داستان «روف و رقصیدن» نویسنده «نیل ویلیامز» مترجم «الیکا بازیار»

چاپ تاریخ انتشار:

elika bazyar

بکا تماشا کرد که برادر بزرگترش یکی از پاهای بلند خود را روی صندلی دوچرخه چرخاند و بند را روی کلاه ایمنی‌اش محکم می‌کند.

« اوه ، بیخیال بکا، تو باید با ما بیای. امروز روز قشنگی است.»

بکا سرش را به نشانه‌ی نه محکم تکان داد، همراهش موهای بلوندِ فرِ پرپشتش تکان خورد. آخرین باری که او با برادرش اسکاتی، دوچرخه سواری در کوهستان کرد، از قسمت شیب‌‌دار تپه سقوط کرده بود. یک دسته از پسرها که پایین تپه بودند  مدام می‌خندیدند و حرف‌های وحشتناک  می گفتند درباره اینکه دخترها نمی‌توانند دوچرخه سواری کنند.

این درست بود، بکا با خوش فکر کرد. دخترها نمی‌توانند سواری کنند. من پاهای بلند اسکاتی یا بازوهای قوی‌اش را ندارم. دوباره سقوط می کند.

بکا به روف، سگ نژاد رتریور طلاییش، نوازشی روی سر و خارشی پشت گوشش داد . روف دماغ خیس خود را به سمت بکا گرفت و برایش پارسی کرد، به نظر می‌رسید که با برادر بکا موافق است.

اسکاتی به آرامی گفت: «می‌دونی که روف قراره به پارس کردن ادامه بده.  تازه روف یک دختره. اجازه نمیده یک دسته از پسرهای احمق مانع خوشگذرونیش بشن.»

 اسکاتی به خواهر کوچکش لبخند محبت‌آمیزی زد. « تنها کاری که روف نمی‌تونه انجام بده شنا کردن در چاله آب انتهای جاده است، ولی هنوز دارم روش کار می کنم!»

بکا لبخند بی‌ادبانه‌ای به برادرش زد. آرزو می‌کرد که ای کاش می‌توانست برود، اما چیزی در قلبش سنگینی می کرد. زمانی خوش‌بینی و اعتماد به نفسش همچون روشنایی روز شعله‌ور  بود، اما حالا نوری بود که با هر اظهار نظری همراه با پوزخندی از روی خودنمایی، سوسو می زد. 

« او نباید در این جاده باشد،  برای یک دختر بسیار سخت است!»

« به دوچرخه دخترونه احمقانه و کلاه مسخره صورتی‌اش نگاه کن!»

« جای تعجب نداره که او زمین خورد، یه دختره و دخترها نمی‌تونن سواری کنن!»

آن روز، بکا با گریه و ناله  از زمین بلند  شده بود. خب درست است که او زانوهایش را زخمی کرده بود، اما زانوهایش چیزی نبودن که اذیتش می‌کردند. ذره‌ای کوچک ازعدم ‌اعتماد‌ به‌نفس در او ریشه کرده بود. و از آن روز به بعد به این ذره کوچک غذا داده بود و حالا درست مثل یک خوشه انگور خاردار بزرگ دور قلب او پیچیده بود.

بکا به برادرش لبخند زد و گفت: «اشکالی نداره. فقط  می‌مونم خونه و کتاب جدیدم رو می خونم.»

« باشه پس»  اسکاتی به خواهرش لبخند مرموزی شد، لبخندی که بکا نمی‌توانست معنی‌ایی از آن بخواند. «فقط مطمئن شو از اولین صفحه شروع می کنی.»

«چرا باید من ...» بکا شروع کرد، ولی اسکاتی دیگررفته بود. روف چهار دست و پا همراه اسکاتی می‌دوید و قبل از اینکه بکا بتواند  به حرف عجیب برادرش بیشتر فکر کند ، آنها به پایین جاده رسیده و ناپدید شدند.

ده دقیقه بعد، بعد از لیموناد خنک و خوشمزه، بکا توی چادر سرخ پوستی نشست که با پدرش وقتی روف فقط یک پاپی کوچولو بود، درست کرده بودند. چادر شده بود خانه‌ی کوچک بازی برای هردوی آنها، با  چند جا  از گاز های روف و تیکه‌هایی از کتاب بکا.

 بکا کتاب جدیدش را باز کرد و وقتی آن تکه کاغذ بسته شده و ربانی که داخل کاور کتاب را  دید، سوپرایز شد.این را اول بخون! عنوان پررنگ شده بود، همراه با یک ایموجی صورت خنده☺

آه، بکا فکر کرد، اسکاتی این را جلوی کتابش گذاشته بود؟ برای همین امروز صبح زمان زیادی را با کامپیوترش مشغول بود، داشته روی یک چیزی مخفیانه کار می‌کرده. با خواندن چند خط، بکا متوجه شد که یک معما است.

سبک همچون برگ ولی محکم مثل سنگ

تاری از زندگی ، من چیستم...

بکا معما را پنج بار خواند، سعی کرد که آن را بفهمد. نمی‌توانست چیزی را تصور کند که همزمان هم سبک و هم خیلی محکم و تاری از زندگی باشد؟ فکر کرد که یک چیز جمع شده، به‌هم پیوسته، مثل تار عنکبوت باشد، ولی نمی‌توانست به چیزی دیگری جز عنکبوت‌های متحرک دربارۀ تار زندگی فکر کند. با استرس، به اطراف چادر نگاهی انداخت که یک وقت عنکبوتی به سمتش نیاید. همان لحظه‌ای که می‌خواست  از روی دلخوری کتاب را ببندد، چشمش به استخوانی افتاد که صبح امروز روف برایش چاله می‌کَند.

«استخوان! همینه! سبکه ولی محکم و همه استخوان‌ها کنار هم قرارمی گیرن تا اسکلت بدن انسان را بسازن!»

بکا دستانش را بهم کوبید، راضی از اینکه اولین سرنخ را حل کرده. معماهای بیشتری در آن برگ بودند که بکا امیدوار بود به اندازه اولی سخت نباشند.

گره خورده است در هر دو یکی

زبانی خاموش، من چیستم...

بکا آهی کشید و چشم هایش را مالید. این یکی به قدرت ذهن نیاز داشت! چه چیزی زبان خاموش دارد؟ و چه چیزی را گره می زنی؟ بکا در ذهنش به دنبال تصوری گشت که با توصیفات همخوانی داشته باشد. در هر دو یکی، منظورش جفت است؟ نمی‌توانست به چیزی فکر کند که زبان داشت، ولی نمی‌توانست حرف بزند . بجز ... زامبی‌ها . فقط اینکه زامبی‌ها بدون زبان نیستند و این یک بد شانسی است!

بکا با فکر اینکه ممکن است  جواب در داخل همین چادر باشد، به اطراف نگاه کرد. جواب آخری، استخوان روف، رسما داخل چادر بود؛ شاید می‌توانست جواب این یکی را هم پیدا کند. او از سر تا ته چادر را زیر و رو کرد و بعد از یک دقیقه،یک لبخند روی لب هایش نشست. همین جا بود، یک کفش قدیمی که روف دوست داشت گازش بزند. گره خورده است،خب اودرباره‌ی‌ بندهای کفش بود. کفش‌ها جفتی هستند، درهردویکی، بله ! اویادش آمد که تکه پارچه‌ی داخل قسمت بالایی کفش، اسمش زبانه است.

بکا فکر کرد: «وای. این واقعا معمای با حالی بود! »و بعدی را خواند :

حلقه عشق که یک دلار هزینه دارد ،

گمشده بعد پیدا شده، من چیستم...

وای پسر، بکا با خودش فکر کرد. « هیچ راهی ندارده که بتونم این یکی رو حل کنم. حلقه عشق‌؟ نکنه یک تیکه جواهر اینجاست؟ ولی تمام حلقه‌ها بیشتر از یک دلار پولشونه. گمشده بعد پیدا شده...» به اطراف نگاه کرد، امیدوار بود چیزی پیدا کند که متعلق به روف باشد که برای مدتی گمشده بوده. نه. بکا از این مطمئن بود که تمام وسایل از خیلی وقت پیش اینجا هستند، بجز آن استخوانی که روف مدام چالش می‌کرد و بعد آن را بیرون می‌آورد ،جوابش را فهمید!  همینجا بود که بکا چیزی درباره‌ی دو تا معمای اول متوجه شد، جواب با کلمه آخرخط اول هم قافیه است. او مطالعه شان کرده بود

1-سنگ بعد استخوان (stone then bone)

2-دو بعد کفش (two then shoe) .

خط اول معمای سوم با دلار تموم می شد . حالا چی با دلار هم قافیه است .....

وقتی بک معما رو حل کرد شروع کرد به خندیدن

قلاده (Collar)

قلاده چرم قدیمی روف که در یک حلقه کامل به هم متصل شده بودند  آن گوشه افتاده بود: «حلقه عشق» آن اولین قلاده روف بود، دقیقا به قیمت یک دلار از یک گاراژ پایین خیابان خریده شده بود. پدر و مادر به بکا توضیح داده بودند که پاپی جدیدش به یک قلاده نیاز دارد که به مردم نشان بدهد که خانه‌ای دارد با  افرادی که دوستش دارند و هروقت که روف برای خودش به گردش می رود اگر نتواند راه خانه را پیدا کند، مردم بتوانند او را به خانه برگردانند.

گمشده بعد پیدا شده

بکا متوجه شد که نفسش را حبس کرده بود، یاد زمانی افتاد که روف فقط یک پاپی کوچولو و بی‌قید و شرط بود که همه چیز را با خوشحالی و اعتماد‌ به‌نفس می‌گشت و کشف می‌کرد.

با خودش فکر کرد، درست مثل من. قبل از اتفاقی که سر آن دوچرخه افتاد. بکا با تصور کردن تصوری از اسکاتی و روف که الان بهترین زمان زندگیشان را در آن جاده دوچرخه سواری می‌گذرانند، یک احساس اندوه عمیق را در قلبش حس کرد. بکا مطمئنا الان به دنبالشان می‌رفت، ولی هنوز خیلی می‌ترسید. خیلی آرام  دوباره نگاهش را  به برگه انداخت.

گرم در خواب، آرام و مسطح

اطراف  آن ، من چیستم...

با یک خنده کوچولو،  فورا حلش کرد. تشکی بود که روف همیشه کنار بکا رویش دراز می‌کشید، درست مثل بیشتر سگ‌ها، روف هم این عادت را داشت که رویش راه برود و بعد دراز بکشد و بخوابد.

اطراف آن، من چیستم...

خیلی منظم تشک را به عنوان جواب نوشت، متوجه شد که چطوری تشک با مسطح  (mat and flat) هم قافیه است. برادر بزرگش واقعا باهوش بود! بکا را هم دوست داشت. بکا این را می‌دانست و به عنوان مدرک، آخرین معما کنارش یک قلب کشیده بود.

قوی و سریع با حلقه طلایی،

نترس همین طور، من چیستم...

این هم جوابش داخل چادر بود؟ چی با حلقه (curl') هم قافیه است؟ چی قوی است، سریع است و نترس؟ بکا رفت سراغ چند تا از اولین حروف الفبا، و  آنها را اضافه می‌کرد به اول کلمه حلقه بجای ح تا بتواند یک کلمه بسازد که هم قافیه با آن باشد. سر حرف گ بکا متوقف شد، و سیلی از احساسات قطره اشکی در چشمانش و تنگی خاصی در قفسه سینه‌اش به وجود آورد.

دختر(curl' - Girl)، جواب ...... دختر است.

بکا دختر بود، داخل چادر، کسی که حلقه‌های طلایی داشت (موهایش) و قوی، سریع و نترس بود. ولی آخرین بار کی چنین حسی را داشت؟

بکا می‌دانست، آره ، او می‌دانست. آخرین بار وقتی بود که او همراه با اسکاتی و روف  با دوچرخه تا پایین مسیر به سمت چاله آب رفته بودند. بکا باد را روی صورتش حس کرده بود، و هیجان پریدن از همه تپه‌های بزرگ خاکی را در مسیرش. او می‌توانست موقع رد شدن صدای پرنده‌ها را در حال جیک‌جیک بشنود، حتی یک بار کانگرویی را دید که بچه‌اش داخل کیسه‌اش بود. نگاهش به بکا طوری بود که انگار می گوید « دختر،  اینجا در مسیر کوچک من، پائین آمدی چیکار کنی؟ »  «دختر» آره. بکا یک دختر بود، به تنهایی دوچرخه سواری می‌کرد، جایی که کانگرو‌ها با بچه کانگرو‌هاشون زندگی می‌کردند، او حس قوی بودن می‌کرد، سریع  و نترس.

بکا سرش را  خم کرد. او می‌خواست که همان دختر قبلی باشد. پسرهایی که آن روز بکا را اذیت کردند، هیچ حقی نداشتن که این را از او بگیرند. بکا می دانست باید چه کار کند.

بیست دقیقه بعد، بکا در حال بغل کردن اسکاتی در آخر مسیر دوچرخه‌ها بود  و روف با خوشحالی کنارشان می‌رقصید‌، اسکاتی یکی از حلقه‌های موی بکا را کشید و گفت:

« می‌دونستم که می‌تونی.»

بکا لبخندی به برادر بزرگش زد؛ او با عشق هر ثانیه از این مسیر را به پائین پرواز کرده بود، و از آن  لذت برده بود. او تمام پرش‌ها و فوردها را با موفقیت و اعتماد ‌به نفس‌پشت سر گذاشته بود و زمان‌بندیش هم عالی بود، حتی اگر هم می‌افتاد  دوباره بلند می شد  و به راهش ادامه می داد. هیچ چیزی شبیه این نبود، یک سفر زیبا در میان بوته‌های پر زرق و برق.  خدای من بکا کاملا" فراموش کرده بود که این وقت سال چشمه‌های آب چقدر تماشایی  و زیبا هستند.

« فقط یک کار مونده که انجام بدیم» اسکاتی سری برای روف تکان داد که با پنجه‌اش آب را آزمایش می‌کرد. «فکر می‌کنم باید باهاش حرف بزنی، تو چی فکر می‌کنی ؟ »

بکا روی زانو‌ها کنار روف نشست و توی گوش‌های بزرگ و پشمالوش زمزمه کرد:

« هیچ چیزی برای ترسیدن نیست. تو روف بزرگ و خوشگل منی و تو خیلی بیشتر از چیزی که فکر می کنی قوی و شگفت‌انگیزی . اگه من می‌تونم ، پس تو هم می‌تونی.»

بکا دستش را دور سگ انداخت و به آرامی روف را به سمت آب هدایت کرد.

«وقتشه که دخترها زیر آفتاب وقت بگذرونن.»

روف اول یک قدم برداشت، بعد یکی دیگر. بعد در چند ثانیه، روف تا زانو در آب فرو رفته بود، پس از یک دقیقه کاملاً خیس شده بود و خودش می‌توانست  مسیرش را به طرف بکا طی کند.

اسکاتی از ساحل رود خانه داد زد « آفرین، بکا و روف ! هیچ چیزی نیست که شما دخترها نتونید  انجام بدید.»

بکا می‌دانست که حق با اوست. در آن لحظه، در وسط این روز عالی، بکا می‌دانست که دیگر هیچ وقت اجازه نمی‌دهدیک نفر دیگر او را از باور داشتن به خودش بازدارد. هر کاری که می‌خواست انجام بدهد در چنگش بود، درست مثل درخت‌های بید خوشگل در اطرافش، درخت‌هایی که شاخه‌هایشان را در آب انداخته بودند و اینگونه برای دختر خوشحال و سگش جشن می‌گرفتند.

داستان «روف و رقصیدن» نویسنده «نیل ویلیامز» مترجم «الیکا بازیار»