داستان ترجمه «آمدن پادشاه» نویسنده «لورا. ای. ریچاردز»؛ ترجمه «الیکا بازیار»

چاپ تاریخ انتشار:

elika bazyar

یک روز که تعدادی از کودکان در زمین بازی، بازی می‌کردند، خبررسان سوار بر اسب شیپور زنان در شهر حرکت می‌کرد و با صدای بلند می‌گفت "پادشاه! پادشاه امروز از این مسیر عبور خواهد کرد. برای ورود ایشان اماده شوید."

کودکان بازی را متوقف کردند، به یکدیگر نگاه کردند و به همدیگر گفتند:

"تو هم شنیدی؟"

" پادشاه داره میاد. شاید نگاهی به این طرف دیوار بیندازه و زمین بازی ما را ببینه؛ کی میدونه باید مرتبش کنیم."

از آنجایی که این کودکان بی‌توجه بودند زمین بازی به شدت کثیف بود و در گوشه و کنارها تکه‌های کاغذ و اسباب‌بازی‌های شکسته وجود داشت، ولی الان، یکی بیلی آورد و دیگری یک چنگگ، سومی دوید تا چرخ دستی را از پشت دروازه باغ بیاورد. آن‌ها سخت کار و تلاش کردند، تا اینکه زمین بازی مرتب و تمیز شد.

کودکان گفتند: " حالا تمیز شد!"

"ولی باید زیبایش هم بکنیم، از آنجایی که پادشاهان عادت به چیزهای زیبا دارند؛ و خود پادشاه هم به تمیزی و زیبایی اهمیت می‌دهد، ممکن است متوجه نشود که ما چقدر تمیز هستیم."

یکی گیاه سبز زیبایی آورد و روی زمین پخش کرد؛ بقیه حلقه‌های گل از برگ درخت بلوط و میوه درخت کاج درست کردند و انها را به دیوارها اویزان کردند؛ و کوچک‌ترین انها جوانه‌های گل‌های همیشه بهاری را کند و آنها را روی زمین بازی پخش می‌کرد و می‌گفت " شبیه طلا به نظر برسد "

وقتی که کارشان تمام شد زمین بازی آن چنان زیبا شده بود که همه کودکان بلند شدند و خیره به آن از روی شوق شروع کردند به دست زدن.

کوچک‌ترینشان گفت " بیاید همیشه این طوری نگهش داریم! "

" اره! اره! همین کار رو هم می‌کنیم "

آن‌ها تمام روز را برای ورود پادشاه صبر کردند، ولی پادشاه هیچ وقت نیامد؛ فقط طرف‌های غروب، یک مرد با لباس‌های مسافرتی، و چهره‌ای مهربان و خسته از جاده عبور کرد و ایستاد تا به آن طرف دیوار نگاه کند.

مرد گفت: "چه مکان دل نشینی! بچه‌های عزیز، می‌تونم بیایم داخل و کمی استراحت کنم؟ "

کودکان با خوشحالی او را به داخل راهنمایی کردند، و روی صندلی که از یک بشکه قدیمی ساخته بودند، نشاندند. آن‌ها صندلی را با ردای قرمز پوشانده بودند تا شبیه تخت پادشاهی به نظر برسد، و البته یک خوبش را هم درست کرده بودند.

کودکان گفتند " اینجا زمین بازی‌ست که و برای آمدن پادشاه زیباش کردیم، ولی پادشاه نیامد، حالا می‌خواهیم برای خودمان نگهش داریم."

مرد گفت: "بسیار هم عالی است!"

یکی از کودکان گفت: "بخاطر اینکه فکر می‌کنیم تمیزی و زیبایی بهتر از زشتی و کثیفی است!"

مرد گفت: "این خیلی بهتر است!"

و کوچک‌ترین گفت: " و برای آدم‌های خسته مکان خوبی‌ست که اینجا بیایند و استراحت کنند."

مرد گفت: " این از همشون بهتر است!"

مرد نشست و استراحت کرد، و جنان کودکان را با مهربانی نگاه می‌کرد که کودکان پیشش آمدند و با او درباره هرچه می‌دانستند صبحت کردند؛ در مورد پنچ توله‌سگی که در انبار هستند، آشیانه طرقه با پنج تخم‌آبی رنگ، و ساحلی که صدف‌های طلایی در آن رشد می‌کنند... مرد با دقت و توجه به حرفهای آن‌ها گوش داد و با سر آنها را تائید کرد.

مرد مهربان از کودکان لیوانی آب درخواست کرد و آنها آب را در بهترین لیوانی که گل‌های طلایی روی آن بود، آوردند؛ مرد مهربان از کودکان تشکر کرد، بلند شد تا به راهش ادامه داد؛ ولی قبل از آنکه برود برای مدتی دستی به سر کودکان کشید، گرمای دستان او باعث گرم شدن قلب‌های کودکان شد.

کودکان کنار دیوار ایستادند و مرد را تماشا کردند که آرام-آرام از دیدشان محو می‌شد. خورشید در حال غروب، پرتوهایش مورب بر سراسر جاده افتاده بود.

یکی از کودکان گفت: " خیلی خسته به نظر می‌رسید!"

یکی دیگر گفت:"ولی خیلی مهربان بود!"

کوچک‌ترین گفت: "ببینید! ببینید چطوری خورشید روی سرش می‌درخشد! درست شبیه یک تاج طلایی به نظر می‌رسد."

داستان ترجمه «آمدن پادشاه» نویسنده «لورا. ای. ریچاردز»؛ ترجمه «الیکا بازیار»