داستان «وقتی که دیوارها ندبه و زاری می کنند» نویسنده «الطاف فاطمه» ترجمه «علی ملایجردی»/ اختصاصی چوک

چاپ تاریخ انتشار:

ali malayjerdi

الطاف فاطمه در سال 1929 در شهر لکانو هند به دنیا آمد و  بعد اسقلال پاکستان به این کشور مهاجرت کرد. او که معلم زبان اردو بود چندین مجموعه داستان کوتاه و رمان منتشر کرده است. مشهورترین کتاب او به نام " آن که سوال نپرسید" (1993) به انگلیسی ترجمه شده است. هم اکنون فاطمه در لاهور زندگی می کند.

  کم کم خیابان های لاهور از گاری ها تهی می شوند. ( سر خط خبر یک روزنامه )

حیوانات وحشی جزو منابع ملی ما هستند، وظیفه ماست که از آنها محافظت کنیم. ( پوستری بر دیوار)

دیوار می گوید: من آن دیواری نیستم که اوستای  بنا به کمک مخلوط گل و  سیمان و بتن بر پا کرد. من آن دیوارم که از آفتاب و ماه ساخته شده که انسان ها آن را  تپه های زیبای مارگالا می نامندش. ای کاش می توانستم پوستر را به مالک  آن مرسدس سیاه نشان دهم که برادر بچه ای را که  با فاصله ای نزدیک به مدرسه بر روی اسکوتری نشسته بود را زیر آورد، نشان دهم. راننده مرسدس او را له کرد و گریخت.

اما راجع به آن بچه دیگر چه، آن بچه ای که برای یافتنش باید به دور دست ها سفر کنم؟ شاید منتظر من باشد.

اما شاید هم خبر ندارد که دنبالش هستیم. اما فرقی هم نمی کند. چشمان آبی او، موهای بلوند و کنفی او... او باید در آن جا خیلی تنها وغمگین باشد.

 داستانی که گل بی بی به روستاییان گفت همان ماجرایی است که من نظاره گرش بودم،  صحنه به صحنه آن را، به مدت شش ماه تمام. اما به شب سیاه قسم می خورم که تا به امروز یک کلمه هم از آن خبر نداشتم، اگرچه که همه آن را در نواری که در درون من است دارم، از اول تا آخر، و از زبان خودش.

چه کسی؟ چه چیزی؟ کی؟ و کجا؟

او خودش به تمام سولات شما پاسخ خواهد داد.

فقط این را در خاطر داشته باشید که او یک زن است، زنی اهل دره. و تمام زنان دره، فرق نمی کند که کدام دره باشد، کشمیر، کاقان یا کلش، آدم را به یاد آن سیب رسیده می اندازد که از شاخه باغ آن ها آویزان است.

 شخصیت های این داستان همگی شخصیت مرکزی هستند. سیاهی لشکر نداریم. این کم و بیش ترتیبی است که این شخصیت ها بر طبق پیرنگ داستان ظاهر می شوند. بیوه ای که دختر دلربایش به تازگی ازدواج کرده است. یک زن چشم آبی بلوند خارجی. و یک جهانگرد چشم آبی و اگر می خواهید کلیشه را کنار بگذارید می توانید او را محقق و یا دانشجوی مردم شناسی بنامید. خب بگذار ادامه بدهیم و به نوار گوش کنیم.

  • کسی توی بازار به من گفت که در مسافرخانه برای من کاری هست. یک میهمان خانم خارجی تازه رسیده است. این خانم به یک خدمتکار نیاز دارد. من از فرط گرسنگی می مردم. نزدیک مسجدی گوشه بازار داخل آلونکی که از تکه چوب ها و حصیر درست کرده بودم شب و روز را به سر می بردم. بعد از شوهر دادن ماه گلم  در میان سبدها هم چون سیبی پوسیده افتادم. وقتی که ماه گل من را ترک کرد، عمو دیگر پولی برای گذراندن زندگی من نفرستاد، و من از گرسنگی می مردم. به محض شنیدن خبر کار دنبالش رفتم و دست به کار شدم. اما ظاهرا" این زن کمی از دست من ناراحت بود. آدم عجیبی بود. او شب تا صبح چراغش روشن بود و چیز می نوشت، بعد خوابش می برد، ناگهان از خواب بیدار می شد و دور اتاقش با گام های بلند قدم می زد. قبل از اولین صدای اذان بر روی ماشین تحریرش کاغذ می گذاشت و من صدای ماشین را می شنیدم که او بر روی دکمه های آن می زد. بعد او من را بیدار می کرد و صدا می زد گل بی بی. برایم کمی قهوه درست کن.  از این عادتش خوشم نمی آمد. در طول روز به داخل جنگل می رفت تا گیاهان دارویی، ریشه و برگ جمع کند. یک بار از من پرسید گل بی بی کسی در روستای شما سحر و جادو هم می کند؟ به هر حال، من از سوال او کمی متعجب شدم. بدون هیچ من و منی گفتم که این کارها شیطانی است. صاف و ساده به او گفتم که ما مسلمان ها دور و بر این کارها نمی گردیم. اگر داروهای گیاهی و مرهم های خودمان افاقه نکرد برای تعویذ پیش مرد پارسا می رویم و این که ما در روستایمان مرد پارسا هم نداریم. بعد به او خیره شدم. شب تمام لباس هایش را در می آورد و در آیینه به بدن لختش خیره می شد. او به بدنش خیره می شد و بعد می زد زیر گریه. اما گریه اش بی صدا بود. خیلی عجیبه. جوانی ماه گل جوانی من را برده بود و دیدن این زن حالا جوانی من را برمی گرداند. فکر می کردم که طلسم او بر روی من هم اثر خواهد کرد. اما، از هر چه بگذریم من هم باید به خودم می رسیدم. اما او زن خوبی بود، فقط به نوشتن ادامه می داد، دائم بر روی کلیدها می کوبید، بعد  یک روز با یک بغل از آن کاغذ ها به شهر می رفت و برای چندین روز برنمی گشت.

در این نقطه نوار پاره می شود.

این زمانی است که او پیدایش می شود، با شلوار جینی که پوشیده و پیراهن چهارخانه زیر کت خز پیشواریش، کلاه سواتی او همراه با کوله و دوربینش. او در میهمان خانه اقامت می کند. ( صبر کن... دوباره ترتیب نوارها را مرتب کردم. فقط بگذار کمی صدایش را تنظیم کنم...)

او چنان راحت در آن جا، جاخوش کرد که من فکر کردم مرد او باشد. نیازی به پرسیدن نمی دیدم. خانم تمام روز را در میان جنگل ها می گذراند، و چوب برای خودش جمع می کرد و مرد بر روی سنگ های سفید کنار ناران کز می کرد و برای قزل آلا های درون آن طعمه به داخل آب می انداخت. هر روز چند سیری قزل آلا به قلابش گیر می کرد...(  وایستا. وقتی که پسرهای من می خواستند چند تا قزل آلا از ناران بگیرند نگهبان آنجا جلوشان را گرفته بود. که جنجال زیادی براه انداخته بودند. و ما با خود فکر کردیم، خب، اگر نتوانیم کمی قزل الا بخوریم پس در عوض مقداری بلال می خوریم. ذرت های این جا خیلی شیرین و آبدارند. دانه های ذرت، مزرعه ذرت... فکر و خیال این ها، مثل یک فرفره در حال چرخش این ور و آن ور، جلو در بزرگ مدرسه ها، حول و حوش ساعت زنگ تفریح، اسب ها، سکوت، مروارید ریزه... و کودکی با چشمانی به روشنی آب چشمه ناران و موهایی  به روشنی و شفافیت کاکل ذرت در حال انتظار کشیدن و انتظار کشیدن... انتظار برای که؟ شاید برای من، گمان می کنم...) قطعش کن! دکمه ضبط صوت دوباره روشن شد. خود بخود یا با دخالت شیطانی یک نفر؟ صدا: مردی در بازار.

  • بعد از این که زن خارجی مسافرخانه را ترک کرد، مردی که گل بی بی او را به اشتباه شوهر او پنداشته بود برای یک هفته دیگر هم ماند. و یک روز با کوله و دوربینش بر شانه، با لنگ های درازش به طرف مطبخ مسافرخانه قدم برداشت و به آشپز گفت وقتی که گل بی بی برگشت کلید های خانم را به او بدهد.
  • من او را دیدم که با اتوبوس کاقان می رفت. گل بی بی آن روز مریض بود. او تمام روز روسریش را روی صورتش انداخته بود و در کلبه اش دراز کشیده بود. وقتی که روز بعد کلید را به او دادم باورش نشد. او برای ملا یکریز ادامه داد که این آقای محترم نباید این کار را انجام می داد، او نباید کلید خانم را پیش گل خان می گذاشت. کی می داند که چه چیزهایی کش رفته...
  • او حتی نام او را نمی دانست. بیست روزی از زمانی که آن جا را ترک کرد می گذشت، بعد به سی روز رسید. خانم هنوز برنگشته بود. مزد گل بی بی را هم کامل و درست پرداخت نکرده بود، چونکه که او دیگر برایش کار نمی کرد چطور می توانست ادعای مزد بکند؟ این خارجی ها برای هر پنی که می دهند، بازخواست می کنند. بعد یک روز دیگر هیچ کس گل بی بی را ندید. در خانه اش هم قفل بود. وقتی که حتی آخرین اتوبوس کاقان رفته بود، پسری ده ساله به نام سلطان پیامی را از برای دختر گل بی بی آورده بود:
  • مادرت زن شکور شد. او با آخرین اتوبوس به بترسی رفت. شکور برای او آن جا کار پیدا کرده. این کلید مال خانم خارجیه است. وقتی که برگشت بهش بدین.

این پیام همه را متعجب کرد. توی ده ما کسی به این نام نبود. سی روز دیگر هم گذشت، یک نفر گفت که زن خارجی را همراه با چمدان هایش در ترمینال اتوبوس دیده است. به ذهنم رسید که به او بگویم کلیدهایش کجاست، اما او مستقیما از ترمینال به در خانه دختر گل بی بی رفت تا کلیدهایش را پس بگیرد. این هم همه ما را تعجب زده کرد.

صدای بعدی، صدایی نرم و لطف و ریز صدای ماریا.

-او را در دپوی کامیون های بلکوت دیدم. دست هایش را حنا گذاشته بود و مچ دست هایش پر از النگو بود. او لباس گل گلی چیت پوشیده بود و روبان گیسوی بافته اش با زنگوله های ریزی آذین شده بود. به نظرم حامله می آمد. وقتی که دید من پاپی او شده ام چشم هایش برقی زد و به من گفت که کلیدهایم را پیش دخترش گذاشته است. حالا باید دنبال زن دیگری بگردم که کمکم کند: منظورم اینه که دو ماه دیگه اینجا هستم. ( صدا کم کم محو می شود. آهی بلند شنیده می شود.) ازت انتظار نداشتم...جان؟

قطعش کن.

دوباره صدای مرد از بازار.

  • همش دقیقا پنج ماه طول کشید. با انگشتام شمردم. پاییز شروع شده بود. بادی که از کوهستان می وزید آبستن برف بود. این وضع آن روزها بود، هوا رو میگم، وقتی که یک روز در دپوی کامیون ها پیاده شد این طوری بود. لباس مشکی تنش بود، دیگه دستاش النگو نداشت. چهره اش غمزده بود، موهایش ژولیده بود و شکمش مثل یک بشکه می مانست. هم چون حبابی  به طرف خانه دخترش شناور شد. دخترش دم در با کسی از آرد ایستاده بود. زن خود را روی بازوهای دختر انداخت و شروع کرد به گریه و زاری. ما همه  می بایست به او می فهماندیم که باید شرایط دخترش را درک کند. او را به سختی از دخترش جدا کردیم. وقتی که از او پرسیدم مشکل چیه گفت که شکور با جن ها در جنگل نبرد کرده و در این درگیری کشته شده. جن ها حتی از جسد او هم نگذشته بودند او را با خود برده بودند.
  • گفتیم: هر چه بادا باد. در هر حادثه ای باید خدای متعال را شکر کنیم...

یک دفعه ای ضبط صوت نوار جمع می کند و پاره می شود. چون خوابم برده بود. هر وقت که دلشوره دارم خوابم می آید. وقتی که امروز زود به اداره رفتم روزنامه رسیده بود و به اشتباه آن را برداشتم. بوم بوم. از هر طرف بوی بد سوختن گوشت و پوست می آمد. بوی گرد و غباری که از آوار شدن خانه و ساختمان ها بلند می شد. سپاس. تعفن جسدهای فاسد شده. خدای من، این روزنامه ها چه اغراقی می کنند. در این جا، جایی مثل ناران  حتی نمی شود باور کرد که داری چیزی می خوانی. خدای من، زمین را این قدر زیبا آفریدی و انسان ها رو با قلبی چنین... الان باید کجا بروم، جایی که پراز خشم و غضبه؟ نه به عقب بر نمی گردم. من در این جا گم می شوم،  در میان این زیبایی. پسرها بر خود می لرزند: اما می گویند که مدرسه ها بزودی باز خواهند شد. تمام عمر را که نمی شود برای درد و رنج دیگران غصه خورد. و من جایی نرسیده ام که کودکی با چشم های آبی و موهای هم چون ذرت...

اینطور. شرح ماجرای تولدش.

و این شهادت مامایی سالخورده با دست های پر چین و چروک.

  • ماریا همیشه نگران بود که این دور وبرها بیمارستان نبود، حتی یک بهداری هم نبود. مردم دیگر تا چه مدت با خوردن داروهای گیاهی و ریشه ها و افسون زنده می ماندند؟ کسی باید این جا یک مرکز زایمان تاسیس می کرد. ما اول او را اشتباها به جای دکتر گرفته بودیم، و برای درمان درد و رنج ها و تاول های مان در خانه او می رفتیم. بیچاره، می زد زیر گریه و با اشاره دست می گفت که من دکتر نیستم، اما آن ها حرف هایش را باور نمی کردند. نتیجه اش این می شد که او تمام داروهایی را که برای خودش آورده بود را به آن ها می داد. این بار او با تمام کله گنده های آنجا صحبت کرده بود و نتیجه اش این شده بود که آن ها تمام درد دل های شان را سر او خالی کرده بودند که دکتر به این جور جاها نمی آید. آن ها از اینجا ها خوش شان نمی آید آن ها دوست دارند در شهرهای بزرگ کار کنند جایی که پول خوب گیرشان می آید. ماریا یک بار دیگر غرق در اشک شد.
  • من سعی می کردم دلداریش بدهم گفتم، خدا بزرگه. بعد دیگه رفت. کار خدا رو ببین، مادر و دختر در یک زمان زایمان کردند و من تلاش کردم تا از آن ها مراقبت کنم. بچه هر دو تا شان پسر بود. بچه ها را حمام کردم و لباس پوشاندم، و وقتی که نوزاد گل بی بی را پیش ملا بردم تا در گوشش اسمش را بخواند، ملا هول برش داشت

ومثل این که تخم شیطان باشد او را بر زمین گذاشت. ملا با فریاد پرسید: " این چه جور بچه ایه؟" موهاش عین ذرت و چشم هاش عین یاقوت. ملا از ترس خشکش زده بود. با دست اشاره کردم که ساکت باشد. خدا این را به ما داده، وظیفه ات را انجام بده و اسمش را در گوشش زمزمه کن. وقتی که مادرش گل بی بی  پسر را دید، لبخندش به گریه تبدیل شد و به آرامی جان از بدنش در رفت.

افضل خان داماد گل بی بی هر وقت که من را تنها گیر می آورد سوال می کند: « تو مطمئنی که مادر زنم این بچه را زاییده؟ پس دست را به طرف قبله بگیر و قسم بخور که زن با او کاری نداشته باشد.»

و هر دفعه دستم را بالا برده و گفته بودم:

«تنها ارتباط ماه گل با بچه این است که این بچه از شکم مادر او بیرون آمده. »

این بچه خیلی کوچک است و زنی که شکم مادرش این بچه را بزرگ کرده قدرت حفاظت ازاو را ندارد، چون شوهرش هر شب او را بیدار می کند و از او می پرسد:

«راستش رو بگو، آیا این بچه واقعا مال مادرته، یا این که قابله اون رو نیمه شب کنار تو گذاشت که از تو حفاظت کنه ها؟ اگر این جوریه، به خدا قسم یه گلوله حرومش می کنم.»

 گلوله را به او نشان می دهد و می گوید:

«که اینطور... که اینطور... او هرگز نمی تونه با زندگی کس دیگری این بازی ها رو بکنه. »

 این بود که ماه گل به جنت که بعد از مدت طولانی اقامت در آن جا التماس کرد که: «مادام، این بچه رو با خودتون ببرین، از وقتی که مادرش مرده من ترسیدم حتی تکه ای نان بهش بدم، کسی که خیرخواهش باشه و یا محافظش باشه نیست.»

بله ماه گل، این بچه یه قزل آلا نیست، این بچه مثل انواع حیوانات تحت حفاظت قرار نداره. پس باید صبور باشی. هر دوی ما باید صبور باشیم. و صبر کنیم تا زمانی که...

از فرط واماندگی آمدم این جا به بازار. در سرازیری که به مسجد چوبی می رود، صدای موذن را( بدون بلندگو) می شنوم. او هرگز قبل و یا بعد از اذان چیزی را به آواز نمی خواند، اما حالا او دارد قرآن می خواند. و وقتی که زنی که زنده به گور شد از او سوال شد: بای ذنبا قتلت-  پس برای چه؟

إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ ﴿۱﴾

وَإِذَا النُّجُومُ انْكَدَرَتْ ﴿۲﴾

وَإِذَا الْجِبَالُ سُيِّرَتْ ﴿۳﴾

وَإِذَا الْعِشَارُ عُطِّلَتْ ﴿۴﴾

وَإِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ ﴿۵﴾

وَإِذَا الْبِحَارُ سُجِّرَتْ ﴿۶﴾

وَإِذَا النُّفُوسُ زُوِّجَتْ ﴿۷﴾

وَإِذَا الْمَوْءُودَةُ سُئِلَتْ ﴿۸﴾

وَإِذَا الصُّحُفُ نُشِرَتْ ﴿۱۰﴾

وَإِذَا السَّمَاءُ كُشِطَتْ ﴿۱۱﴾

وقتی که داشتم دیوارها را نگاه می کردم دیدم که زاری و ندبه می کردند، و در درونم دیوارهای وجودم با اشک گریه های خاموشم خیس شده بود.

 و حروف روشن اعلامیه بر روی تپه های مارگلا را می دیدم که:

حیوانات وحشی جزو منابع ملی هستند! حفاظت از آن ها وظیفه ملی ماست!

داستان «وقتی که دیوارها ندبه و زاری می کنند» نویسنده «الطاف فاطمه» ترجمه «علی ملایجردی»/ اختصاصی چوک