- در جستجوی همسفر
قطار با سرعت به راهش ادامه میداد. زن صندلی روبرو با مردی که کنارش نشسته بود، حرف میزد. سرش را روی شانهاش گذاشت و به خواب رفت. یک ساعت بعد، وقتی سرعت قطار کند شد، مرد سر او را از شانهاش بلند کرد و بوسه خداحافظی زد و ایستاد: «من مسافر، تو هم مسافر، خدا میدونه کی دوباره همدیگرو ببینیم.»
زن نیز با خوشحالی با او خداحافظی کرد. قطار به ایستگاه رسید. مرد پیاده شد و در میان جمعیت گم شد. و زن مقابل در قطار ایستاد و منتظر همسفر جدید ماند. ■
- آرزوهای دودی
به نظر ده یا یازده ساله میرسید. دست بلند کرد و از من خواست بایستم. اتومبیل را متوقف کردم و سوار شد اما از نحوه درخواست توقفش خوشم نیامد. گفتم: «کجا میخوای بری؟»
«درپن نگر.»
«برا اونجا رفتن باید منتظر اتوبوس میموندی.»
«واسه با اتوبوس رفتن باید پول داشته باشی و من ...» همینطور که حرف میزد، ساکت شد.
«خب ... تو درپن نگر کجا پیادت کنم؟»
«کنار میخونه.»
«تو میخونه کار میکنی؟»
«نه من ماشینایی که روبروی میخونه پارک میکنن رو تمیز میکنم.»
«چقدر گیرت میاد؟»
«همین 25 روپیه ولی مدیر گفته که خیلی زود بیشترش میکنه. من رو توی میخونه استخدام میکنه و حقوقم بیشتر میشه و انعامم همینطور. برام دعا کن زودتر بزرگ بشم.»
«آهان، آهان آره چرا که نه؟»
بعد از مدتی سکوت دوباره شروع به حرف زدن کرد: «بزار پیشرفت کنم نمیذارم پدر پیرم دیگه کار بکنه.»
با خود فکر کردم که این فقر عجب اجباری است. بچه با بیتابی منتظر عبور بچگیاش و رسیدن به جوانی است. وقتی به میخانه رسیدیم، پیاده شد و به سمت میخانه رفت و من نگاهش میکردم. در آن موقع به نظرم آن دختر ده یازده ساله بسیار بزرگتر میرسید. ■