احمد نادم قاسمی (-1914) بعد از غلام عباس و منتو، او مشهورترین نام در ادبیات داستانی اردو زبان است در داستان کوتاههای او زندگی و مناظر روستایی پنجاب به گیرایی منعکس شده است. او شاعر نیز هست که حس و فرم شعر مدرن اردو را شکل داده است.
نجیب داشت جدیدترین کتاب لطیفههای شیخ چیلی لوده را میخواند. مغازه که تا حالا دست شریکش بود دوباره به او واگذار شده بود. به همین خاطر هم بود که او کاری نداشت جز این که لطیفه بخواند. هنوز تازه داشت دهانش را برای خندیدن به یکی از لطیفهها باز میکرد که زن وارد مغازه شد و بی رحمانه محکم بینی نوزادش را پاک کرد و گفت: «لطفاً امروز برام بنویس، برادر. دیشب یک لحظه خواب به چشمم نیامده. از من بیچارهتر کسی تو این دنیا نیست.»
امروز نجیب حالش خوش بود و دست و دل باز شده بود، و حالا این زن پناهده از او چیزی میخواست زنی که خیلی وقتها به مادرش در آرد کردن گندم و ذرت کمک کرده بود. حتی اگر به این خاطر هم نبود بدک نبود، یعنی اگر فقیر نبود چیز بدی نبود. و تا حدودی هم امروز زیبا به نظر میآمد. در واقع، نجیب امروزاین زن را بدون لباسهای کثیف او و موهای درهم گوریده اش میدید. امروز او همه چیز را جدای از کثیفی و گوریدگی میدید، این زن یک هفته میشد که دنبالش بود. زن از او میخواست تا برایش نامه مهمی بنویسد. نجیب برگه بزرگی بیرون آورد و به زن گفت: «بشین این جا.»
زن روی تختی که از طناب ساخته شده جلو مغازه بود نشست و شروع کرد به دعا باران کردن او. بعد بچه را از کمرش باز کرد و مثل این که تا به حال بقچهای را با خود حمل میکرده او را به گوشهای گذاشت. بچه با دستهای کثیفش شروع کرد به کشیدن طناب دو لایه و زن ناگهان جدی شد. خطوط چهرهاش کشیدهتر شد و دستش را مشت کرد و گفت: «بنویس خطاب به رییس مملکت پاکستان.»
نجیب با حیرت به صورت او نگاه کرد. از این که کتاب لطیفهها رابرای این کار بی خود کنار گذاشته بود خیلی ناراحت شد. اما دست زن به همان محکمی قبل مشت کرده بود و به نظر میرسید که پلکهایش دیده نمیشد.
پاهای بچه در میان گرههای طنابهای عریض گیر کرد و زد زیر گریه. زن اول سیلی به پشت او زد و بعد بی رحمانه او را از میان گیر طنابها بیرون آورد. ساق پاهای سیاه بچه قرمز شده بود و خون از بعضی قسمتها بیرون میتراوید. زن با غرش به سر او داد زد: «توله سگ!» «تو چرا تو اون جا تو همون دهلی نمردی و مثل بخت سیاه من به من چسبیدی؟»
بچه لب زیرینش را بیرون داد و منتظر شد تا مادرش پیشانیش را ببوسد شاید مادرش تسلیم میل او به گریه شود اما زن رویش را به طرف نجیب کرد. بچه لبش را با نومیدی به پایین انداخت و دوباره به کشیدن طناب دولایه تخت مشغول شد.
زن دوباره شروع کرد: «خب، خیلی خوش خط بنویسی که آقا بتونه بخونه. بنویس که وقتی که پاکستان تو ساخته شد من توی دهلی بودم. شوهر من خدمتکار یک اربابی بود من توی یک خانه بزرگ ظرف ظروف میشستم. خدا به ما رو کرده بود. سه تا پسر داشتیم- زیبا و سفید روی. یک بار زنی از زنهای همسایه به حیاط ما سرک کشید و گفت: «اینها بچههای ارباب هستند خواهر؟ مگه نه؟ او مکثی کرد بچه را بلند کرد و او را بوسید، ساقهایش را دست کشید و بعد بی رحمانه بینی او را پاک کرد و گفت: «این بچه هم روزی سفید روی بود. این کمپ مهاجرین اونو این قدر سیاهش کرده.»
واگذاری تازه مغازه به او سرش را خیلی شلوغ کرده بود تازه این که هنوز نصفی از کتاب لطیفهها را تمام نکرده بود. نجیب با عصبانیت گفت: «آها، که تو سه تا پسر داشتی.»
زن بچه را به کناری پرت کرد اما پای بچه در میان طنابها گیر کرد و بچه زد زیر گریه. وحشیانه بچه را از میان طنابها بیرون آورد و پرت کرد روی کف زمین.
بچه برای مدتی لب پایینش را پایین آورد، بعد نومید آن را راست کرد.
چهار دست و پا از در بیرون رفت. زن هیچ توجهی به او نکرد اما در حالی که داشت ناخنهایش را میجوید به فکر فرو رفت.
نجیب کتاب لطیفهها را که یک بار دیگر آن را برداشته بود کناری گذاشت، یکی از پاهایش را به طرف داخل کشید و دوباره آن را دراز کرد. حالا کاملاً اوقاتش تلخ شده بود گفت: «دیگه چی بنویسم؟»
زن تکههای ناخنش را به بیرون تف کرد و گفت: «بنویس یک چیز وحشتناک بعد از این پیش آمد. یک روز شوهرم تازه پایش را از خانه به بیرون میگذاشت که یک نفر با کاردی او را به دو قسمت کرد. من اون موقع داشتم بچه را شیر میدادم. بچه را به طرف خود فشار دادم و به بیرون دویدم، جایی که ده دوازده نفر به طرف من پریدند. با پریدن از روی بدن شوهرم فرار کردم و به خانه دوست هندوی شوهرم پناه بردم. او من را در آشپزخانهاش پنهان کرد. در بیرون خانه تا مدتی طولانی سر و صدا ادامه داشت. غروب او با فانوسی در دست و چاقویی به سراغ من آمد و من را بیرون آورد، به من گفت که هر مسلمانی که در شهر بوده کشته شده است، در حالی که آن چند نفری هم که باقی ماندهاند ارتش آنها را به طرف دژ قدیمی رانده است. او به من توصیه کرد که چند چیزهایی که لازم دارم را از خانهام جمع کنم و به دژ پناه ببرم که از آن جا به پاکستان منتقل شوم. وقتی من همراه او به خیابان خلوت پا گذاشتم و به جلو خانه خودمان رسیدم با جنازه شوهرم روبرو شدم که هنوز آن جا افتاده بود. فقط آن وقت صورتش رو به بالا بود حالا برعکس شده بود. وارد حیاط شدم و دوست هندوی شوهرم فانوس را روشن کرد. دو تا بچههایم روبروی هم قرار داشتند و رودههایشان وسط افتاده بود و خانه هم غارت شده بود!»
نجیب نتوانست جلو خندهاش را بگیرد و با گفتن این که: «داری جوک میگی قلمش را کنار گذاشت و دستهایش را به هم زد. بچهها روبروی هم قرار داشتند رودههایشان بینشان بود. معرکه اس. حتی مرگ هم به جوک تبدیل شده. فقط از ساکنان دهلی این کار بر میآید. من لطیفههای موتینی را هم خواندهام، اما عالی! محشر!» و با بلند کردن قلمش بر روی کاغذ خم شد.
رنگ صورت زن پرید. دهان نیمه بازش همانند دهانه آتشفشانی بود. هیچ اشکی بر چشمانش نبود. او با چشمهایی که آدم را خرد میکرد به نجیب نگاه کرد گویا چشمهایش داشتند میگفتند: «تو بومی این جا هستی، مگه نه؟ همینه که به نظرت ریختن رودههای بچهها به بیرون مثل سر رفتن آب از شکاف شکمهایشان برای شما جوک میآید و ...»
اما این مغازه تازه به نجیب واگذار شده بود و شریکش هم ادعای شراکت میکرد! قلم را درمیان انگشتهایش چرخاند و گفت: «آها، که این طور گفتی که خانه غارت شده بود!»
زن حالا مثل یک ماشین پشت سر هم داشت صحبت میکرد:
«اون مرد هندو من را به کمپ پناهندگان برد، سه ماه بعد از آن من را به این جا آوردند به سرزمین شما عالی جناب همراه با آنهایی که مثل من رنج دیده بودند. وقتی که در ایستگاه والتون پیاده شدیم ما را مجبور کردند اول از میان قبرستان رد شویم. این منظره عجیبی بود: ما به این سرزمین برای زندگی آمده بودیم و به نام خدا از قبرستان شروع کردیم. من آن زمان دلشوره اتفاقاتی که در پیش بود داشتم اما باید برای نوزادم زندگی میکردم.» ناگهان حرفش را قطع کرد و به اطرف نگاهی کرد و بلند شد و از نجیب پرسید: «بچهام کجاست؟» بعد بدون این که منتظر شود بیرون زد.
نجیب یک بار دیگر کتاب لطیفههای شیخ چیلی را برداشت. از بیرون صدای سیلی زدن آمد. زن داخل شد و بچه را مثل تکه لته کهنه روی زمین انداخت و گفت: «داشت گل میخورد سگ، این توله سگ.» بعد خم شد و سیلی بر صورت بچه زد، و بچه با گذاشتن دست ای کوچکش بر صورت گذاشت و اعتراض آمیز نگاه کرد گوی میگفت: «گل هم نباید بخورم؟»- این بار لب پایینیاش پایین نیفتاد فقط به مادرش با حیرتی که برایش قابل درک نبود خیره شد. فقط یک سؤال در چشمان فلاکت زده، خالی از اشک اش خوانده میشد:: نباید حتی.... بخورم؟»
زن شروع کرد به تلخی زار زار گریه کردن. او بچه را بلند کرد و به سینهاش چسباند و با صدایی لرزان شروع کرد به حرف زدن: «بنویس که، آقا من بیچاره و بی کسم، من در این جا سر پناهی ندارم، حتی همان آشپزخانه آن هندو را. من که بد اقبالیم سالهاست من را دنبال میکند، به این جا فرستاده شدهام که در این جا چند قوم و خویش دور دارم، آنها هم من را رها کرده و به جایی دور رفتهاند. من برای تأمین معاشم با آرد کردن ذرت آزمایش کردهام اما آن مقدار کم آرد که به من میدادند آن قدری نبود که بتواند خرج دوتایمان را در آورد. بعد گور مردی مقدس را پیدا کردم و تصمیم گرفتم تا برای گذران معاشم از آن نگهبانی کنم، آن را جارو کنم تمیز کنم، اما دو روز بعد مجاور واقعی آن برگشت. آن نابکار منو به بیرون هل داد و بچهام را مثل توپی به بیرون پرت کرد که تقریباً داخل قبر نیمه فرو رفتهای افتاد. خدا بکشه عزیزانشو؛ توی آتش جهنم جلز و لز کنن. به حق الهی.»
نجیب به زن که داشت ناله میکرد نگاهی انداخت و گفت: «خفه شو.» زن دستهایش را مشت کرده بود، چشمهایش گشاد شده
بودند و بدنش از شدت خشم مثل برگ میلرزید. نجیب ادامه داد: «آروم صحبت کن. چه وراجی هستی تو! وقت منو هم تلف کردی، مخمو داغون کردی. دیگه چی بنویسم؟»
زن گفت: «چند کلمه دیگر، فقط این: من از نمبردار[1] التماس کردم که به من کمک کند اما او داشت به شکار آهو میرفت و نتوانست درست بشنود که چه می گویم. بعد تصمیم گرفتم نزد مقامات بالاتر عارض شوم اما حتی نتوانستم نزدیک درشان بشوم که بتوانم کوبه درشان را بزنم. من شجاعت گدایی ندارم. هفت جد من نانشان را از دسترنج خودشان در آوردهاند، چطور من میتوانم این کار را بکنم، بدبختیهای سالیان، نامشان را لکه دار کنم.» او حالا دوباره صدایش را بلند کرد: «و آقای ارباب من فقط همین را دارم که اضافه کنم که اگر گذرت به این جا افتاد من چیزی ندارم که از تو بخواهم، اما تو جایی به همان اندازه آشپزخانه کوچک هندو نداری که به من بدهی؟ من جگر گوشههایم را برای این استقلال دادهام. من از زنان عضو لیگ در محله شنیدهام که وقتی بیکار هستیم هر کدام میتوانیم به دیگری کمک کنیم، اما به هرکس که رو کردم همان جواب قاطع را به من میدهد: «من چکار میتوانم بکنم؟» بعد، عالی جناب، رییس مملکت، این به این معنی است که فقط تو میتوانی به من کمک کنی. اگر عالی جناب جواب نامه من را ندهی من پیاده تا کراچی میآیم بچهام را هم به دنبالم میکشم و در گوشهای ماشینتان را منوقف میکنم و از شما میپرسم- من از شما میپرسم...»
نجیب پرسید: «چی میپرسی؟» قلم نجیب نتوانسته بود پا به پای ورور کردن زن پیش برود و گویی این که خود او رییس مملکت باشد عصبانی شد و به زن توپید.
دست زن چنان درگیر هم شده بود مثل این که میخواست ناخنهایش کف دستش را پاره کند، و رگهای گردن و شقیقههایش بیرون زده بود، و بچه که محکم به او چسبیده بود با چشمان درمانده به مادرش خیره شد.
نجیب دوباره سؤال کرد: «چی میپرسیدی؟» و قلمش را بر روی میز گذاشت.
زن تن صدایی مرموز گفت: «از او میپرسم، که استقلالی که شما به دست آوردهاید، حضرت جناب، سهم من از آن کجاست؟»
نجیب که با پایش میز را هل میداد گفت: «من این را نمیتوانم بنویسم.» و کتاب لطیفهها را دوباره برداشت. «به من چه که به خاطر تو خودم را به خطر بیندازم. تمام چیزهایی را که تا به حال دیکته کردهای یک حکم زندانی ابد برای من کافی است!»
زن دستهایش را شل کرد و پرسید: «چی!» اما برادر تو باید همان اول به من گفته بودی که برای نوشتن یک نامه به تو زندانی ابد میدهند. من بیچاره از کجا میدانستم.»
او قدمی به جلو گذاشت، نامه را گرفت و آن را پاره پاره کرد، بعد بچه را برداشت و به پهلویش چسباند و گفت: «چه بدبختی هستم من، فکر میکردم این جا آزادی صحبت کردن از درد و رنجها و غم و غصههایت وجود دارد.»
و بیرون رفت. ■
[1]The compound word numberdar is composed of the English word number (such as a certain number or percentage of the land revenue) and dar (در from the Persian loan word into Hindi, Urdu and Punjabi languages, meaning the bearer, possessor, holder, keeper or owner),[3] thus in this context it means the one who holds a certain percentage of the land revenue.