داستان ترجمه «دو برادر» نویسنده «الکساندر چودسکو»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

چاپ تاریخ انتشار:

esmaeile poorkazemدر روزگاران پیش از این دو برادر در شهری بزرگ زندگی می‌کردند. پدر آن دو برادر پسرانش را فقط با برجا گذاردن یک دارائی مختصر ترک نموده و به رحمت خدا رفته بود.

برادر بزرگتر با گذشت زمان به مال و ثروت فراوانی دست یافت. او بسیار بیرحم، فریبکار و مردم آزار بود و از دست یازیدن به هیچ عملی برای تأمین خواسته‌ها و منافع شخصی خویش دریغ نمی‌ورزید و اِبائی نداشت.

برادر کوچکتر بر عکس برادر دیگر بسیار مهربان و مردم دوست بود. او در رفتارش با دیگران بجز کمک و همراهی نیتی نداشت. برادر کوچکتر زندگی فقیرانه‌ای را اداره می‌کرد. او چندین فرزند قد و نیم قد داشت. امرار معاش بر زندگی برادر کوچکتر بسیار فشار می‌آورد آنچنانکه خانواده‌اش به ندرت غذا و حتی نان کافی برای خوردن داشتند.

روزگار همچنان سر ناسازگاری داشت، به حدّی که سرانجام یک روز هیچ چیزی در خانه برادر کوچکتر یافت نشد. پس او مجبور گردید که برای درخواست کمک و مساعدت راهی خانه برادر بزرگترش شود. او قصد داشت، از برادرش چند قرص نان به عاریت بستاند و شکم خانواده‌اش را موقتاً سیر کند.

برادر کوچکتر با این قصد مدتی را پشت درب خانه برادر ثروتمندش به انتظار نشست تا اینکه برادر بزرگتر با منّت و افاده بسیار وی را دَم درب خانه‌اش پذیرفت. برادر ثروتمند با دیدن برادر فقیر وی را فردی ولگرد و گدا صفت نامید سپس در کمال تعجّب درب خانه‌اش را با شدت تمام بر روی برادر کوچکتر بَست.

مرد فقیر بعد از این برخورد بیرحمانه و غیر منصفانه، هیچ بهانه‌ای برای اینکه با دست خالی به خانه‌اش برگردد و با زن و بچّه های گرسنه‌اش روبرو شود، در آستین نداشت. با همه این احوالات گرسنگی مفرط، پوشاک اندک و لرزش ناشی از سرمای شدید شامگاهی باعث می‌گردیدند، تا پاهای مرد فقیر قادر به حمل بدن نحیف، خسته و درمانده‌اش نباشند.

این زمان قلب رئوف مرد فقیر بهیچوجه راضی نمی‌شد تا مثل همیشه با دستان خالی به نزد فرزندان گرسنه‌اش در خانه کوچک و محقر بر گردد لذا با قلبی آکنده از غم و اندوه و در کمال ناامیدی به سمت جنگل‌های انبوه کوهستانی گام برداشت.

مرد بیچاره برای جستجوی غذا به هر گوشه از جنگل انبوه سرکشی کرد. او از تمامی تجارب خویش بهره گرفت امّا بجز مقدار کمی میوه‌های جنگلی و اندکی دانه‌های وحشی که بر روی زمین ریخته بودند، چیزی برای خوردن نیافت. او مجبور شد که برای سیر کردن شکم خود به خوردن آنچه از جنگل جمع آوری کرده بود، اکتفا نماید امّا دانه‌های وحشی آنچنان سفت و سخت بودند، که بخش هائی از لبه دندان‌هایش را شکستند و آن‌ها را به شکل کنگره دار در آوردند.

مرد بیچاره با آغاز شب نمی‌دانست که چگونه می‌تواند خودش را گرم نگهدارد، تا از سوز و سرمای مرطوب جنگل انبوه یخ نزند و تا فرارسیدن طلیعه صبح جان سالم بدر ببرد. باد سرد که از سرزمین‌های شمالی می‌وزید، همچون شلاق بر بدن نحیف و نیمه لخت وی ضربه می‌نواختند و تن رنجور او را بیشتر و بیشتر می‌آزردند.

مرد فقیر با خود اندیشید: اینک به کجا می‌توانم پناه ببرم؟

آیا بهتر نیست، کلبه‌ای کوچک و بسیار محقر با استفاده از شاخه‌های خشک درختان جنگلی برای خویش بسازم؟

من در اینجا نه غذائی دارم و نه می‌توانم آتشی بیفروزم. برادر ثروتمندم نیز مرا با بیرحمی از درب خانه‌اش رانده است. خدایا، خداوندگارا، کمکی بنما و راهی بر من حقیر بگشا.

مرد فقیر در همین وضعیت ناجور ناگهان به خاطر آورد که پیش از این از برخی مردمان کهنسال شنیده است، که در بالای کوه و بر فراز قله‌ای بلورین از دیرباز آتشی افروخته‌اند، که همواره می‌سوزد و هیچگاه خاموش نمی‌گردد.

مرد بیچاره با خودش گفت: باید بر ستیغ کوه بروم و آتش ابدی را بیابم. من در آنجا می‌توانم اندکی بیاسایم و خودم را گرم کنم.

پس آنگاه مرد فقیر شروع به بالا رفتن از کوه بلند نمود. او همچنان با تمام توانش از سراشیبی کوه بالا می‌رفت تا اینکه به نوک قله رسید. او بسیار شگفت زده شد زمانیکه دوازده مرد عجیب را دید که بر گرداگرد آتشی عظیم بر روی قطعاتی از سنگ نشسته‌اند. او لحظاتی برجایش ایستاد و با حیرت به آنان نگریست امّا اندکی پس از آن به خودش نهیب زد. براستی من چه چیزی برای از دست دادن دارم؟ پس چرا باید از آنان بترسم؟ خدا با من است. هر چه باداباد.

مرد فقیر با گفتن این کلمات جرأت یافت و به سمت تودۀ آتش گام برداشت. مرد بیچاره درحالیکه مرتباً تعظیم می‌کرد، گفت: ای مردان نیک سیرت لطفاً بر پریشانی و تنگدستی من رحم کنید. من مردی فقیر و بیچاره‌ای هستم که هیچکس حتی برادر ثروتمندم عنایتی نسبت به من روا نمی‌دارد. من از بنیه مالی برای تهیّه یک آتش کوچک نیز برای خانه‌ام بی بهره‌ام. پس آیا اجازه می‌دهید تا در کنار این آتش بزرگ اندکی گرم شوم؟

تمامی دوازده مرد عجیب مهربانانه به مرد فقیر نگریستند. سرانجام یکی از آنان گفت: پسرم، بیائید و در کنار ما بنشینید و خودتان را کاملاً گرم کنید.

مرد فقیر با تعارفی که شنید، به کنار آتش رفت و در آنجا بر روی قطعه سنگی نشست تا خود را با حرارت شعله‌های آتش گرم نماید.

مرد فقیر با آنکه در مجاورت آن افراد نشسته بود امّا یارای حرف زدن نداشت لذا ساکت و آرام برجا ماند.

آنچه بیشتر مرد فقیر را متحیّر می‌ساخت آنکه هر یک از دوازده مرد عجیب صندلی‌های سنگی خود را با فرد کناری تعویض می‌نمودند آنچنانکه انگار در یک خط منحنی در کنار آتش عبور می‌کنند و در نهایت به جای اولیه خودشان بر می‌گردند.

هنگامی که مرد فقیر اندکی بیشتر خود را به کنار آتش عظیم کشاند، مردی از میان آن اشخاص که مسن‌تر از سایرین بود و ریش بلند سفید رنگ و سری نسبتاً طاس داشت، از کنار آتش برخاست و به مرد فقیر گفت: ای مرد، بیهوده عمر و زندگی خودت را در اینجا به هدر ندهید و هر چه زودتر به کلبه خودتان برگردید. شما با کار و تلاش صادقانه و شرافتمندانه می‌توانید با سربلندی زندگی نمائید و روزگار بگذرانید. اینک مقداری از زغال‌های نیمسوز کنار آتش را تا آنجا که در توان دارید، برای خودتان بردارید و به خانه ببرید زیرا ما بیش از نیازمان داریم.

او پس از گفتن این جملات بر جای پیشین خود باز گشت.

مرد فقیر با کمک مردان عجیبی که در آنجا حضور داشتند، کیسه بزرگی را فراهم نمود. آن‌ها در اندک مدتی کیسه را پُر از زغال‌های نیمسوز نمودند و متفقاً آن را بر روی شانه‌های مرد فقیر نهادند.

مردان نیک سیرت مجدداً به مرد فقیر توصیه کردند که هر چه سریعتر به خانه‌اش بر گردد.

مرد فقیر با نهایت فروتنی از آن دوازده مرد نیک سیرت تشکر نمود و بلافاصله آنجا را ترک کرد. او درحالیکه طی طریق می‌کرد، بسیار در شگفت مانده بود که چرا زغال‌های نیمسوز داخل کیسه هیچگونه گرمائی ندارند و شانه‌های او را نمی‌سوزانند؟

او همچنین حیران مانده بود که چرا کیسه مملو از زغال‌های نیمسوز حتی به اندازه یک سبد کاغذ وزن ندارند؟

بهرحال مرد فقیر از اینکه اجازه یافته بود تا در کنار آتش گرم شود، بسیار شاکر می‌نمود لذا مستقیماً به سمت خانه رفت، درب خانه را باز کرد و وارد آن شد. او بلافاصله کیسه زغال‌های نیمسوز را بر زمین نهاد و گره آن را گشود. تعجب وی این زمان به نهایت درجه خویش رسید زیرا هر آنچه را که به عنوان زغال نیمسوز با خودش حمل نموده بود، اینک به ناگهان تبدیل به سکه‌های طلا شده بودند.

مرد فقیر از شادی داشتن آن همه سکه طلا در پوست خویش نمی‌گنجید. او از صمیم قلب سپاسگزار مردانی بود که به او در برآوردن نیازهایش کمک کرده بودند لذا برایشان دعا و ثنا خواند.

برادر کوچک در اندک زمانی به فردی متموّل و معروف تبدیل شد. او می‌توانست هر آنچه لازم داشته باشد، برای خود و خانواده‌اش فراهم نماید.

برادر کوچک یک روز بسیار کنجکاو شد، که دقیقاً از میزان طلاهائی که به همراه آورده بود، سر در آورد. او هرچه تلاش کرد و با اینکه بارها و بارها سکه‌هایش را شمرد امّا نتوانست میزان درست آنها را بدست آورد.

مسئله ندانستن مقدار سکه‌های طلا، برادر کوچکتر را بسیار آزار می‌داد لذا تصمیم گرفت که همسرش را به خانه برادر بزرگش بفرستند و از او پیمانه اندازه گیری را به عاریه بستاند. همسر مرد زمانی به خانه برادر بزرگتر رسید که او در بهترین وضعیت روحی قرار داشت لذا همسر برادرش را بفوریت پذیرفت و با او در داخل منزلش ملاقات نمود.

برادر بزرگتر وقتی تقاضای همسر برادر کوچکتر را در مورد قرض گرفتن پیمانه اندازه گیری شنید درحالیکه ریشخند می‌زد، گفت: پیمانه اندازه گیری به چه کار افراد بیچاره‌ای چون شما می‌آید؟

زن در پاسخ گفت: برادر شوهر عزیزم، همسایه ما از مدت‌ها پیش مقداری گندم به ما بدهکار بود و اینک بدهکاری خویش را باز آورده است لذا شوهرم می‌خواهد از برابری گندم‌های مرد همسایه با آنچه بدهکار بوده است، مطمئن گردد.

برادر ثروتمند از شنیدن توضیحات زن برادرش در شگفت ماند زیرا برادرش چگونه می‌توانست چیزی برای قرض دادن به کسی داشته باشد درحالیکه اندکی قبل برای گرفتن یک قرص نان به درب خانه او آمده بود. برادر بزرگتر با این افکار شدیداً به برادر کوچکترش ظنین گردید لذا درصدد چاره جوئی برآمد. او ابتدا مقداری چربی به داخل پیمانه اندازه گیری مالید سپس آن را به زن برادرش قرض داد.

حیله مکّارانه برادر ثروتمند کاملاً موفقیت آمیز بود زیرا او پس از بازگردانیده شدن پیمانه اندازه گیری و وارسی داخل آن دریافت که شک و ظن او بی دلیل نبوده است. بدین ترتیب برادر بزرگتر با کمال تعجب متوجّه شد که قطعۀ بسیار کوچکی از طلا به دیوارۀ چرب شدۀ پیمانه اندازه گیری چسبیده است.

شک و گمان برادر بزرگتر بیش از پیش افزایش یافت و کنجکاوی امانش را بریده بود. او در این اندیشه بود که مبادا برادرش بواسطه نیاز شدید مالی به گروه رهزنان مسلح ملحق شده باشد. از اینرو با شتاب به کلبه برادر کوچکتر رفت و او را تهدید کرد که اگر مرا از چگونگی بدست آوردن طلاها آگاه نسازید، بفوریت مأموران حکومتی را از این موضوع مطلع خواهم ساخت.

مرد فقیر از اخلاق و رفتار ناپسند برادر بزرگترش بسیار رنجیده خاطر شد. او همواره از خشم و عصبانیت برادر بزرگتر بسیار وحشت داشت لذا داستان سفر خود را به کوههای بلند و قله بلورین بطور کامل و بدون کم و کاست برای وی تعریف کرد.

برادر بزرگتر باوجودیکه صاحب ثروت و مِکنت فراوانی بود، از مشاهده سکه‌های طلای برادر کوچکتر دچار رشک و حسد بی حدّی گردید. ناراحتی وی زمانی به اوج خود رسید که فهمید برادرش در اثر استفادۀ درست و بخردانه از ثروتش روز به روز دارای قدر و اعتبار بیشتری بین بزرگان و سران کشور می‌گردد.

برادر بزرگتر عاقبت آنچنان گرفتار حسدورزی و بخالت شد، که تصمیم گرفت تا برای افزایش ثروتش به کوههای بلند و قله بلورین برود. او با خودش اندیشید: من باید ثروتی بیش از برادر کوچکترم بدست آورم تا قدر و منزلت بالاتری در اجتماع داشته باشم.

برادر بزرگتر با این تصمیم پس از برداشتن مقداری آذوقه به سمت کوههای بلند و سر به فلک کشیده رهسپار گردید. او پس از رسیدن به کوه بلند بیدرنگ به سمت قله بلورین عازم گردید و توانست در اندک مدتی به توده عظیم آتش ابدی نزدیک گردد و دوازده مرد عجیب را در گرداگرد آن بر روی صندلی‌های سنگی بیابد.

برادر بزرگتر خود را به آن جمع عجیب کاملاً نزدیک کرد و گفت: ای مردان بزرگوار، من خواهشی از شما دارم. آیا اجازه می‌دهید تا در کنار این آتش عظیم اندکی بیاسایم و تن خسته و سرمازده‌ام را اندکی گرم نمایم؟ شما بزرگواران بخوبی توجه دارید که هوای کوهستان بسیار سرد و سوزنده است و من مردی فقیر و بی خانمان هستم که به اینجا پناه آورده‌ام.

یکی از دوازده مرد عجیب پاسخ داد: پسرم، ساعت تولدت بسیار میمون و مبارک بوده است لذا بخت مناسب به شما کمک نمود، تا مال و مکنت زیادی بدست آورید. شما اینک براستی مرد ثروتمندی هستید امّا بُخل و خِساست شما نمی‌گذارد، تا از آنچه در اختیار دارید، بخوبی بهره گیرید. خصوصیات نابخردانه‌ای که در طی زندگی در پیش گرفته‌اید، اینک به شما این جرأت و جسارت را داده است، که به آسانی به ما دروغ بگوئید و ریاکارانه تقاضای کمک نمائید. شما مطمئن باشید که چنین رفتارهای ناپسندی باعث عقوبت و مجازات بسزائی خواهند شد.

برادر بزرگتر با شنیدن چنین سخنانی بسیار شگفت زده شد و هراس تمامی وجودش را فرا گرفت لذا کاملاً ساکت و آرام ماند و یارای سخن گفتن نیافت.

این زمان دوازده مرد عجیب جاهای خویش را به ترتیب با یکدیگر تعویض نمودند و هر کدام مجدداً به جای اولیه خویش بازگشتند.

ناگهان مردی که از دیگران مسن‌تر بود و ریش سفیدی محاسنش را پوشانده بود، از جایش برخاست و با ترشروئی به برادر ثروتمند گفت: وای بر شما که موجودی خودخواه و زیاده طلب هستید درحالیکه برادر کوچکترتان مردی صادق و شرافتمند است. باید بدانید که همگی ما برای برادرتان دعای خیر خواندیم تا او خوشبخت و سعادتمند گردد امّا در مورد شما که فردی نابخرد، طمّاع و بدون ترحّم هستید، هیچگاه نخواهید توانست از انتقام عادلانه ما مجریان عدالت بگریزید. با ادای این سخنان، تمامی دوازده مرد عجیب از جا برخاستند. آن‌ها ابتدا مرد نگون بخت را دستگیر کردند و هر کدام ضرباتی چند بر وی وارد ساختند. مرد بیچاره از دست یکنفر به سمت فرد بعدی پرت می‌شد و ضرباتی دریافت می‌نمود سپس او را به نفر بعدتر می‌سپردند تا به سزایش برسد. این ماجرا آنقدر ادامه یافت تا مرد بیچاره به دست مسن‌ترین فرد از دوازده مرد عجیب افتاد و پیر مرد نیز مرد ثروتمند زیاده خواه را به درون خرمن آتش ابدی انداخت.

روزها، هفته‌ها و ماهها از این ماجرا گذشتند امّا مرد ثروتمند طماع هیچگاه به خانه‌اش باز نگشت و هیچکس نیز تاکنون از سرنوشت وی مطلع نگردید. این موضوع بین ما به عنوان اسرار باقی خواهد ماند زیرا ما ظن آن داریم که برادر کوچکتر احتمالاً از عاقبت کارهای زشت برادرش باخبر گردیده بود امّا تمامی ماجرا را بنحو عاقلانه‌ای از دیگران مکتوم می‌داشت. او آنقدر عاقل و بصیر بود که بفهمد؛ "بار کج هیچگاه به منزل مقصود نخواهد رسید".

داستان ترجمه «دو برادر» نویسنده «الکساندر چودسکو»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»