ترجمه دو داستانک «آرزوهای دودی»؛ «درجستجوی همسفر» نویسنده «اشفاق احمد»؛ مترجم «سمیرا گیلانی»

چاپ تاریخ انتشار:

samira gilanii

  • در جستجوی همسفر

قطار با سرعت به راهش ادامه می­داد. زن صندلی روبرو با مردی که کنارش نشسته بود، حرف می­زد. سرش را روی شانه­اش گذاشت و به خواب رفت. یک ساعت بعد، وقتی سرعت قطار کند شد، مرد سر او را از شانه­اش بلند کرد و بوسه خداحافظی زد و ایستاد: «من مسافر، تو هم مسافر، خدا می­دونه کی دوباره همدیگرو ببینیم.»

زن نیز با خوشحالی با او خداحافظی کرد. قطار به ایستگاه رسید. مرد پیاده شد و در میان جمعیت گم شد. و زن مقابل در قطار ایستاد و منتظر همسفر جدید ماند.

 

 

 

  • آرزوهای دودی

به نظر ده یا یازده ساله می­رسید. دست بلند کرد و از من خواست بایستم. اتومبیل را متوقف کردم و سوار شد اما از نحوه درخواست توقفش خوشم نیامد. گفتم: «کجا می­خوای بری؟»

«درپن نگر.»

«برا اونجا رفتن باید منتظر اتوبوس می­موندی.»

«واسه با اتوبوس رفتن باید پول داشته باشی و من ...» همین­طور که حرف می­زد، ساکت شد.

«خب ... تو درپن نگر کجا پیادت کنم؟»

«کنار میخونه.»

«تو میخونه کار می­کنی؟»

«نه من ماشینایی که روبروی میخونه پارک می­کنن رو تمیز می­کنم.»

«چقدر گیرت میاد؟»

«همین 25 روپیه ولی مدیر گفته که خیلی زود بیشترش می­کنه. من رو توی میخونه استخدام می­کنه و حقوقم بیشتر می­شه و انعامم همین­طور. برام دعا کن زودتر بزرگ بشم.»

«آهان، آهان آره چرا که نه؟»

بعد از مدتی سکوت دوباره شروع به حرف زدن کرد: «بزار پیشرفت کنم نمی­ذارم پدر پیرم دیگه کار بکنه.»

با خود فکر کردم که این فقر عجب اجباری است. بچه با بی­تابی منتظر عبور بچگی­اش و رسیدن به جوانی است. وقتی به میخانه رسیدیم، پیاده شد و به سمت میخانه رفت و من نگاهش می­کردم. در آن موقع به نظرم  آن دختر ده یازده ساله بسیار بزرگتر می­رسید.

ترجمه دو داستانک «آرزوهای دودی»؛ «درجستجوی همسفر» نویسنده «اشفاق احمد»؛ مترجم «سمیرا گیلانی»