سه داستانک از «اشفاق احمد» مترجم «سمیرا گیلانی»

چاپ تاریخ انتشار:

samira gilanii

 

درد روشنایی

او انسان فقیری بود. یک روز ستاره قسمتش درخشید و در شرط بندی هزار روپیه برنده شد. شروع به فکر کردن در مورد بقیه اعضای خانواده اش کرد. هزاران آرزو و خواهش قد علم کردند. در میان آن حجم انبوه آرزوها، خود را فقیرتر از قبل احساس نمود.

 

پسران ناخلف

او پدر هفت فرزند بسیار فقیر بود. همیشه برای پر کردن شکم در تکاپو بود ولی آرامش فکرداشت. زمان پهلو عوض کرد و روزهای فقر او به پایان رسید. بچه ها هم قد او شده بودند اما حالا ذهنی آشفته و پریشان داشت چون پسران ناخلف و ولگردش، آرامش زندگی اش را به باد داده بودند.

 

متفاوتها

در ایستگاهی سوار اتوبوس شد و دید که تمام صندلی ها پر هستند و فقط کنار یک خانم صندلی خالی هست. قصد داشت آنجا بنشیند که زن گفت: «من اجازه نمیدم اینجا بشینی، کنار من یه خانم باید بشینه.»

یک نفر داد زد: «اگه اینجوریه باید رزروش کنی!»

دیگری گفت: «اگه میخوای یه خانم کنارت بشینه پس یه خانم همرات بیار.»

همینطور که این حرفها رد و بدل می شد، زنی که بر صندلی عقب نشسته بود، گفت: «اینجا جای نشستن نیست اما با این حال بیای کنارم، میزارم بشینی پیشم!»

سه داستانک از «اشفاق احمد» مترجم «سمیرا گیلانی»