داستان «رویای دور و دراز» نویسنده «تولگا گوموشآی» مترجم «پونه شاهی»

چاپ تاریخ انتشار:

poonehh shahiii

این شکل را دوست داشت. آن هم چه جوری، از فرق سر تا نوک انگشت از نوک بینی تا انگشت کوچکش. گویی آدم عاشق اینگونه می شود. قلب اگر راه نجاتی پیدا می کرد، همچنان که می تپید مثل مرغان دریایی اوج گرفته و از سر انسان بیرون آمده و تا تنگه می پرید.

برای بغل نکردن سگ های محل و نبوسیدن دست مسن ترها به زور جلو خودش را می گرفت  و همچنین برای  نکشیدن گونه شاه بلوط  فروش و رقصیدن برای پلیس ها.

دلش می خواست بی خانمان های روی نیمکت را بیدار کند. تا ساعت ها برایشان حرف بزند. دیگر به چیزی نیازی نداشت، چون انسان حتی  برای یکبار هم که شده اگر عاشق باشد دیگر بی خانمان محسوب نمی شود. درست مثل زندگی دیگران ، پلیس ها، شاه بلوط فروش ها و مسن ها که به  زندگی کردن  ادامه  می دهند. 

ساعت از نیمه شب گذشته است. از زمان سوار شدن نارین به اتوبوس هم سه ساعت گذشته است. همان اتوبوسی که نارین از شیشه جلو دست ظریفش را بیرون آورده و برایش تکان  داده بود. از همان لحظه  دارد راه می رود  و راه می رود.  وقتی جلو چشمش تصاویری هجوم می آورد از حرف هایی که زده بودند،  مثلا"  وقتی که به  مورد حساسی رسیده  ودست هایشان اشتباهی در هم گره خورده بود و یا تصویر برگشتن نارین و  لبخند زدنش و... در یک آن شروع می کرد به دویدن، می دوید و می دوید و می دوید. در آخر احساس می کرد مثل هواپیماها اوج گرفته است.

نمی دانست کجاست، به کجا می رود. به نظر می رسید مدام در سرازیری ست. اتفاق افتاده بود که چند بار از یک نقطه عبور کرده ولی به آن اهمیتی نمی داد. نمی خواست به خانه برود. می دانست این شب خوابش نخواهد برد. نوبت درد عاشقی رسیده بود و سعی می کرد سرپا مداوا کند.

هوا رفته رفته سرد می شد. موقعی که دست هایش را از جیب هایش در آورده و گوش هایش را می گرفت آن را حس می کرد. اما برای ایاز این سوز کارساز نبود. الو الو می سوخت، همچون آتشی که در سینه  او می سوخت. می توانست کل شهر استانبول را گرم کند.

***

خود را در خیابانی خلوت یافت، تنها مانده در زیر آستانه دری که شبیه انباری ست. سعی کرد بخوابد. زانوهایش تا خورده و در شکمش فرو رفته آن هم در خیابان بن بستی که گویی هرگز با عشق روبرو نشده  است.

چراغ ها خاموش بود و مغازه ها کرکره هایشان را پایین کشیده بودند. لامپ های خیابان نور ضعیف زرد رنگی می تاباندند. با  توجه به لامپ هایی که نسوخته بود هر 15 الی 20 متر کمی روشنایی به چشم می خورد. 

مثل هر کسی و هر چیزی، آن خیابان هم به چشمش زیبا دیده می شد. در اطرافش هیچ کسی دیده نمی شد و این باعث شد اجازه بدهد عشقش را با صدای بلند و فریاد اعلام کند. چراغ  لرزان خیابان که مثل نور شمع می لرزید، به احساسات عاشقانه اش دامن می زد. 

زیر لامپ گوشه ای ایستاد. چشم هایش را بست چشم های او را در ذهنش تجسم کرد. لب هایش جمع شد و  حالت بوسیدن چشم های او را گرفت. صورتش به سوی آسمان رویایی چرخید. مثل کسی که بخواهد رازی را برملا کند به تیر چراغ برق نزدیک شد. به صدای قلبش که با ریتم می زد گوش کرد و صدایش را از خیابان ها تا خانه های لب دریا کشاند  و شروع به خواندن ترانه کرد:

« چشمی زیبا کرد گرفتار مرا در این عشق عمیق »

ابرها آرام آرام حرکت کردند. درست بر روی آسمان و آسمان بینشان ماند. ستاره های درخشنده و نورانی از زیر ابرها بیرون آمدند. بچه گربه ای با صدای ترانه بیدار شد و به طرفش رفت تا دلبری کند.

روی سیم برق دو کبوتر نشسته بودند که سرهایشان را در میان پرهایشان فرو برده بودند. در نگاه اول  بی قرار به نظر می رسیدند. گردنشان را بالا گرفته و با عجله به چپ و راست رفتند. دو کبوتر بسیار نزدیک هم بودند وقتی مرد جوان بچه گربه را در آغوش گرفت و  با تمام وجود آواز خواند.

«  حالا شبیه رویای دور و دراز من شده»

از پنجره آخرین طبقه از  بنای روبرویی چراغی روشن شد و نور آن تا کنار او تابید. چشم های مرد جوان بسته بود. متوجه آن نشد. بدنش به سمت جلو خم شد وحرکات دستانش با صدایش هماهنگ شد وسر شوق آمد و صدایش بیشتر اوج گرفت.

«اگه یار رو روبروم ببینم فکر می کنم توی رویام»

در هر دو پنجره روشن سایه انسانی ظاهر شد. پنجره ها به ترتیب باز شدند. یک زن،  از پشت سر یک مرد برای دیدن مردجوان خم شند.. آنها منبع صدا را به یکدیگر نشان دادند. بلافاصله ناپدید شدند.

مرد جوان صورتش را  رو به آسمان برگرداند. چشمانش را باز کرد. ستاره ها بالای سرش شروع به درخشیدن و باریدن کردند. یا اینطور به نظرش رسید. چشمش خورد به کبوترهای روی سیم برق. آنها به آهستگی آرام  آواز سر داده بو.دند و مرد جوان را همراهی می کردند. بچه گربه داشت دست مرد جوان  را با سر نوازش می کرد.

لبخند یار جلو چشمش آمد و او هم خندید. تاکنون اینگونه به خودش نخندیده بود. سیر و پر به رویایی که جلو چشمش آمده بود خندید.

به نت های آخر ترانه اش رسیده بود که صدای فشردن کلید پیانو آمد. خیابان خلوت با بلندتر شدن صدای پیانو پر صدا شد.

اول فکر کرد خدا دارد پیانو می نوازد. سرش را رو به آسمان گرفت.

حالا صدای ویلون  بلند شده بود که با ساز پیانو همراهی می کرد.

دست هایش را به دو طرف باز کرد. جایی که ایستاده بود دور خودش چرخید و به دنبال منبع  صدا گشت. اطرافش همه جا تاریک بود و با نگاهش ساختمان ها را  از نظر گذراند. به دنبال سرنخ هایی در سایه های ته خیابان می گشت.

نگاهش را یک بار دیگر به سمت بالا چرخاند و این دفعه آن ها را دید. دو پنجره در کنار هم اسیر در نوک  تاریکی ساختمان. یک جفت مثل چشم درخشیدند. کنار یکی از پنجره ها زن ویلون می زد. در پنجره دوم همسر زن روی صندلی نشسته بود و بالای شانه هایش  دیده می شد. همراه با ریتم  موسیقی سرش را  تکان می داد.

ویلون و پیانو آهنگ ترانه مرد جوان را می نواختند.

آه دیگر هیچ  اتفاقی او را متعجب نمی کرد! چشم هایش را بست و به آواز خواندن ادامه داد:

« حالا عمر من شبیه رویای دور و درازیست.»

اشک از زیر پلک های بسته شده اش جاری شد. عشق از صدایش جان گرفته و با نت های فوق العاده که نواخته می شد به هم می رسید و به دیوارهای خیابان  می خورد و صورت یارش در خیالش مدت ها باقی می ماند.

وقتی یک نفر عشق را می بیند . همه چیز در اطرافش به هم وصل شده و گره می خورد.

نویسنده: تولگا گوموشآی

مترجم: پونه شاهی

ترانه « چشمی زیبا کرد گرفتار مرا در این رویای عمیق » از : عثمان نیهات آکین

داستان «رویای دور و دراز» نویسنده «تولگا گوموشآی» مترجم «پونه شاهی»