برای آدمهای معمولی مثل من و جان، خیلی بعیده که مقبرهی اجدادیمان را برای تابستان آماده کنیم.
یک عمارت از دوران استعماری، یک ملک به ارث رسیده که من به آن میگویم خانهی روحزده و بیسکنه و خوب یک جورهایی هم رسیدن به اوج یک خوشبختی عاشقانه است، ولی میدانید که نباید از سرنوشت زیاده خواهی کنی!!!!
البته میتوانم با افتخار اعلام کنم که این خانه یک مرگش هست، عجیب و غریب است!
وگرنه چرا باید اینقدر ارزان باشد؟ آخر چرا این همه سال دست نخورده باقی مانده؟
درست است که جان به من میخندد، ولی خب لااقل یکی از ما انتظار همچین چیزی را در ازدواج داشت.
جان شدیداً عملگراست، صبوری در برابر سرنوشت ندارد، اعتقادی هم ندارد و متنفر از خرافات است. او، هر حرفی را که در مورد چیزهای غیر قابل حس و غیر قابل رویت باشد و نتوان در قالب یک جسم آن را دید، علنا" مسخره میکند.
جان دکتر است و شاید، (البته گفته باشم من هرگز چنین حرفی را جلوی کسی نمیزنم، ولی خب کاغذ بیجان است خیال من از این بابت راحت) فقط شاید این یکی از دلایلی است که من زودتر بهبود پیدا نمیکنم؛ میدانید آن چیست؟
جان اصلاً اعتقاد ندارد که من مریض هستم!!!
آخر من دیگر چه کاری میتوانم بکنم تا او قانع شود؟
وقتی یک پزشک عالیرتبه، که از قضا شوهر طرف هم باشد، به تمام دوستان و آشنایان اطمینان خاطر بدهد که واقعاً آن آدم مشکل خاصی ندارد و فقط دچار یک افسردگی عصبی موقتی است( که اصلاً یک تمایل هیستریک جزئی نیست)، آن بندهی خدا چه کند؟
برادرم هم یک پزشک عالیرتبه است و حتی او هم یک چنین چیزی را میگوید.
برای همین من دارم فسفاته.... پسفاته.... حالا هر چی که هست میخورم البته به همراه مواد غذایی مقوی، سفر، ورزش و هوای تازه بعلاوه آنکه تا زمانی که خوب شوم از انجام هرکاری کاملاً منع شده ام.
شخصاً، با حرف ها و تجویزهای آنها مخالفم.
به نظر من، کاری خوب همراه با هیجان و تغییر برای بهبودی من مفیدتر خواهد بود ولی آدم چه کاری میتواند انجام دهد، هان؟
با اینکه شوهر وخانوادهام مخالف بودند مدّتی است دست به قلم شدم و مینویسم البته خیلی خستهام میکند چون مجبورم حیلهگر باشم، و پنهان و دور از چشم آنها بنویسم وگرنه با مخالفت شدیدشان مواجه می شوم.
بعضی اوقات رویاپردازی میکنم.با شرایطی که من دارم کاش جای مخالفت با من، موافق بودند بیشتر در جمع باشم تا در کنار آدم ها، تشویق و حمایت بیشتری دریافت کنم،
ولی جان میگوید بدترین کاری که میتوانم بکنم این است که به شرایطم فکر کنم و راستش هم بخواهید اعتراف میکنم که این همیشه باعث میشود احساس بدی داشته باشم.
برای همین بیخیال این موضوع میشوم و رهایش میکنم و در مورد این خانه حرف میزنم.
زیباترین مکان! تقریباً فاصله خوبی با جاده دارد و چیزی حول و حوش 3 مایل با روستا. پرچینها، دیوارها و دروازههای قفلدار، کلی خانههای کوچک و جدا از هم برای باغبانها و مردم. من را یاد مکان ها و محلههای قدیمی انگلیسی میاندازد که در کتابها دربارۀ آنها میخوانیم.
عمارت باغچهی زیبا و چشم نوازی دارد! تا به حال چنین باغچهای ندیده ام، بزرگ و سایهدار! دورتادور، در حاشیه مسیرها، باکسهای گل و تاکهای بلند انگور، باغ را خطکشی کردند و زیر سایبان تاک ها صندلیهایی برای نشستن گذاشتند.
اینجا گلخانه هم بوده ولی الان خراب شده است.
گویا یک سری مشکلات قانونی وجود داشته، معتقدم هرچی بوده به وراث و شرکا ربط داشته، از هرچی که بوده سبب شده عمارت سال ها خالی از سکنه باقی بماند.
این مسئله فکر و روحم را بهم میریزد؛ میترسم، ولی اهمیتی نمیدهم! یک جای کار میلنگد این خانه خیلی عجیب است میتوانم حسش کنم.
حتی یک شب هم به جان گفتم، ولی به من گفت چیزی که حس میکنم مربوط به تغییر آب و هواست و بعد پنجره را بست!
بعضی اوقات بیدلیل از دست جان عصبانی میشوم، مطمئنم هیچوقت این قدر حساس نبودم. فکر کنم به خاطر مشکل عصبیم باشد.
ولی جان میگوید اگر چنین احساسی داشته باشی باعث خواهد شد که غافل از خودکنترلی مناسب شوی! پس در حضور او خودم را کنترل میکنم و درد میکشم، این مسئله من را خسته میکند.
زیاد از اتاقمان خوشم نمیآید. اتاق طبقه پایین را دوست دارم که پنجرهاش رو به میدان وسط باغ قرار باز می شود و پشت پنجرهاش کلی گل رز هست، جایی خیلی زیبا با پرده های قدیمی و کلاسیک از جنس چیت گلدار!! ولی چه فایده؟؟جان که گوشش بدهکار نیست!
میگوید آنجا فقط یک پنجره دارد و برای دوتا تخت هم جایی ندارد، اتاقی هم آن اطراف نیست که لااقل او بتواند به آنجا برود و بماند.
جان خیلی آدم دوست داشتنی و با ملاحظهایست، اجازه نمی دهد بیجهت و بیدلیل خاصی از جایم تکان بخورم. برای هر ساعت از روز یک سری برنامه روزانه دارم، جان همه کارها را انجام میدهد و از من مراقبت میکند، حس میکنم ناسپاسم که برای کارهایش ارزش بیشتر قائل نشدهام. جان میگوید تنها دلیل آمدن به اینجا برای من بوده تا بتوانم استراحت خوبی داشته باشم و هرچقدر که میتوانم از هوای دلپذیر اینجا استفاده کنیم.
«عزیز دلم، ورزش کردنت به قوت بدنت بستگی داره،غذا خوردنت به اشتهات، ولی هوا! این یکی رو هر موقع بخوایی میتونی جذب کنی.»
پس ما هم اتاق بزرگ بالای خانه را گرفتیم .اتاق هواخور بزرگی است، تقریباً میشود گفت هوا در اینجا رفت و آمد زیادی دارد و طلوع خورشید از پنجرههایی که دور تا دور آن هستند کل زمین اتاق را میپوشاند. اول اتاق بچه بوده، بعداتاق بازی شده و بعد سالن ورزش .باید برای این اتاق یک تصمیمی بگیرم، از روی میلههایی که روی پنجرهها وجود دارد می دانم اینجا اتاق بچهها بوده کلی حلقه و چیزهایی توی در ودیوار هم هست.
رنگ و کاغذدیواری یکجوری کنده کنده شدند انگار اینجا قبلاً مدرسهی پسرانه بوده. کاعذ دیواری بالای تختم وصله پینه خورده است، اصلا نمیتوانم کاریش بکنم.
طرف دیگر اتاق، آن پایین، یک مساحت بزرگی از دیوار را کاغذ دیواری پوشانده که تا حالا از این بدترش را در عمرم ندیدم!!!
از آن الگوهای پراکندهی پر زرزق و برق که تمام ممنوعات هنری رویش انجام شده.
آنقدر طرح هایش محو و کدرند که اگر با چشم دنبالشان کنی گیج میشوی، طرحهایش جوری نقش زده شدند که آدم بتواند به کمک آنها دائما عصبانیت و از کوره در رفتن را تمرین کند .تازه اگر این انحناهای مسخرهی نامطمئن را برای فاصلهی کوتاهی دنبال کنی ناگهان همه آنها با شیرجه زدن درون زاویههای خشمگین و تیزی خودکشی میکنند! جوری بیسابقه در یک تناقض خود را از بین میبرند.
رنگ زرد کثیف دود گرفتهاش منزجر کننده، تقریباً حال بهمزن است.به طرز عجیبی هم با طلوع آفتاب محو میشود.
البته هنوز رنگ بعضی جاهایش نارنجی ترسناک و کدر است ولی بقیه جاها زرد گوگردی مریض.
بیخود نیست بچهها ازاین کاغذ دیواری نفرت داشتند، من هم اگر قرار باشد زیاد در این اتاق باشم از آن متنفر میشوم.
اَه، جان دارد میآید، شرمنده دیگر باید دفتر و قلم را کنار بگذارم. دوست ندارد و بدش میآید که من را در حال نوشتن ببیند.
* * *
ما دو هفته است که اینجا هستیم، از روز اول تا همین الان، تا به حال این چنین حس نوشتن به من دست نداده بود.
الان در این اتاق کودک اسفناک پشت پنجره نشستهام و هیچ چیز دیگری نمیتواند مانع نوشتن من بشود. از توانایی و قدرتم برای نوشتن خوشحالم.
جان کل روز نیست، بعضی اوقات هم که مریضهایش جدی و درخطرند شبها هم نمیآید.
خوشحالم که مورد من لااقل خیلی جدی نیست،
ولی این مشکلات عصبیم به طرز وحشتناکی افسرده کنندست.
جان نمیداند که من چقدر زجر میکشم؛ فقط میداند که دلیلی ندارد که زجر بکشم و این طرز فکر برایش رضایتبخش است.
من هم میدانم مشکلم فقط عصبیست!!!! ولی همین موضوع باعث میشود نتوانم وظایف را به خوبی انجام دهد و این من را له می کند.
قرار بود کمکِ جان باشم، برایش آرامش و راحتی داشته باشم ولی حالا رسماً وبال گردنش هستم.
کسی باور نمیکند همین کارهای کمی که انجام میدهم مثل لباس پوشیدن، سرگرم بودن، سفارش دادن بعضی چیزها چقدر برای من رنجآور است.هیچکس باور نمیکند که برای خوب شدنم تلاش میکنم.
خدا را شکر ماری با بچه خوب کنار میآید. بچه نازنین! ولی چه میشود کرد، نمیتوانم پیش او باشم و این من را خیلی عصبی می کند.
فکر کنم جان درکل زندگیش اصلا استرس و ناراحتی نداشته، وقتی در مورد این کاغذ دیواری مزخرف حرفی می زدم به من میخندید.
اوایل میخواست اتاق را دوباره کاغذ دیواری کند، ولی کمی بعدتر گفت صبر میکند تا کمی حال من بهتر شود و اینکه برای یک بیمار عصبی هیچ چیز بدتر از این نیست که به چنین تصوراتی دست پیدا کند،
میگوید این کاغذ دیواری دارد حال من را بهتر میکند و هیچ چیز برای یک بیمار استرسی بدتر از این نیست که چیزهایی را که به آنها علاقه و عادت کرده دور بیندازیم.
گفت بهتر که بشوم بعد از تعویض کاغذ دیواری، چهارچوب سنگین تخت را عوض میکند و بعد پنجرهها را قفل و موم میکند و بعد هم در حفاظ، ورودی پلهها و بعد هم الی ماشاءلله.
« میدونی اینجا داره حالت رو خوب میکنه. راستش عزیزدلم، بازسازی خانهایی که برای 3 ماه اجاره شده برام مهم نیست.»
«پس حداقل بریم طبقه پایین بمونیم، اونجا خیلی اتاقهای قشنگی داره!»
من را کشید بین بازوهایش و بغلم کرد، به من گفت « غاز کوچولو خوش یمن»، در ادامه گفت:«حتی اگر من بخواهم حاضر است انبار شراب و آنجا را جوری تمیز کند که سفید و براق شود.»
میدانم که جان در مورد پنجرهها و مابقی مسائل در اتاقهای پایینی حق دارد.
این اتاقی که الان در آن هستم هم خوش آب و هواست و هم راحت، از آنهایی که آدم هم نیاز دارد و هم آرزویش را. صد البته من آنقدر خنگ نیستم که شوهرم را به خاطر یک هوا و هوس ناراحت کنم.
یک جورهایی از این اتاق بزرگ کمکم خوشم آمده البته نه از این کاغذ دیواری ترسناک!
از یکی از پنجره ها میتوانم باغ را ببینم، تاک های انگور عجیب و غریب غرق در اعماق سایه و تاریکی با درختان درهم تنیده، گلها آشفته به سبک قدیمی تزئین شده، بوتهها و درخت ها که انگار اندیشمندانه در باغ ایستادهاند.از نمای دیگر چشم انداز زیبایی از خلیج و اسکلهی شخصی کوچک متعلق به ملک را میبینم، یک خط سایهدار زیبا وجود دارد که از خانه به آنجا میرسد. همیشه خیال میکنم افراد بیشماری را میبینم که در این مسیرها قدم می زنند، اما جان به من هشدار داده کمتر خیالات را به جای واقعیت قرار بدهم، میگوید قدرت تخیل و عادت داستانپردازی من با وجود این ضعف عصبی موجب خیالات هیجانی خواهد شد و اینکه باید از اراده و هوش خوبم برای کنترل تنشها استفاده کنم؛ خوب من دارم سعی میکنم.
بعضی اوقات فکر میکنم اگر فقط کمی بهتر بودم تا لااقل بتوانم کمی دست به قلم شوم، میتوانست خیلی فشار این فکر و خیالاتم را کم کند و بگذارد کمی راحت باشم.
ولی متوجه شدم وقتی مینویسم خستهتر میشوم. بسیار دلسرد کننده است که در کار و فعالیتی که آدم میکند کسی را نداشته باشد که همراهی و تشویقش کند .جان میگوید هرموقع که واقعا خوب شوم از پسرخاله هنری و جولیا دعوت میکند تا برای مدتی پیش ما بیایند. جان میگوید بزودی توی روبالشتیم وسایل آتش بازی جاسازی میکند تا احساس تنهایی نکنم و وجود همچین افراد شاد و تحریک کنندهای را اطرافم حس کنم.
کاش سریعتر خوب شوم.
من نباید به این موضوع فکر کنم.این کاغذ طوری به من نگاه میکند انگار میداند چه اثر شیطانی دارد!
روی کاغذ دیواری یک نقطهی برآمده هست که خطوطش جوری در هم پیچیده و لولیده که گویی یک گردن شکسته با یک جفت چشم باباقوری نگاهت میکند..
وقتی به حضور گستاخانه و دائمی این طرح که از آن اهانت میبارد، نگاه میکنم. خشم مثبتی در من بوجود میآید. طرح ها به بالا، پایین و کنارههای کاغذ میخزند؛ گویی چشمهایی هستند بی بندوبار و پوچ که بسته نمیشوند. جای دیگری در کاغذ هست که دو عرض آن با هم جور نیستند و تطابق ندارند، چشمها از بالا و پائین همین دو خط میروند طوری که یکی از دیگری کمی بالاتر است.
تا به حال هیچچیز بیجانی ندیده بودم که اینقدر با آدم حرف بزند، البته همه میدانیم که آنها چقدر حرف برای گفتن دارند! وقتی بچه بودم عادت داشتم در عین بیداری دراز بکشم و از دیوارهای خالی و مبلمان ساده بیشتر سرگرمی و حشت بیرون بیاورم، حتی بیشتر از آنچه که بچهها در یک فروشگاه اسباب بازی فروشی میتوانستند.
یادم می آید دفتر بزرگ و قدیمی داشتیم که دستگیرهی در آن با یک اشاره باز میشد و یک صندلی هم داخل دفتر بود که آدم میتوانست مثل یک دوست قوی به آن تکیه کند.
قبلاًها حس میکردم که اگر همه چیزهم سخت و خشن به نظر میآمد باز هم میتوانستم روی آن صندلی بپرم و احساس امنیت کنم.
مبلمان این اتاق بقدری ناموزون و بهم ریخته است که دیگر از این بدتر نمی شود، ولی خب مجبور بودیم آنها را از طبقه پایین بیاوریم. حدس میزنم این وسایل قبلا" برای اتاق بازی استفاده میشدند پس مجبور شدند وسایل نگهداری بچه را بیرون ببرند؛ البته تعجبی ندارد، چون هرگز چنین خرابکاریهایی که بچهها اینجا کرده اند تا به حال ندیده ام.
همانطور که قبلاً گفتم کاغذ دیواری بعضی جاها پاره و کنده شده و در جاهایی چنان به یکدیگر چسبیدهاند که انگاری بردارانی هستند که در کمال کینه با پشتکار و استقامت همدیگر را نگه داشته اند.
کف اتاق را که دیگر نگویم، خراشیده و شکسته شده، گچهای دیوار به هرطرفی پراکنده شده و این تخت بزرگ و سنگین هم که تنها چیزیست که در این اتاق وجود دارد، انگار درکلی جنگ شرکت کرده و زنده مانده، ولی برای من زیاد مهم نیست. البته کاغذ دیواری اذیتم میکند.
خواهر جان آمد. دختری مهربان و دوست داشتنی است، و صد البته خیلی هم مراقب من! نباید متوجه شود که من مینویسم.
زنی خانهدار با ذوق و عالی است و هیچ کاری را بیشتر ازخانهداری دوست ندارد. واقعا معتقدم او فکر میکند همین نوشتن باعث مریضیم شده است.
اما میتوانم صبر کنم تا وقتی او برود و از این پنجرهها از دور شدنش مطمئن بشوم آن وقت دوباره شروع به نوشتن کنم.
سلیقه است دیگر، یکی با جاده حال میکند؛ یک جادهی پر پیچ و خم سایهدار زیبا، دورتا دور درخت با وزش باد؛ یکی هم از روستا و دهات اطراف جاده که پر از علفزارهای مخمل و نارونهای قرمز هست لذت میبرد.
این کاغذ دیواری طرحها و اشکال زیر مجموعهای دارد که در فرمهای مختلف و بیربطاند، بخصوص یکی که خیلی هم آزاردهنده است؛ جوریست که فقط در نورهای خاصی معلوم میشود و بدون نورها اصلا" واضح نیست.
ولی در جاهایی که کمرنگ نشده و نور خورشید هم رویش افتاده، میتوانم یک شمایل بیحالت برافروختهی عجیبی را ببینم که انگار احمقانه پشت طرح اصلی جلویی قایم شده و الان آشکار شده.
اوه، خواهر شوهرم از پله ها بالا می آید.
* * *
خب، چهارم جولای1(روز استقلال آمریکا از بریتانیا) هم تمام شد! فامیل هم دارند می روند و منم از خستگی دارم میمیرم. جان فکر کرده بود اگر مهمان داشته باشیم برایم خوب است، برای همین به مامان و نلی و بچهها گفت که یک هفته پیش ما باشند؛
البته من دست به سیاه و سفیدم نزدم.
جنی همه کارها را انجام داد، ولی انگار که کاری کرده باشم خسته شده بودم.
جان میگوید، اگر زودتر خوب نشوم من را پاییز پیش دکتر ویر میچل میفرستد، ولی من نمیخواهم پیش او بروم، دوستی داشتم که یکبار زیر دست ویر میچل افتاد، میگفت ویر میچل عین جان و داداشم هست فقط بدترش؛ این دیگر خودکشیست که چنین کاری بکنیم. فکر نمیکنم ارزش داشته باشد که دستم را برای هر چیزی دراز کنم،
دیگر دارم شدیدا" اخمو و بدخلق میشوم.
گریه می کنم؛ بیشتر اوقات، آن هم برای هیچی. البته نه موقعی که جان یا کسی اینجاست، نه، موقعی که تنها هستم گریه میکنم.
البته الان تنها هستم و این خوب است .جان که به خاطر بیمارهای حاد و جدی بیشتر در شهر است و جنی خواهرش هم که هر موقع از او بخواهم تنهایم می گذارد.
من هم کمی در باغ یا در مسیر تاکستانی قدم میزنم و زیر آن ایوان پر از رز مینشینم و کمی دراز می کشم که چیز خوبی ست.
علیرغم کاغذی، جدی جدی شیفتهی این اتاق شدم اصلا" شاید به خاطر کاغذ دیواری است!؟
یک جورهایی توی ذهنم ساکن شده. روی این تخت غیر قابل حرکتی که معتقدم به زمین میخ شده دراز میکشم و ساعت ها طرح و نگار را دنبال می کنم، میتوانم اطمینان بدهم که اینکار به خوبی ژیمناستیک است. شروع میکنم، میگویم، از آن کنجی که آنجاست و دست نخورده است البته برای بار هزارم تعیین کردم که من این الگو بی هدف را دنبال میکنم تا به یکجور نتیجه برسم!
چیزهایی از اصول طراحی میدانم و این را هم می دانم که این طرح براساس هیچ یک از قوانین تابش، تناوب، تکرار، تقارن و یا هرچیزی که لااقل من درموردش شنیدهام طرح ریزی نشده. البته از لحاظ پهنا تکرار دارد ولی در بقیه موارد دیگر نه.
از منظری اگر هر پهنا را به تنهایی نگاه کنی، منحنیهای متورم و شکوفا شده از « هنر رومی فرومایهی» با هذیان ترمنس2(شدیدترین نوع سندروم ترک اعتیاد بخصوص الکل میباشد) را میتوان دید که اردکواردر ستونهای جدا شده در بلاهت و بیشعوری بالا و پایین میروند.
ولی از منظری دیگر، آنها به صورت مورب بهم متصلاند و خطوط پراکنده در امواج انحرافی از وحشت بصری به سان شکاری فرو رفته در جلبکهای دریایی، دور می شوند.
همه چیز افقی پیش میرود حداقل به نظر چنین میآید، و من با زحمت تشخیص جهت حرکتش فقط خودم را خسته میکنم.
آنها از یک عرض افقی برای حاشیهی زینتی استفاده کردند که به طرز شگفت انگیزی سردرگمی آدم را افرایش می دهد.
طرح ها دریکی از گوشههای اتاق تقریباً دست نخورده مانده است، که وقتی خورشید محو می شود و آفتاب کمسو مستقیماً بر آن میتابد، میتوانم تابش زیبایی را تصور کنم، اشکال عجیب و غریب پایانناپذیری که دور یک مرکز مشترک شکل میگیرند و عجولانه همچون دیوانگی در آشفتگی فرو میروند. دنبال کردن این پیچیدگی من را خسته میکند، حدس میزنم که باید کمی بخوابم.
* * *
نمی دانم چرا باید اینها را بنویسم.
نمیخواهم که بنویسم،
حس میکنم اجازه ندارم که این کار را نکنم.
میدانم جان فکر میکند اینها چرند هستند، ولی باید هرآنچه که حس می کنم و به آن فکر می کنم را بگویم؛ اینکار خیلی من را آرام و سبک میکند ! ولی خب تلاشم خیلی بیشتر از رسیدن به آرامش و سبک شدن، است!!! نصف روز را بشدت تنبلی میکنم و دراز میکشم. جان میگوید نباید قدرت و قوتم را از دست بدهم برای همین آنقدر به من روغن کبد ماهی کاد و مواد مقوی و چیزهای مختلف میدهد تا در مورد آبجو و گوشت نیمپز هیچ حرفی نزنم. جان مهربان و دوست داشتنی! با محبت به من عشق می ورزد و از اینکه مریض باشم متنفر است.
دیروز سعی کردم که با او گفتوگوی جدی، واقعی و منطقی داشته باشم در مورد اینکه دوست دارم بگذارد پیش پسرخاله هنری و خانومش جولیا بروم و آنها را ملاقات کنم، ولی گفت نه میتوانم بروم و نه میتوانم آنجا را تحمل کنم البته من هم چندان خوب حرف نزدم چون قبل اینکه حرفم تمام بشود گریه کردم. اینکه بتوانم مستقل فکر کنم حتما تلاش خوبی است فقط این ضعف عصبی حدس می زنم کار را خراب کرده. جان عزیزم من را بین بازوهایش گرفت و بلندم کرد،ا ز پلهها بالا برد و روی تخت خواباند، کنارم نشست و آنقدر برایم کتاب خواند تا ذهنم خسته شود و آرام بگیرد. گفت که من عزیز و آرامش دهنده و همۀ زندگی او هستم و باید مراقب خودم باشم لااقل به خاطر او حالم را خوب نگه دارم. جان میگوید که هیچکس به جز خودم نمیتواند به من کمک کند و باید با قدرت اراده و کنترل کردن خودم نگذارم هیچ فکر و خیالی من را با خود ببرد. البته یک چیز هست که حالم را خوب میکند و آن هم اینکه بچهام حالش خوب و شاد است و اصلاً نیازی ندارد که با وجود این کاغذ دیواری ترسناک اینجا از او مراقبت کنم.
اگر ما از این اتاق استفاده نمیکردیم آن بچهی معصوم باید میکرد! عجب فرار خوش یمنی نصیبش شد! آخر چرا؟؟؟؟ من ابدا" اجازه نمیدادم که یکی از بچههایم، آن کوچولوهای تأثیرپذیر، در چنین اتاقی زندگی کنند. تا حالا به آن فکر نکرده بودم، واقعا جای خوشحالی است که جان من را اینجا نگه داشته، من خیلی راحتتر میتوانم این اتاق را تحمل کنم تا یک بچه!
البته من هیچ وقت به موضوع کاغذ دیواری اشاره نمیکنم، خیلی عاقلتر از این حرفها هستم، ولی خب همه آنها را با نگاهی یکسان مراقب هستم. چیزهایی در این کاغذ دیواری هست که کسی جز من نمیداند شاید هم هرگز نخواهد دانست. شمایل مبهم پشت آن الگوی جلویی هر روز واضحتر میشوند، البته همیشه به همان شکل هستند، فقط خیلی زیادند؛ این مانند آن است که پشت آن الگو زنی خمیده میخزد. زیاد از این موضوع خوشم نمیآید، دوست دارم کمی فکر کنم، ای کاش جان من را از اینجا ببرد!!!
* * *
خیلی سخت است در مورد مشکلم با جان حرف بزنم چون هم خیلی عاقل است و هم عاشق من است، ولی دیشب سعی خودم را کردم. شب مهتابی بود که ماه مثل خورشید در حال درخشیدن بود. بعضی اوقات از دیدن ماه متنفرم، خیلی آرام و آهسته میخزد و از پشت پنجرهای به دیگری میآید. جان خواب بود و من از این که بخواهم بیدارش کنم متنفرم برای همین ساکت نشستم و مهتاب را روی آن کاغذ دیواری نگاه کردم تا این که احساس کردم کاغذ دیواری درحال موج برداشتن است، وحشت کردم.
آن شمایل محو پشت الگوی اصلی انگار داشت طرح اصلی را تکان میداد انگار میخواست از کاغذ دیواری بیرون بیاید!!!!
خیلی آرام بلندشدم تا به آن دست بزنم که آیا کاغذ دیواری واقعاا" تکان خورده یا نه؟ و وقتی برگشتم سمت تخت جان بیدار شده بود.
گفت:« عزیزم چی شده؟ اینجوری راه نرو. سرما میخوری!!»
با خودم فکر کردم الان بهترین زمان است که با او حرف بزنم، گفتم که « من واقعاا" اینجا حالم بهتر نشده و دوست دارم که از اینجا من رو ببری.»
«چرا عزیز دلم؟ اجاره نامهی ما تا 3 هفته دیگه جا داره و من نمیفهمم چرا باید قبل از پایانش بریم .تعمیرات خونه هنوز تمام نشده و منم نمیتونم احتمالا" الان شهر رو ترک کنم. البته اگه تو در خطر بودی این کار رو میتونستم و میکردم ، عزیزم، من دکترم و می گم شما خیلی بهتر شدی؛ چه تو این رو ببینی چه نبینی! جون گرفتی، رنگ به صورت داری، اشتهات هم خیلی بهتر از قبل شده. خیالم از بابت تو، اینجا، خیلی راحت شده.»
گفتم: « من کلا یک ذره بیشتر وزن ندارم که حالا چه برسه به اینکه کلی وزن گرفته باشم. اشتهامم که میگی شاید عصر که تو هستی بهتر شده ولی وقتی صبح میری از قبل هم بدتر شده!»
چه قلب مهربانی داشت. تنگ من را در آغوشش گرفت و گفت:«عزیزم! تا خودت نخواهی بیمار می مونی،! ولی الان باید بخوابیم و از این اوقات درخشان لذت ببریم، در مورد این موضوع، صبح صحبت کنیم!»
با ناراحتی پرسیدم:« پس تو صبح نمیری دیگه؟»
« چرا ؟ چطوری میتونم نرم عزیز دلم؟ فقط سه هفته مونده؛ بعدش یه سفر کوچیک چند روزه می ریم و جنی هم خونه رو آماده میکنه! عزیزم واقعاً میگم تو حالت بهتر شده!»
«آره شاید جسما"....»
تا خواستم ادامه بدهم، ساکت شدم، چون جان بلند شد، نشست،چنان ملامتآمیز و عبوس نگاهم کرد که دیگر نتوانستم حتی یک کلمهی دیگر حرف بزنم.
گفت:"« قشنگ من، بهت التماس میکنم که به خاطر من و به خاطر بچه و به خاطر خودت هم که شده، برای حتی یک لحظه هم نذاری این فکر وارد ذهنت بشه! هیچی خطرناکتر و بسیار فریبندهتر از این افکار برای مزاج تو نیست. این فقط یک وهم و خیال غلط و احمقانه ست. به عنوان یک پزشک نمیتونی بهم اعتماد کنی، وقتی اینها رو بهت می گم؟»
خب مطمئنا" من دیگر این بحث را ادامه ندادم و خوابیدم. جان فکر کرد خوابیده ام، ولی من نخوابیده بودم. چند ساعتی دراز کشیده بودم و به این فکر میکردم که الگو جلویی و پشتی با هم تکان خوردند یا جدا از هم.
* * *
در الگویی شبیه به این، در نور روز،ی ک فقدان از توالی و تسلسل و یک سرکشی در مقابل قاعدهی هنری وجود دارد که باعث تحریک مداوم ذهن عادی و سالم میشود. رنگ کاغذ دیواری به قدر کافی زشت، غیر واقعی، خشمگین کننده است، ولی الگوی این طرح فرای همه چیز شکنجهگر است.
دقیقاً همان لحظه که فکر میکنی در دنبال کردن الگو خبره شدهای، پشتک وارویی میزند، بالا و پایینی میرود، سیلی به صورت می زند،آدم را به زمین پرت می کند و بعد لگد مال میکند، درست مثل یک خواب آشفته و بد.
الگوی خارجی،یک طرح عربی،اسلامی پوشیده از گل است که آدم را به یاد نوعی قارچ میاندازد، اگر بتوانی تصور کنی، شبیه به مجموعهای از قارچهای سمی است که درهم تنیده بهم وصل هستند، یک رشتهی بسیار دراز از قارچهای سمی که در حلقههای بیپایان جوانه زدهاند و شکوفا شدند. حالا چرا چنین چیزی است، نمیدانم. البته بعضی اوقات.
یک خصوصیت عجیبی که این کاغذ دیواری دارد، شاید کسی جز من هم متوجه آن نشده این است که با تغییر نور تغییر میکند.
من همیشه آن بارقهی بلند و تیز اول طلوع را نگاه میکنم، وقتی آفتاب از پنجرهی شرقی میتابد بقدری سریع کاغذ دیواری تغییر میکند که اصلاً نمیتوانم باور کنم که این همان کاغذ دیواری قبلی است.
اصلاً برای همین است که همیشه این طلوع را نگاه میکنم.
شب هم وقتی که ماه باشد و با مهتابش بدرخشد اصلا" دیگر نمیدانم که این همان کاغذ دیواری است یا نه. شبها حالا در هر نوری، میخواهد نور گرگ ومیش، شمع، چراغ و یا بدتر از همه نور مهتاب باشد، کاغذ دیواری میله میله میشود! البته طرح خارجی آن را میگویم وگرنه آن شمایل زن پشتش در واضحترین حالتش قرار میگیرد.
مدّتها نمیدانستم که آن الگوی مبهم پشت طرح اصلی چیست ولی الآن تقریبا" مطمئنم که آن یک زن است.
در طول روز خیلی آرام و ساکت است. تصور میکنم که به خاطر طرح اصلی است که او بی حرکت میماند.خیلی معماگونه و گیج کننده است، حتی برای ساعتی من را هم ساکت و مبهوت میکند.
الآن دیگر خیلی دراز کشیده ام. جان می گوید برایم خوب است تا جایی که میتونم بخوابم و استراحت کنم.
این عادت از زمانی شروع شد که او مجبورم کردم بعد از هر وعده غذایی یک ساعت بخوابم.
متقاعد شدم که این عادت بدی است.
میبینیدکه نمیخوابم. این کار شیادی و فریبکاری را در آدم پرورش میدهد چون به آنها نمی گویم بیدار هستم. امکان ندارد بگویم که خوابم نمیبرد. راستش از جان یواش یواش میترسم!
بعضی اوقات خیلی عجیب بنظر می آید، حتی جنی هم قیافهی غیرقابل توضیح و عجیبی به خودش میگیرد که بعضی اوقات خیلی از آن نگاه ها آشفته می شوم.
انگار یک فرض علمی دارم که شاید این کاغذ دیواری باعث و بانی این افکار است.
وقتی جان حواسش نبود، نگاهش میکردم، ناگهان داخل اتاق آمدم آن هم با معصومانهترین بهانهها، و چندین دفعه او را موقع زل زدن به کاغذ دیواری، دیدم! حتی جنی هم همینطور او را هم یکبار گیر انداختم که دست میکشدبه کاغذ دیواری!
جنی نمیدانست من در اتاقم، و وقتی از او با صدای آرام و ملایم پرسیدم که با کاغذ دیواری چه کار میکند؟ جوری برگشت و نگاهم کرد که انگار موقع دزدی مچش را گرفته باشند؛ اصلاً خیلی عصبانی به نظر میرسید و من را بازخواست کرد که چرا باید او را اینطوری بترسانم!
بعد گفت که «هر چیزی که به این کاغذ دیوازی بخورد رنگی میشود» چون لکههای زرد رنگ روی لباس های من و جان پیدا کرده و میگفت ای کاش بیشتر حواسمان بود.!
به نظر معصوم نمیآمد؟ میدانم او هم روی الگوی این کاغذ دیواری تحقیق میکرده و این را هم میدانم که هیچ کس غیر خودم نمیتواند حقیقت این طرح را پیدا کند!
* * *
زندگی الان خیلی هیجان بیشتری نسبت به گذشته دارد. میبینید هدفی دارم، دنبال پیشرفت هستم. نگاه می کنم، غذا بیشتر میخورم و از قبل آرامتر شده ام. جان از پیشرفت و بهتر شدنم بسیار خوشحال است ! دیروز، پریروز بود که کمی میخندید و به من گفت برخلاف اون کاغذ دیواری دارم رنگ و رو میگیرم و شکوفه میزنم.
من هم بحث را با یک خنده تمام کردم، چون به هیچ عنوان قصد نداشتم که بگویم اصلاا" همۀ اینها به خاطر همان کاغذ دیواریست، مسخرهام میکرد. شاید هم اصلاًا"من را از آن کاغذ دیواری دور کند.
نمیخواهم تا راز این کاغذ دیواری را کشف نکرده ام از اینجا بروم، هنوز یک هفته مانده! فکر کنم برای این کار کافی باشد.
از همیشه هم حالم بهتر است. شب ها زیاد نمیخوابم به خاطر اینکه برایم خیلی جالبتر است که تغییرات کاغذ دیواری را ببینم، ولی بجایش روزها را خوب میخوابم.
در طول روز دنبال کردن پیچیدگیهای این کاغذ خیلی گیج و خسته کننده است. همیشه شاخههای جدیدی روی طرح قارچی وجود دارد که رنگ سایهی زرد اطرافش و سراسر کاغذ را گرفته، اگرچه بهجد تلاش و سعی کردم، اما نتوانستم دقیق همه آنها را بشمارم.
عجیبترین رنگ زرد را این کاغذ دیواری دارد. اصلاً باعث میشود که من به تمام چیزهای زردی که تا الان دیده ام فکر کنم، البته نه زردهای قشنگی مثل گل آلاله، نه؛ بلکه زردی و مزخرفی وسایل کهنه و قدیمی.
ولی یک چیز دیگر هم در رابطه با این کاغذ دیواری وجود دارد و آن هم بوی اوست! من همان لحظهای که به این اتاق پا گذاشتم این موضوع را فهمیدم البته با جریان هوای زیاد اینجا و آفتابی که به آن میخورد خیلی بد نبود، ولی الان یک هفته است که هوا بارانی و مه آلود شده برای همین حتی اگر پنجره هم باز باشد،این بو باز هم هست.
اصلاٌ این بو به همه جای خانه میخزد و میپیچد.
گاهی این بو در سالن ناهارخوری چرخ میزند، دزدکی در اتاق نشیمن حرکت میکند، در سالن قایم میشود و در پلهها منتظر من میماند.
لابلای موهایم هم هست.
حتی وقتی سوارکاری می روم زمانی که سر برمیگردانم تا نفس تازه کنم، ناگهان درمییابم بو در آنجا هم هست.
اصلا" بوی عجیبیست؛ ساعتها وقت گذاشتم تا بفهمم این بو شبیه چه بویی است.
در ابتدا اصلا" بد نیست و خیلی هم ملایم است، میشود گفت ظریفترین و ماندگارترین رایحهای هست که تا به حال به مشامم خورده است.
ولی در این هوای دمدار واقعا" مزخرف است، شب ها که از خواب میپرم حس میکنم که بالای سرم است و خفهام می کند!
اوایل خیلی اذیتم میکرد حتی بهجد به این فکر میکردم که خانه را آتش بزنم تا از شرش خلاص شوم، ولی الان به آن عادت کرده ام؛ تنها چیزی که میتوانم نتیجه بگیرم این است که این بو هم مثل رنگ کاغذ دیواری است! رایحهی زرد.
یک علامت یا نشان خیلی خندهداری روی این دیوار هست، قسمت پایین،نزدیک به کف زمین، روی دیوار نواری هست که دور تا دور اتاق کشیده شده و از پشت همه وسایل گذشته البته به جز تخت، یک نوار دراز صاف که یک جورهایی کثیف است انگار که بارها و بارها سائیده شده.
برای من جای سوال است که چه کسی این کار را کرده؟ برای چی این کار را کرده ؟ چگونه این کار را کرده؟ حلقههای تو در توی دایرهوار میچرخند و میچرخند و میچرخندکه نگاه کردن به آن باعث میشود سرگیجه بگیرم!
* * *
بالآخره یک چیزی را کشف کردم!
آنقدر شبها طرح کاغذ دیواری وتغییر شکلش را نگاه کردم تا بالآخره یک چیزی را کشف کردم! الگوی جلویی قطعا" تکان میخورد، هیچ شکی ندارم! چون آن زنی که پشتش هست تکانش میدهد!
بعضی اوقات فکر میکنم که زنهای زیادی پشت این الگو هستند ولی بعضی اوقات هم فکر میکنم یکی بیشتر نیست که به سرعت این طرف و آن طرف می خزد و طرح های الگوی جلویی را تکان می دهد
در قسمت های روشن کاغذ دیواری اصلاً تکان نمیخورد، اما جاهایی که محو و تاریک هستند و سایههایی روی کاغذ میافتد این زن میلهها را میگیرد و آنها را به شدت تکان می دهد و سعی دارد تا از این طرحها خود را بالا بکشد.
اما کسی نمیتواند از این طرح بالا برود، چون شاخههای طرح گلویت را میگیرند و خفهات میکنند! اصلا" فکر کنم این برای همین است که کلی سر دارد.!
این زنها مدام سعی میکنند از شاخههای طرح بالا بروند، اما در قسمت بالایی طرح گیر میکنند، سر و ته میشوند و همین باعث میشود که از خفگی چشم هایشان سفید شود!
اگر سر این الگوها را میپوشاندند و یا برمیداشتند خیلی هم بد نمیشد.
فکر کنم آن زن در طول روز بیرون میرود دلیلش را میگویم،
یواشکی دیدمش! از پشت همهی پنجرههای اتاقم میتوانم او را ببینم!
مطمئنم که این همان زن است، چون همیشه خزنده است و خب اکثر خانمها در طول روز نمیخزند!
من در آن جادهی بلند زیر درختها او را دیدم که در حال خزیدن است و وقتی که یک کالسکه میآید زیر درختهای شاتوت قایم میشود! خیلی سرزنشش نمیکنم! حتماً خیلی خجالتآور است که آدم را درحال خزیدن آن هم در روز روشن ببینند!
من هم وقتی در روز درحال خزیدنم درها را قفل میکنم. شبها نمیتوانم این کار را بکنم، چون مطمئنم که جان قطعا" به چیزهایی شک میکند!
جان جدیدا" خیلی عجیب غریب شده. نمیخواهم او را اذیت کنم. ای کاش که اصلا" یک اتاق دیگر میخوابید، تازه من دوست ندارم شب ها غیر من کسی آن زن را ببیند!
اکثر اوقات تصور میکنم که چی میشد اگر من آن زن را از پشت همهی پنجرهها، یکباره میدیدم، ولی سریع از خیالش بیرون میآیم، چون هر چقدر هم سریع بچرخم فقط یک پنجره را در هر لحظه میتوانم خوب ببینم!.
چندان مهم نیست، من او را همیشه میبینم با اینکه خیلی سریعتر از من میچرخد و میرود.
بعضی اوقات او را میبینم که در مزارع و کشتزارها چنان سریع میخزد و می رود که انگار سایهی حرکت یک ابر در باد شدید است.
* * *
اگر فقط می شد طرح بالایی را از آن یکی پایینی جدا و مستقلش کرد، منظورم این بود که کمکم امتحانش کنم.
تازه من یک چیز خندهدار دیگر هم کشف کردم، البته این دفعه به هیچکس نمیگویم، به نظرم نباید خیلی به مردم اعتماد کرد!
فقط دو روز مانده که این کاغذ دیورای را بکنند .معتقدم جان چیزهایی را فهمیده؛ زیاد از آن نگاه درون چشم هایش خوشم نمی آید.
شنیدم سوالات زیادی راجع به حال من از جنی پرسید و خب جنی هم خیلی حرفها داشت که گزارش کند!
جنی گفته که من روزها خوب میخوابم.
جان میداند که من شبها خوب نمیخوابم چون خیلی ساکتم!
البته خودِ جان هم از من سؤالهای مختلفی میپرسد و جوری رفتار میکند که انگار خیلی مهربان و دوست داشتنی است !
من او را خوب میشناسم و میتوانم بفهمم چی در سرش میگذرد!
ولی خب باز هم فکر نمیکند که من نقش بازی می کنم، آن هم بعد از سه ماه خوابیدن زیر این کاغذ دیواری.
فقط برای من جالب است که جان و جنی تحت تأثثر این کاغذ دیواری قرار گرفتند.
***
هورا! امروز روز آخر است، دیگر بس است. جان قرار است امشب در شهر بماند و نمیتواند بیاید.
جنی میخواست پیش من بخوابد. ای آدم مارموز! ولی خب من گفتم اگر تنها باشم بیشک شب را بهتر میخوابم.
حرف هوشمندانهایی بود، چون واقعا تنها نبودم !
به محض آنکه شب مهتابی شد آن زن بیچاره شروع به خزیدن و تکان دادن الگوی کاغذدیواری کرد؛ از جا بلند شدم و کمکش کردم.
من میکشیدم و او تکان میداد، او تکان میداد و من میکشیدم و این همینطور ادامه داشت تا قبل صبح که ما وجب به وجب کاغذ دیواری را کنده بودیم.
یک نوار گنده به بلندی قد من و تقریبا اندازه نصف دور تا دور اتاق!
وقتی آفتاب درآمد آن کاغذ دیواری مزخرف شروع کرد به خندیدن به من! اقرار می کنم که من امروزکار را یکسره میکنم!
ما فردا میرویم و آنها همه وسایل من را دوباره به پایین منتقل میکنند تا همه چیز مثل قبل سرجایش گذاشته شود.
جنی با تعجب به دیوار نگاه میکرد، ولی من با خوشحالی گفتم که من این کار را از روی کینهی خالصی که نسبت به کاغذ دیواری شرور داشتم انجام دادم.
جنی زد زیر خنده و گفت که خودش هم بدش نمیآمد این کار رابکند ولی خب من نباید خودم را خسته کنم!
چطوری توانست به خودش در آن لحظه خیانت کند؟
ولی خب بدانید که من اینجا هستم و هیچ آدم زندهایی به غیر من حق نداردکه به این کاغذ دیواری دست بزند!
جنی سعی کرد من را از اتاق بیرون ببرد چون خیلی لخت شده بود! ولی گفتم که تازه آرام و خالی و تمیز شده و معتقدم که الان میتوانم یک دل سیر اینجا بخوابم و کسی هم من را بیدار نکند حتی برای شام. وقتی بیدار شوم خودم شما را خبر میکنم!
جنی و خدمتکارها رفتند و هیچ چیزی به غیر از آن تختخواب که به زمین میخ شده و تشک کرباسی رویش در اتاق باقی نمانده.
امشب را باید طبقه پایین بخوابیم و فردا با قایق به خانه برویم.
حالا از این اتاق لذت میبرم،
دوباره برهنه و خالی شده.
چطوری آن بچهها اینجا را خراب و داغان کرده بودند؟
تختخواب تقریباً به فنا رفته!
ولی با اینحال من باید دست به کار شوم.
در را قفل کرده بودم. کلیدش را انداختم پائین پاگرد پلهها!
نه میخواهم بیرون بروم و نه دوست دارم تا زمانی که جان بیاید کسی داخل این اتاق شود!
میخواهم که شگفتزدهاش کنم!
یک طناب اینجا آورده بودم که حتی جنی هم پیدایش نکرده بود،که اگر آن زن از کاغذ دیواری بیرون آمد و خواست فرار کند بگیرمش و دست و پایش را ببندم!
ولی یادم رفت که دستم به آن بالاها نمی رسد و باید چیزی زیر پایم بگذارم تا بالا بروم.
این تخت اصلا" تکان نمیخورد! آنقدر سعی کردم بلندش کنم و هولش دادم که بیرمق شدم ولی بعدش خیلی عصبی و با دندان هایم یک تکه از گوشهاش را کندم؛ دندانم خیلی درد گرفت!
بعد کاغذ دیواری را تا جایی که از کف اتاق دست هایم به آن میرسید، کندم؛ خیلی بد به دیوار چسبیده بود و مثل اینکه این طرح و نگاره از این موضوع دارند لذت میبرند!
تمام آن کلههای پیچ خورده و آن چشمهای باباقوری و قارچهای کج و کوله، فریادهایی همراه با تمسخر میکشیدند.
بقدری عصبانی هستم که ناامیدم. پریدن از پنجره درحالی که کاغذ دیواری را گرفتم کار تحسین برانگیزی است ولی میلههای کاغذدیواری به قدری محکم هستندکه با اینکار هم کنده نمی شوند!
اما، نه، معلوم است که من این کار را نمیکنم! خب میدانم که چنین حرکتی خیلی نامناسب است و میتواند باعث برداشتهای غلطی شود!
دوست ندارم که حتی بیرون از پنجره را نگاه کنم، چون آن بیرون کلی از آن زنهای خزندهی ترسناک است که سریع میخزند.
برای من سؤال است که آیا همه آنها مثل من از آن کاغذ دیواری بیرون میآیند؟
ولی خب من الآن به خوبی با این طناب نامرئیم بسته شدم، شما من را آن بیرون در جاده پیدا نمیکنید! فکر کنم باید وقتی شب شد برگردم پشت طرحهای کاغذ دیواری و اینکار خیلی سخت است!
خیلی لذت بخش است که بیرون کاغذ دیواری، در این اتاق بزرگ باشم و دقیقاً همان جوری که دوست دارم به این طرف و آن طرف بخزم.
من نمیخواهم که بیرون بروم، اصلا" نمیخواهم، حتی اگه جنی هم از من بخواهد!
برای اینکه بیرون از خانه آدم باید روی زمین بخزد و بجای رنگ زرد، همه چیز سبز است!
ولی اینجا نه، راحت میتوانم روی کف اتاق بخزم بخصوص که عرض شانههایم درست به اندازهی همان نوار دراز دورتادورِ دیوار است برای همین مسیرم را گم نمیکنم!
چرا جان پشت در ایستاده؟
مرد جوان این کارها دیگر فایدهای ندارد،
نمیتوانی در را باز کنی!
چطوری همزمان هم به در می کوبد و هم من را صدا میزند؟
الان هم داد می زندکه به او یک تبر بدهند!
خیلی خجالتآور خواهد بود اگر در به این قشنگی را بشکنند!
با صدای مهربانی گفتم:« جان،عزیزم! کلید جلوی پاگرد پلهها است زیر یکی از این برگهای چنار!»
حرفم، برای یک لحظه ساکتش کرد.ولی بعد با خونسردی تمام گفت:« عزیز دلم، در رو باز کن!»
« نمیتونم! کلیدش جلوی پاگرد زیر برگ درخت چناره!»
بعد چندین بار همین را خیلی آرام و آهسته تکرار کردم، آنقدر گفتم تا خودش برود و ببیند! خب صد البته که جان هم رفت و کلید را آورد و در را باز کرد، ولی همین که آمد داخل اتاق، دم در ایستاد!
گریهاش گرفت:«چه مرگت شده؟ تو رو به خدا قسم بگو چه کار میکنی؟»
همچنان که میخزیدم، سرم را برگرداندم و از بالای شانهام نگاهش کردم و گفتم:
«بالآخره بیرون آمدم! بر خلاف چیزی که تو و جنی میخواستین! بالاخره بیشتر این کاغذ دیواری را کندم، پس نمیتونین من رو برگردونین اون تو!»
مگر چه شده که حالا این مرد یکهویی غش کرد!؟
واقعا جان غش کرد، آن هم درست در مسیر حرکت من، کنار دیوار. طوری که مجبور بودم هر بار از روی او بخزم تا بتوانم از مسیرم رد شوم.