یک خانه. یک خیابان. همه خانهها و خیابانها به یک نقطه ختم میشوند. جایی که میخوابیم و خواب میبینیم.
«مامان آخر دنیا کجاس؟»...
«داستان ماهیسیاهکوچولو، یادته؟ اونم میخواست بدونه آخر جویبار کجاست!...دنیا، ته نداره نیلو!»
بچه که بودم، فکر میکردم آخر دنیا، یک دیوار است. یک دیوار بُتُونی و بسیار بلند که به آسمان میرسد. در خیالم، یک نردبان میگذاشتم و میرفتم بالا و فکر میکردم، چند نردبان دیگر باید در امتداد هم قرار بگیرند تا به آسمان برسم. همیشه روی کره جغرافیایی اتاق سه در چهار آپارتمان امیریه، دنبال آخر دنیا بودم. از بالا به قطب شمال و از پایین، جنوب و حالا شرق کجاست؟ شرق ما، استانهای خراسان جنوبی و شمالی و سیستانوبلوچستان و غرب، اقیانوس اطلس و آرام. نمره جغرافی، همیشه بیست بود. بیست بی دو، یعنی صفر. بیست تا بینهایت.
مدتهاست با «پارسا» بهم زدهام. مدتی پیش از آن که مامان به زندان بیفتد. پدربزرگ گفت حق ندارم به کسی بگویم، مامان در زندانست.
«مامان کجان، نیلو جان؟»
«رفته پیش بابا»
دروغ پشت دروغ. با...با... بابا کجا بود؟ پیش از این که مامان به زندان برود، بابا رفته بود.
اولین روز تابستان یک سال، بابا کولهاش را انداخت روی دوشش و رفت. همان روز من، نخستین عادت ماهیانهام را تجربه کردم. مامان، یک گل شمعدانی در گلدان و یک درخت سیب با اجازه صاحبخانه، در باغچه حیاط آپارتمان، برای من کاشت و یادم داد چطور وقتی دلدرد گرفتم، برای خودم عرقنعناء و نباتداغ درست کنم. حالا هر زمان یاد بابا میافتم، پریود و شمعدانی و درخت سیب و عرقنعناء و نباتداغ هم مانند سربازانی وفادار، تمامقد روبرویم میایستند.
مامان همیشه میگفت: «بابات برمیگرده، نیلو، مطمئنم!» یقینی واهی برای دلخوش ماندن!
میدانم دوستم ندارد. پدربزرگم را میگویم... «ما نزد فامیل و دوست و آشنا،آبرو داریم. باید بیای پیش ما. نباید تنها بمونی!»
پدربزرگ مجبور نبود اجاره آپارتمان امیریه را در غیبت بابا و مامان بپردازد. رفتم تا سقف خانه پدربزرگ، روی سرم باشد. مامان گفت: «برو.»
بابا زنگ زد و گفت: «خونه پدربزرگت بمون تا مامانت بیاد بیرون.» اما نگفت همانجا بمان تا برگردم.
پدربزرگ، یک روز آمد و اسباب و اثاثیه خانهمان را جمع و جور کرد و برد و ریخت داخل انبار یکی از حجرههایش. عطار است، پدربزرگم. توی راه حتی یک کلمه هم با من حرف نزد تا اینکه کمی از خاک گلدان شمعدانی که مامان برایم کاشته بود، به طور تصادفی روی صندلی چرم سفید بنز دویست و سیاش ریخت، گفت: «تازه دادم تمیزش کردند.اون گلدونو چرا با خودت آوردی؟»
در خانه پدربزرگ هم کسی با من حرف نزد و فقط یک شب در یکی از اتاقهای طبقه بالا خوابیدم. «مَهرو»، دختر «انسیجون»، تا صبح خروپف کرد. انسیجون، دختر باغبان پدربزرگ بود که بعد فوت مادربزرگ به خانه پدربزرگم آمد تا برایش غذا بپزد و خانه را تمیز کند و لباسهایش را شستشو دهد و روزهایی که حوصله پدربزرگم سر میرود، برای او قلیان و چپق چاق کند. شکمش که بالا آمد همین دختر را زایید که دیشب مثل گربه، کنار گوشم خُرخُر کرد.
یکی از اتاقهای زیرزمین را خودم تمیز و مرتب کردم و وسایل شخصیام را همانجا چیدم و شب بعد هم همانجا خوابیدم. پدربزرگ چیزی نگفت. انسیجون با من دعوا کرد و من هم مَهرو را از زیرزمین بیرون کردم، برای اینکه هم شبها خُرخُر میکند و هم وقتی ساکت گوشهای میایستد و بِربِر نگاهم میکند، فینفین. نمیدانم چرا پدربزرگ با این همه پولی که دارد، مهرو را نمیخواباند تا انحراف بینیاش را عمل کنند.
همه باغ را دادند، موزاییک کردند. موش کور افتاده بود توی باغ. از همه آن باغ و بستان فقط این انسی نصیب پدربزرگم شد، البته به اضافه مَهرو خُرخُرو.
اینجا، که میخوابم، نمیترسم. مهرو گفت: «زیرزمین، موش داره.» انسیجون به او تشر زد و گفت چرا مرا بیخود میترساند. شبها هر زمان صدای خشخش و جیرجیر میشنوم، یاد حرف خُرخُرو میافتم. گوشهایم را تیز میکنم و از صدای کشیدهشدن پنجه پا و دُم و ورجهورجه کردنشان در زیر تخت و کمد لباسم، حدس میزنم چه جثهای باید داشته باشند. یکیشان چاق است و آن یکی لاغر!
وقتی بابا رفت، گفت نهایت تا دو سال بعد میفرستد دنبال من و مامان، اما نگفت که مامان با چکهای برگشتیاش که بابا همه را خرج کرده بود و حالا فلنگ را بسته و رفته بود، باید چکار کند. چند سال است بابا رفته و نتوانسته برای من و مامان دعوتنامه بفرستد. حالا مامان به جای درس الفبا به بچههای کلاس اول، نهضت سوادآموزی در سلولش راه انداخته و من هم سرانجام، در زیرزمین خانه پدربزرگ، با چاق و لاغر، دوست شدم.
بابا اقامت نگرفته و از استکهلم رفته به یک شهر کوچک و در آنجا میوهچینی میکند و گاهی توسط یکی از آشناهای قدیمی پدربزرگ، برای من و مامان پول میفرستد. عکسهاش را در صفحه شخصی اینستاگرامش میبینم و برای من دیگر مانند سالهایی که تازه رفته بود، عکس نمیفرستد. از رنگ شالگردنش خوشم میآید اما هنوز نتوانستم به دیدن بابای بی ریشوسبیل عادت کنم.
روزی که آن آدیداسهای فرنگی را پای دختری دیدم که داشت با پارسا راه میرفت، دلم خواست یک جفت مانند آنها داشته باشم. وقتی با پسانداز پولی که بابا میفرستاد و پدربزرگ کمکم آنها را به من میداد، به فروشگاهی که آن آدیداسها را داشت، رفتم، از خریدشان پشیمان شدم و برای هزارمین بار از خودم بدم آمد که چرا میخواهم با داشتن آن آدیداسهای لعنتی، شبیه به دختر آدیداسپوش شوم.
با آن پولها برای مامان یک ژاکت دستبافت و یک روفرشی گرمونرم محشر خریدم تا برای او ببرم.
در ملاقات بعدی به مامان نگفتم، فردا روز تولدم است. فقط به او گفتم: «مامان، باورت میشه، شمعدونیهات گل داده؟ تو این فصل. زمستون.»
به او قول دادم در دانشگاه قبول شوم. شبها که درس میخوانم، چاقه و لاغره میآیند و میروند زیر کمدم و از همانجا با چشمهای گرد و سیاهشان، بهم زُل میزنند و منتظرند خوابم ببرد تا بیایند و گوشههای کتاب تست و جزوههای کنکورم، را ریزریز بجوند.
وقتی رفتم کارت کنکورم را بگیرم، سر خیابان شانزدهآذر، پارسا را دیدم. دختر آدیداسپوش همراهش نبود. نگاهم کرد. لبخندش، مرا یاد آن روز بارانی انداخت و چندشم شد. من یک بار به پارسا اجازه داده بودم تا زیر یک چتر بزرگ سیاه، در یک کوچه خلوت و بنبست در حوالی مدرسه، گیسوان و پشت گردنم را از زیر مقنعه نوازش کند و بعد دستش را ببرد توی یخه مانتوی مدرسهام و با سرانگشتانش، بخشی از سینهام را لمس کند اما چندی بعد، او مرا با دختر آدیداسپوش عوض کرد.
این سالها که مامان زندان است و بابا، آن سوی دنیا، سرگرم خوشهچینی در تاکستانهای انگور و پدربزرگ در تدارک مجلس عروسی مهرو، من با موشهای زیادتری دوست شدم و فهمیدم، میشود به جای دوستی با آدمها، با موشها دوست شد. آنها کاغذهای مرا میجوند و قورت میدهند و من خاطراتم را میجوم و تف میکنم، بیرون.
دیگر فرقی ندارد کجا زندگی کنم؛ آپارتمان امیریه، عمارت قدیمی پدربزرگ در کوچه مولوی یا استکهلم. یک خانه. یک خیابان. داخل جمجمهام، یک سیاره میبینم. سیارهای که مانند زمین نیست. من با رویا، روی همین سیاره به خواب میروم و بیدار میشوم. رویا یک درخت است. درختی که در زیرزمین خانه پدربزرگ کاشتهام. قبولی در دانشگاه. درختم کمکم رشد میکند و شاخ و برگ میدهد. درسخواندن، زحمت زیادی برایم ندارد.
کنار شقیقههای مامان چند نخ موی سفید میبینم. زیر چشمها پف کرده و توی صورتش خط افتاده. نمیدانم از بابا چه دیده که هر وقت به دیدنش میروم، از او میپرسد. میگوید اگر بابا فرستاد دنبالم، معطل نشوم و بروم پیش او. من خندهام میگیرد و نمیگویم که بابا دیگر حتی زنگ هم نمیزند و فقط گاهی پول میفرستد. باید برای مامان یک رنگ مو بخرم. «انسیجون برام شوهر پیدا کرده...» وقتی به مامان گفتم کلی با هم خندیدیم. زیر چشمهای مامان، چروک افتاده! چیزی نگفتم و تنها نگاه کردم. دارد پیر میشود.
امشب به چاقه گفتم به شرطی اجازه میدم جزوههامو بجوی که برای قبولیم دعا کنی. دعای موشها چه میتواند باشد. شرط میبندم بابا روز امتحان کنکورم را فراموش کرده است. «کلاس چندمی نیلو؟»... خون توی صورتم دوید و خیس عرق شدم. خجالت کشیدم پیش دوستم. «بچهها یه چیزی بگم بخندین. بابای نیلو نمیدونه نیلو کلاس چندمه!»... وقتی از کابوس شنیدن شلیک خنده همکلاسیهایم از خواب بیدار شدم، باران میبارید و حیاط پر از موش بود.
پدربزرگ میترسد بیماری قند بگیرد. شیرینی قبولی من را نخورد.
«این شیرینی برای من سمّه! ... غیرتم اجازه نداد مهرو رو بفرستم دانشگاه!»
انسی جون لباشو ورچید و گفت: «مهرو، آبستنه. دختر دیر یا زود باید شوهر کنه. آثار باستانی هم شد رشته؟» میخواهم یک موش پارچهای برای بچه مهرو درست کنم. مثل چاقه، تپلی و گرد و قلقلی.
«سربلندم کردی، نیلو!»
«این شیرینی خوردن داره! چقدر شیرینی خریدی دختر!» از مامان خواستم به موشهای زندان هم شیرینی بدهد. مامان خندید و به جای دندانهای پیش، دو حفره سیاه، رو به من دهنکجی کرد. مامان چند سال دیگر آزاد میشود.
شاخ و برگ درخت رویا از سقف زیرزمین کشیده بالا و از پشتبام خانه پدربزرگ زده بیرون! فردا از اینجا میروم. به من خوابگاه دادهاند. انسیجون تا فهمید دارم وسایلم را جمعوجور میکنم، یک تلهموش بزرگ و یک تکه گردوی سرسیاه آورد و گذاشت تو زیرزمین!
گچ و سیمان دستم را میسوزاند. همه شکافها و گوشه و کنار اتاق و سوراخ خانه چاقه و لاغره را با سیمان میپوشانم و با خودم فکر میکنم چه خوب که از اینجا میروم تا هر هفته، به جریمه و تنبیه ریختن خاک گلدان روی صندلی ماشین پدربزرگ زَلوزندهام، مجبور به شستن ماشینش نیستم.