سوار بر یک کشتی
«فوزیه امروزم پریشون میبینمت، چی شده؟»
«امروزم خواب دیدم که مشهورترین و ثروتمندترین وکیل شهر، من بیچاره و فقیر رو پسندیده!»
«نه فوزیه این خواب نیست، حقیقته. میدونی که بعد از مرگ همسرم تصمیم به ازدواج نگرفتم چون بچههامو خیلی دوس دارم و نمیخوام ذهنشون درگیر بشه ولی چون والدینم خیلی اصرار کردن، مجبور شدم تصمیم بگیرم و تو رو به عنوان شریک زندگیم انتخاب کنم. تعجب کردی چرا انتخابت کردم؟ علتش اینه که چون از بچگی همسایتون بودم و دیدم تو از دست نامادری همیشه عذاب میکشیدی. با خودم گفتم چون تو تلخی نامادری داشتن رو چشیدی و این درد رو حس کردی، واسه همین هیچ وقت اجازه نمیدی بچههای من این دردی که خودت تحمل کردی رو تحمل کنن!!»
فاصله نزدیکی ها
چطور بهت حالی کنم فرح؟! این یه پیوند بدون علاقه است که بزور دست و پای من رو بسته. من هرگز نخواستمش و نه میخوامش. معلومه که من تو رو دوس دارم. تو دلم فقط تو هستی، همیشه مال تو میمونم. چقدر بدبخته که حتی وقتی مال من شده، من مال اون نمیشم. تمام زندگی مثل سایه همراهم میمونه ولی فاصله نزدیکیها رو نمیتونه تموم کنه. فرح! محبت جسمی نیست، به روح آدمه. حقیقت اینه که من تو رو نه، بلکه اونو فریب دادم شاید بتونی بفهمی ...!!