داستان «پدر» نویسنده «بیورنستیرنه مارتینیوس بیورنسون»؛ مترجم «ایلیا بازیار»

چاپ تاریخ انتشار:

ilia bazyarمردی که قرار است داستان او را برایتان بازگو کنم، ثروتمندترین و تأثیرگذارترین فرد در محله خود بود؛ اسم این مرد چیزی نبود جز ثورد اُوِراس.

یک روز ثورد به کلیسا و داخل اتاق مطالعه کشیش رفت و خیلی شق و رق و مصمّم گفت:" من پسری دارم و آرزوم هست که پسرم را غسل تعمید بدهید."

کشیش پرسید:" اسمی برایش انتخاب کردی؟"

" فین، اسم پدرم."

"و قیّمین پسرت چه کسانی هستن؟"

اسم آن‌ها را گفت و معلوم شد که قیّمین فین کوچک، مردان و زنان خوش‌نام و دوستان هم محله‌ای خود ثورد هستند.

کشیش سرش را بالا گرفت و پرسید:" چیزی دیگه‌ای هم هست که بخوای؟"

مرد داستان ما، کمی درنگ کرد.

و بالآخره گفت:"من خیلی دوست دارم که پسرم غسل تعمید داده بشه البته توسط خود پدر بزرگوار!"

"تو یکی از روزهای هفته؟"

"شنبه‌ی دیگه، ساعت دوازده ظهر"

کشیش دوباره پرسید" چیز دیگه‌ای هم هست؟"

"نه، چیز دیگه‌ای نمی‌خوام"

مرد چون دیگر داشت می‌رفت کلاه لبه دارش را رو به جلو چرخاند تا آفتاب به صورتش نخورد. کشیش از جایش برخاست و به سمت ثورد رفت، دستش را گرفت و در چشمانش خیره شد و گفت:

"خداوند این کودک را برایت برکت و نعمت قرار دهد!"

شانزده سال بعد یک روز، ثورد بار دیگر سری به خانه‌ی کشیش زد.

کشیش گفت: "جداً خوب عمر کردی ثورد!" آخر کشیش هیچ اثری از پیر شدن در چهره و شمایل این مرد نمی‌دید.

ثور پاسخ داد: "آخه من هیچ مشکلی ندارم شکر خدا."

کشیش جوابی نداشت ولی کمی بعدتر پرسید: "چی می‌خوای ثورد که عصر، آنهم این موقع آمدی؟"

"امروز عصر اومدم تا در رابطه با تأییدیه پسرم که فردا هست، صحبت کنم!"

پسر فوق العده‌ایه!"

"نمی‌خواستم تا خودم از زبان کشیش نشنیدم که چه شماره‌ای فردا به پسرم در کلیسا میده به کشیش پولی بدم."

"نگران نباش، شماره‌ی یک رو می‌گیره."

"خوب حالا شنیدم؛ و این هم ده دلار ناقابل خدمت کشیش!"

کشیش چشم تو چشم ثورد کرد و پرسید: "کار دیگه‌ای هم هست که بتونم برات انجام بدم؟"

"نه کار دیگه‌ای نیست." و رفت.

هشت سال دیگر گذشت و یک روز صدایی از بیرون کلیسای به گوش کشیش رسید، مردهای زیادی درحال آمدن بودند و در رأس آنها، ثورد اولین نفری بود که وارد شد.

کشیشی نگاهی به او انداخت و بلافاصله ثورد را شناخت.

" ثورد خیلی سرحال به نظر می‌رسی."

"اومدم تا درخواستی بکنم پدر؛ می‌خواهم اطلاعیه‌ی ازدواج پسرم را کلیسا منتشر کند 1؛ پسرم در شرف ازدواج با دوشیزه استورلیدن، دختر گودموند هست که پدرش الآن اینجا کنارم ایستاده."

"اوه، دوشیزه استورلیدن، ثروتمندترین دختر محله!"

دهقان در حالی که موهایش را با دستش عقب می‌داد پاسخ داد:"اینطور می‌گویند."

 کشیش گفت:"شرمنده، این تنها راه درآمدی است که من دارم."

"من این موضوع را خوب می‌دونم ولی خوب می‌دونید فین تنها پچه‌ای که من دارم و من دوست دارم که کارهایش با وقار و کمال انجام شود."

کشیش پول را برداشت.

"ثورد، این دفعه‌ی سوم‌ست که اینجا میایی و به جای پسرت هزینه‌هایش را می‌دهی."

ثورد گفت:" ولی این دیگه دفعه آخر بود!" دفترچه‌ی جیبی‌اش را بست و در جیبش گذاشت و خداحافظی کرد و رفت.

مردهای محله هم آرام آرام به دنبال ثورد رفتند.

دوهفته‌ی بعد پدر و پسر باقایق در حال گذر از دریاچه بودند تا پیش استورلیدن بروند و مقدمات عروسی را آماده کنند؛ روز آرامی بود.

پسرش فین، گفت: "این کنج امن نیست." از جایش بلند شد تا نشیمنگاهی که رویش نشسته بود را مرتب کند؛ درست همان لحظه‌ای که از جایش برخاست، تخته‌ای که روی آن ایستاده بود از زیر پایش سر خورد؛ دست‌هایش را دراز کرد تا چیزی را بگیرد ولی با جیغی از روی ناتوانی و بیچارگی در دریاچه افتاد.

ثورد فریاد زد:"پارو رو بگیر!!!" پدر بیچاره روی نوک پایش ایستاده بود و تا جایی که می‌توانست با پارو کش آمد تا پسر بتواند پارو را بگیرد.

ولی پسر هرقدر تلاش کرد نتوانست تا اینکه بدنش مثل چوب گرفت و خشک شد.

پدر گریه کنان فریاد کشید:" نه...! دووم بیار!!!!" شروع کرد به پارو زدن به سمت پسرش ولی فین در حال غرق شدن، رو به پدرش چرخید و تا آخرین لحظه‌ی زیر آب رفتن، به امید ثورد، پدرش، چشم در چشمانش دوخت و غرق شد.

ثور اصلاً نمی‌توانست باور کند که چه اتفاقی افتاده؛ قایق را ثابت کرد و با التماس به نقطه‌ای که پسرش به زیر آب رفته بود خیره شد، گویی مطمئن بود که فین دوباره به سطح آب می‌اید، حباب‌ها یکی یکی بالا می‌آمدند تا در آخر یک حباب بزرگ به سطح آمد و ترکید؛ دریاچه مثل اینه ایی شفاف دوباره آرام و بی‌حرکت شد.

سه شبانه روز مردم می‌دیدند که پدر بیچاره بدون آنکه لب به غذا بزن یا چشم برهم بگذارد دور تا دور آنحایی که پسرش غرق شده بود پارو می‌زند؛ پدر بیچاره دریاچه را زیرو رو می‌کرد تا جنازه‌ی پسر عزیزش را پیدا کند؛ صبح روز سوم پیدایش کرد. جنازه را به دوش کشید و به بالای تپه در باغش برد.

فکر کنم، یکسالی از آن روز شوم گذشته بود که در یکی از غروب‌های طولانی پاییزی، ک شیش صدای پای یک نفر را در مسیر جلویی بیرون از کلیسا شنید. تاریک بود و کشیش به دقت دنبال پیدا کردن قفل بود تا در را باز کند.

در را که باز کرد یک مرد لاغر قد بلند خمود با موهای سفید وارد شد. کشیش کنجکاوانه مدتی به مرد خیره شد تا سرانجام توانست بفهمد که او کیست، ثورد بود!

کشیش شق و رق جلویش ایستاد و با تعجب پرسید: "الآن!

بیرون قدم می‌زنی، خیلی دیروقت نیست؟"

ثورد گفت:"اووه، آره! راست میگید، دیر وقته!" و روی صندلی نشست.

کشیش هم نشست درحالی که منتظر بود تا ثورد حرف بزند. سکوت طولانی بین هردو برقرار بود تا ثورد گفت:

"من نذری دارم که می‌خوام به فقرا آن را بدم، دوست دارم که به عنوان یک یادگاری به اسم پسرم باقی بمونه."

از جایش بلند شد و مقداری پول روی میز گذاشت و دوباره نشست.

کشیش پول‌ها را شمرد.

گفت:"پول خیلی زیادیه!"

"نصف پول باغمه؛ امروز فروختمش."

کشیش در سکوت نشست ولی در آخر، آرام پرسید:"ثورد، چی کار می‌خوای بکنی؟"

"یک کار بهتر."

برای مدتی کنار هم در سکوت نشستند، ثورد با سری افکنده و کشیش با چشمانی خیره به او؛ بالآخره کشیش خیلی نرم و آرام گفت:

"فکر کنم که حداقل پسرت برات آرامش و برکت به ارمغان آورد."

"آره، خودم هم اینطور فکر می‌کنم."

ثورد این را گفت درحالی که سرش را بالا آورد و دو قطره اشک روی گونه‌هایش سرازیر شد.

 

------------------------

1-اطلاعیه‌ای که در 3 یکشنبه متوالی در یک کلیسایی خوانده می‌شود، و اعلام می‌کند که ازدواجی در نظر گرفته شده و فرصتی برای اعتراض وجود دارد.

داستان «پدر» نویسنده «بیورنستیرنه مارتینیوس بیورنسون»؛ مترجم «ایلیا بازیار»