزبین "چمبرلین" ناگهان به جواهراتی افتاد، که بر کف اتاق بطور پراکنده‌ای در اینجا و آنجا دیده می‌شدند. او بلافاصله فریاد برآورد: اینجا را ببینید. اینجا را ببینید.

فریاد "چمبرلین" بسیار حریصانه و مصرّانه بود. او بدینگونه توانست توجّه همراهانش را سریعاً جلب نماید. "چمبرلین" بلافاصله ادامه داد: اینجا هنوز مقادیر بیشتری از جواهرات گران بهاء وجود دارند.

بدین ترتیب هر سه موجود طماع و دغلباز شروع به جمع کردن جواهرات روی زمین کردند. آن‌ها جواهرات را با حرص و ولع مثال زدنی در جیب‌هایشان می‌ریختند آنچنانکه برآمدگی لباس‌های آنها مانع حرکت آزادانه گروه می‌شد.

آن‌ها با همه این احوال همچنان به جمع آوری جواهرات بیشتر تمایل داشتند و از این کار دست بردار نبودند. ادامه‌ی جمع آوری جواهرات باعث کشاندن هر سه آنها به طرف درب کوچکی شد که به راه پله‌ها منتهی می‌گردید. آن‌ها آنچنان در حرص و طمع خویش غرق شده بودند که در بالا رفتن از پله‌های برج قصر به رقابت با یکدیگر می‌پرداختند و به ناچار کشمکشی بین آنها بوجود می‌آمد تا هر کدام زودتر از دیگری وارد برجک قصر شوند.

عاقبت هر سه آنها به بالای پله‌ها رسیدند و با عجله وارد برج قصر شدند. آن‌ها در داخل برج به اتاقی مدوّر همانند اتاق پیشین وارد شدند. اتاق مزبور توسط سه پنجره باریک و نرده دار روشنائی می‌گرفت. در مرکز اتاقک برج مقادیر زیادی طلا و جواهرات ارزشمند بر روی میزی از جنس چوب آبنوس انباشته شده بودند.

پادشاه، "چمبرلین" و "چنسلور" غریو شادی برآوردند و با هم بسوی میز جواهرات یورش بردند. آن‌ها آنچنان سَرمَست پیروزی و موفقیّت شده بودند که هیچ توجهی به اوضاع و احوال پیرامون خویش نداشتند لذا مرتباً به انبوه جواهرات چنگ می‌انداختند و در حسرت ناتوانی در همراه بردن همه‌ی آنها آه و افسوس می‌خوردند.

این زمان ناگهان زنگ بزرگ قصر سیاه به صدا در آمد. زنگ برنزی عظیم قصر آنچنان صدائی برپا کرده بود، که انگار تمامی قصر در اثر امواج صدای آن می‌لرزیدند.

هر سه مرد طمع کار در یک لحظه و یکصدا گفتند: این صدا چیست؟ و سپس در یک لحظه به اتفاق به سمت درب اتاقک دویدند ولیکن در همین زمان درب اتاقک بر روی آنها قفل گردید.

آن‌ها لحظاتی بعد سر و صدائی عظیم از خارج درب اتاق شنیدند آنچنانکه از ترس بر کف زمین افتادند و بسیاری از قطعات جواهرات و فلزات قیمتی از بالای میز بر روی آنها ریخته شد آنگاه در نهایت ناباوری مشاهده کردند که برج قصر همراه با سه نفر افراد محبوس در آن به حرکت در آمد و از مابقی قصر جدا گردید و اندکی بعد به هوا برخاست.

پادشاه، "چمبرلین" و "چنسلور" از میان پنجره‌های نرده دار به خارج نگریستند ولیکن فقط گستره‌ای از اراضی جنگلی را می‌دیدند که از زیر برج پرنده رَد می‌شدند.

لحظات به سرعت و همراه با ترس و لرز برای آن سه نفر می‌گذشتند تا اینکه برج پرنده به ناگهان شروع به پائین رفتن نمود سپس با ظرافت و مهارت یک پرنده در وسط حیاط یک قصر بزرگ و بسیار مجلل فرود آمد.

هر سه مرد دغلباز با رُعب و ترس به همدیگر و به پنجره‌های نرده دار اتاقک چشم دوختند. آن‌ها چاره‌ای ندیدند، بجز اینکه منتظر وقایع و رویدادهای آتی بمانند.

آن‌ها همچنان هاج و واج مانده بودند، که ناگهان مردی با بدن انسان و سر اسب به طرف برج بر زمین نشسته هجوم آورد و زندانیان داخل اتاقک را دستگیر نمود. در حقیقت پادشاه و همراهانش در طی چند دقیقه به اینجا آورده شده بودند یعنی قبل از آنکه پادشاه مجال یابد و بفهمد که جواهرات و قصر سیاه به چه کسی تعلق دارند.

پادشاه این سرزمین و مالک قصر بزرگ فردی کوتوله بود، که مرد شکارچی وی را از داخل گودال نجات داده بود. او اینک تاجی کوچک از جنس طلا بر سر نهاده و بر روی یک تخت کوچک زرین و بالشی از مخمل قرمز نشسته بود.

پادشاه کوتوله گفت: این سه نفر به چه کاری متهم شده‌اند؟

یکی از خدمتکاران که بدنی انسانی و سری همچون اسب داشت، با لحنی محکم و رسا گفت: اعلیحضرتا، آن‌ها می‌کوشیدند تا جواهرات قصر شما را بدزدند.

پادشاه کوتوله گفت: پس همین الآن کسی را برای آوردن قاضی اعظم بفرستید، تا به اینجا بیاید و میزان مجازات این افراد را تعیین نماید.

سه مرد خطاکار درون اتاقکی که شبیه قفس بود، بنحو مفلوکانه ای برجا ایستاده بودند. آن‌ها چندین دفعه سعی کردند که اجازه صحبت کردن و دفاع از خود را بیابند امّا هر دفعه که شروع به باز کردن دهان و ادای کلامی می‌نمودند، بلافاصله یکی از محافظان میله‌ای نوک تیز را در پهلوی آنها فرو می‌کرد و آنها را ساکت می‌ساخت.

مردان خطاکار برای حدود پنج دقیقه به حالت ساکت و آرام در اتاقی که پادشاه کوتوله بر تخت نشسته بود، بر جای خویش باقی ماندند. لحظاتی بعد ناگهان سکوت شکسته شد و صدای قدم‌های محکم و سرفه کردن‌های متعددی به گوش رسیدند. عنقریب شیپورهای نقره‌ای از دور پدیدار گردیدند و زمزمه‌ای در میان حاضرین پیچید: او می‌آید! او اینک می‌آید!.

صدای همهمه‌ای شورانگیز تمامی اتاق و راهرو را پُر کرد. برخی افراد شوق بیشتری از خود نشان می‌دادند و مدام لبخندی نمکین بر لبانشان ظاهر می‌گشت. صدای شیپورها برای دفعه دوّم به گوش رسید و در نتیجه هیجان در حاضرین به منتهی درجه افزایش یافت.

صدای شیپورها برای دفعه سوّم تکرار گردید ولیکن این صدا کاملاً نزدیک می‌نمود.

مردی از میان جمع حضار با لحنی رسمی و درباری هشدار داد: هم اینک قاضی اعظم وارد می‌شوند.

طنین صدای حاضرین بیشتر و بیشتر شد. صدای خش و خش و بال زدن پرنده‌ای به گوش رسید. هم زمان پرده‌ای بزرگ و منقوش را بر بخشی از درگاه بارگاه حکومتی آویختند و در آنجا قراولان ملبس به مخمل قرمز پدیدار شدند. آن‌ها هر کدام یک گرز زرّین کوچک در دست داشتند.

آنگاه دو پسشخدمت مو طلائی وارد بارگاه شدند، که آنها نیز لباس هائی از مخمل قرمز بر تن داشتند. آندو پیشخدمت جعبه‌ای بزرگ و پهن با جلای سیاه رنگ را حمل می‌کردند، که بر روی بالشی مخملین قرار داشت. سرانجام مردی سالخورده با لباسی سیاه رنگ قدم به داخل بارگاه نهاد. او چهار پایه‌ای مطلّا با خود حمل می‌نمود، که بر رویش یک طوطی سبز رنگ بسیار زیبا قرار داشت. آن‌ها پس از آنکه به وسط بارگاه رسیدند، طوطی بال‌هایش را به هم زد و سپس آنها را با نوک خویش مرتب نمود، که نشان از شأن و مقام پرنده مزبور در بارگاه پادشاهی داشت.

مرد کهنسال که لباس سیاهی پوشیده بود، به آرامی قدم برداشت و خود را به کنار تخت پادشاه کوتوله رسانید. این زمان شیپورها مجدداً به صدا در آمدند. دو خدمتکار با عجله به جلو پریدند و پادشاه خلافکار را از اتاقک بیرون آوردند و در مقابل پادشاه کوتوله نگه داشتند.

پادشاه کوتوله به طوطی زیبا گفت: احترام شما بر همه‌ی ما واجب است زیرا شما را پرنده‌ای مقدّس، زیبا و هوشمند می دانیم.

طوطی با چشمان زرد و مدوّر و از یک سوی صورتش به پادشاه کوتوله نگریست سپس سرش را به علامت موافقت و تأئید آن سخنان تکان داد. پادشاه کوتوله ادامه داد: این آدم‌های رذل را در حال دزدی از قصر جواهر دستگیر نموده و به اینجا آورده‌اند لذا از شما انتظار داریم که مجازات عمل زشت آنها برای عبرت دیگران تعیین نمائید؟

پس از اینکه کلمات مزبور توسط پادشاه کوتوله ادا گردیدند، دو پسر بچّه پادو مو طلائی با وقار و متانت جلو رفتند و درب جعبه جلازده را باز نمودند تا طوطی به داخلش نوک بزند. جعبه جلازده مملو از تعداد زیادی کارت بود و بر روی کارت‌ها مجازات‌های مختلفی از قبیل لی لی کردن تا مجازات‌های سنگین نوشته شده بود.

طوطی زیبا سرش را به اطراف پیچ و تاب داد و سپس با نوکش به مرتب کردن بال و پَر خویش پرداخت. سکوتی مرگ آور سایه‌اش را بر تمامی جاضرین گسترانیده بود. پادشاه، "چمبرلین" و "چنسلور" از هیجان و ترس به خودشان می‌لرزیدند بطوریکه می‌خواستند قالب تهی کنند. این زمان، طوطی زیبا به ناگهان با نوک یکی از کارت‌ها را از داخل جعبه جلازده بیرون آورد. پیرمرد سیاهپوش نیز کارت خارج شده را برداشت و به دست پادشاه کوتوله داد.

پادشاه کوتوله نگاهی به پادشاه بدجنس انداخت و گفت: ای زندانی، قاضی اعظم شما را محکوم نموده‌اند به اینکه مابقی عمر طبیعی خود را به عنوان تمیز کننده ارشد دودکش‌های قصر خدمت نمائید.

این زمان صدای کف زدن و هلهله حضار بلند شد.

"چنسلور" پس از شنیدن حکم پادشاه با عجله به جلو شتافت و طوطی نیز برای او دوّمین کارت مجازات را از جعبه جلازده خارج ساخت.

پادشاه کوتوله با گرفتن کارت از پیر مرد سیاهپوش چنین گفت: ای زندانی، قاضی اعظم برای شما حکم نموده‌اند که مابقی عمر طبیعی خود را به عنوان تمیز کننده ارشد پنجره‌های قصر خدمت نمائید.

مجدداً صدای کف زدن و هلهله حضار بیشتر از قبل به گوش رسید.

این دفعه "چمبرلین" به جایگاه آمد. طوطی چشمانش را برای لحظاتی به او دوخت سپس با کمی مکث یکی از کارت‌های مجازات را از داخل جعبه جلازده انتخاب نمود و بلافاصله آن را از آنجا بیرون کشید. پادشاه کوتوله پس از اینکه آخرین کارتی را که توسط طوطی از جعبه جلازده بیرون آورده شده بود، مطالعه کرد، گفت: قاضی اعظم در مورد شما حکم داده‌اند که مابقی عمر طبیعی خود را به چوب زدن و تکاندن قالی‌های قصر بپردازید. صدای کف زدن و هلهله بسیار زیادی پس از اعلام این حکم عادلانه و حکیمانه بلند شد.

پس آنگاه مأموران هر سه مرد بَد سیرت و رذالت پیش را از آنجا دور ساختند، تا نتوانند بر علیه احکام قاضی اعلام مخالفت کنند. آن‌ها بدین ترتیب به جزای زندگی رذیلانه خویش مجبور بودند، که با تمام توان تا پایان عمر در راه انجام وظایف مذکور بکوشند.

آمارهای حکومتی نشان می‌دادند، که قصر پادشاه کوتوله دارای 596 ستون دودکش، 8753 قاب پنجره و 1199 تخته قالی بزرگ می‌باشد. بر طبق حکم قاضی اعظم می‌بایست تمامی این دودکش‌ها، پنجره‌ها و قالی‌های بزرگ می‌بایست بطور هفتگی کاملاً تمیز، شسته و تکانده شوند.

مدت‌ها گذشت و پادشاه خلافکار، "چمبرلین" حیله گر و "چنسلور" بدجنس به قصر پادشاهی باز نگشتند لذا مردم که از آمدن آنها مأیوس شده بودند، مرد شکارچی را از دخمه‌ای که در آن زندانی شده بود، آزاد ساختند و متفقاً به پادشاهی رساندند. آن‌ها مرد شکارچی را از لحاظ ثروت، قدرت و صداقت بر دیگران برتر دانسته بودند.

اقوال پیران آن قوم حاکی از آن است، که خزینه قصر جواهر همچنان در همان مکان پیشین و در داخل گونی هائی که پادشاه و همراهان رذالت پیشه‌اش با خود برده بودند و درست در کنار درب اتاق مدوّر باقی مانده است، تا شاید یک روز کسانی آن را بیابند و آن کس می‌تواند شما باشید. پس اگر روزی آن گنج را یافتید، آزمند و حریص نباشید و هیچگاه برای بدست آوردن ثروت زیاد طمع نورزید و خودتان را احمقانه به مخاطره نیندازید و در این مسیر به اتاق برج قصر نروید. شما باید بدانید که حقیقت زندگی را تلاش، صداقت و شرافت انسانی تشکیل می‌دهند و مال و ثروت فقط وسیله‌ای بیش نیستند.

داستان ترجمه «قصر جواهر» نویسنده «هنری بستون»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم» / اختصاصی چوک