داستان «اتاق ناهار خوری پدر بزرگم» نویسنده «تولگا گوموشآی» مترجم «پونه شاهی»

چاپ تاریخ انتشار:

poonehh shahiiiیکی از خاطرات قدیمی هست که با جزئیاتش به یاد می آورم: طرف های صبح با رنوی نارنجی از روی پل افسر  نزدیک خانه گذشته و به راه افتادیم.  نزدیک شب به کمربندی شهر گونن رسیدیم. از شدت هیجان سر جایم بند نمی شدم. در صندلی پشتی نشسته و با شوق ترانه ها را همراهی کرده و من هم  با آن می خواندم. در واقع این برایم  تمرینی بود.  داشتم آماده می شدم تا کمی بعد به پدر بزرگ و مادربزرگم نشان  بدهم که چقدر بزرگ شده ام. 

پدرم هنوز ماشین را کامل خاموش نکرده که در عقب را باز کرده و می پرم بیرون.  تا رسیدن به  خانه مادر بزرگ و پدر بزرگم پنج، شش تا پله از خیابان تا در خانه فاصله است. چشمم به روی  درکوبی ست که به شکل دست است، ولی هنوز دستم به آن نمی رسد. روی آن شماره ای نوشته شده است. دستگیره در دارچینی رنگ را می گیرم. دستگیره شفاف است درست مثل آب نبات سنگی.  ضمن اینکه دست های کوچکم را آماده کرده ام برای مشت زدن و کوبیدن در بزرگ، متوجه طنابی می شوم که از سوراخ کنار در آویزان است. بدون فکر کردن طناب را می کشم و در باز می شود.

از لای در رد شده و مثل دزدها پاورچین پاورچین بی هیچ صدایی با دقت  قدم برمی دارم. همانجا در ورودی خانه شش عدد هندوانه در خنک ترین قسمت گذاشته شده که بوی خوب و مطبوعی را به مشام می رساند. در آن میان کسی نیست. از سالن صدای تیک تاک ساعت به گوش می رسد.

از راهرو عبور کرده و به سمت آشپزخانه می دوم. سمت چپ  نیمکتی ست  و بالای آن هم  طاقچه ای که  بشقاب های گلدار روی  آن چیده شده. در کنارش اجاق گاز قراردارد. همه جا بوی شیرینی پیچیده که تازه از فر درآمده . روی زمین دیسی که شیرینی در آن چیده شده و روی آن با روزنامه پوشانده شده قراردارد. لیوانی کنار سبد پر از آلو است. روی  روکش سفید پارچه ای سبد  آلوهایی به رنگ قرمز و در کنارشان فلفل های سبز جای دارند. بوی تند فلفل ها را با نفسی عمیق  بالا کشیده و به سمت باغ می دوم.

از دمپایی های زیر تاک، دمپایی های مادر بزرگم  را می پوشم، چون کوچکتر هستند. بوی شمعدانی ها سرم را به دوران می اندازد. از لابلای برگ های تاک اشعه های نور می تابد. ایوان خیس شده است. روی میزی که با رومیزی پلاستیکی پوشیده شده ظرفی پر از انگور شسته قرار دارد.

یک چشمم به آشپزخانه است می خواهم  تا قبل از رسیدن  پدر و مادرم، پدر بزرگ و مادر بزرگ را غافلگیر کنم.

به سمت باغ نگاه کرده و منتظر دیده شدن حرکتی می شوم. سر باغ بخاطر سر سبزی زیاد قابل دید نیست. با دقت بیشتری که نگاه می کنم متوجه شیلنگ آب در کنار درختان سیب می شوم که  روی زمین گوجه فرنگی هاست. چند قدم جلوتر رفته و زاویه دید خود را تغییر می دهم.

پدر بزرگم آنجاست. با موهای کوتاه سفید و پیشانی باز با سبیل خاکستری و بادامی رنگش و بلوز سفیدی که از سفیدی برق می زند، با دستانی که می لرزد و چکمه های قهوه ای رنگ و پیژامه راه راهی که  در این طور مواقع می پوشد، باغ را  دارد آبیاری می کند.

داد می زنم :« بابا بزرگ» و از راه خاکی بین گل ها و درختان به سمتش می دوم. تعجب می کند و شیلنگ آب را رها کرده و داد می زند:

« اوووو چقدر بزرگ شده این بچه شیر »

همدیگر را بغل می کنیم. مرا مدام به سینه اش می چسباند. با خودم فکر می کنم مگر پدر بزرگ علاقه خود را به بچه هایش اینگونه ابراز نمی کرده؟ بوی خمیر ریش تراشی با عطر لیمو و همچنین  بوی سجاده، می دهد. از اینکه متوجه بزرگ شدنم شده است، احساس غرور می کنم. با خودم فکر می کنم که« آیا چیزی برای من خریده است» و کنجکاو می شوم.

حالا همگی با هم در سالن هستیم . از صحبت بزرگترها بین خودشان، خسته می شوم. جفت پا از جایم  می پرم و  به دویدن می پردازم. با پریدن روی خشت های کف خانه،  شیشه های ویترینی که عتیقه جات در آن قراردارد، می لرزد. این نمایش قدرت به مذاقم خوش آمده ولی با عث  می شود که مادر بزرگ آماده تذکر دادن شود، ولی پدر بزرگ با یک نگاه او را ساکت کرده و وارد تنها اتاقی می شود که در آن بسته  و متعلق به خودش است.  بعد از لحظه ای او با دو عدد بیسکویت کوکومل و دو تا آدامس و یک شکلات برمی گردد.

هدیه ها توی دست هایم جا نمی شود. تاکنون هیچ وقت این همه غنیمت در یک زمان نگرفته ام.  به حرف مادرم گوش داده و دست های لرزان پدر بزرگم را می بوسم و از او تشکر می کنم. روکش پلاستیکی کوکومل ها را با دندانم پاره می کنم. حین اینکه  اولین لقمه را در دهانم مزه مزه کرده و می چرخانم و لذتش را می برم، شکلات نیمکره ای با روکش سحابی شکلش را مثل شناخت معجزه ای با حیرت  بررسی می کنم. قبل از زدن گاز دوم  خم شده و در گوش پدرم می گویم:« اون اتاق ناهار خوری بابا بزرگه؟»

برای این سوالی که پرسیدم دقایقی می خندند. اسم اتاق خواب پدر بزرگ و مادر بزرگم از اون روز به ناهار خوری  تغییر می کند.

بعد از آن سال ها هر شب با پیدا شدن سر و کله ی من در آن خانه، پدر بزرگ اول کلاه دوره دارش را آویزان می کرد و بعد می رفت داخل اتاق و با دست لرزانش  چند تا از شکلات هایی که دوست داشتم  و یا شیرینی به سالن برمی گشت.  در طی گذر زمان مارک شکلات ها و شیرینی ها و نوع بسته بندی شان عوض می شد ولی این رفتار پدر بزرگ حتی یک روز عوض نشد. چیز دیگری هم بود که دستخوش تغییر نشده بود. بجز پدر بزرگ و مادربزرگ هیچ کس وارد اتاق ناهار خوری نمی شد. همانجا که اتاق خوابشان  بود.

یک سال بعد از ورودم به دانشگاه  اولین بار بود که رویای باز شدن پای من به آن اتاق اسرار آمیز واقعیت پیدا کرد. همان اتاق که از زمان کودکی در رویاهایم تصور می کردم پر از طاقچه هایی ست که روی شان  از خوراکی هایی مورد علاقه من چیده شده است.

یکی از روزهای تابستان،از اتوبوس استانبول پیاده شده و به سمت خانه پدر بزرگ می روم. طناب در ورودی بیرون گذاشته شده بود. با دقت  تمام بدون ایجاد سر و صدایی طناب را می کشم و وارد خانه می شوم. هال  لس و خنک است. روی جالباسی سمت چپ کلاه پدر بزرگم آویزان و توی باغ زیر درخت سرو هم خالی است.

این دفعه نه  به سمت باغ بلکه به سمت ساعت که تیک تاک می کند می روم. برای نلرزیدن ویترین عتیقه ها قدم هایم را آهسته و با احتیاط برمی دارم. سر پدرم به جلو خم شده و روی مبل خوابش برده است. بی سر و صدا روی مبل کناری می نشینم. با وزش باد شاخه های تاک تکان می خورند. سایه برگ ها با بازتاب نور با تصویر روی میز قهوه ترکیب می شوند. با گوش سپردن به صدای تیک تاک ساعت مبل خالی پدر بزرگ را نگاه می کنم. در اتاق ناهار خوری کمی باز است. مادر بزرگم دیگر کوچک و خمیده شده و در هر ارتباط و رفت و آمدش  مثل سایه راه می رود.

می روم کنارش  و دستش را می بوسم. چشم های مادر بزرگم گود افتاده. مثل آب روی چاهی که در باغ است، عمیق و زلال و سایه دار دیده می شود. با هم به آشپزخانه می رویم. در راهرو بی صدا گریه می کند. چشم های خیسش را با نوک روسری اش پاک می کند و می  پرسد:« گشنه ای». روی پیشخان یک کاسه پر شیرینی پوغاچای* هست. سرم را به دو طرف حرکت می دهم و می پرسم:

 « می تونم بابا بزرگم رو ببینم؟»

از کوزه لیوانی آب پر می کند. دنبالش راه می افتم. سرشب است ومن برای اولین بار وارد اتاق ناهارخوری می شوم.

روبروی در یک پنجره گیوتین شکل هست. از لای آن نور سبز تابیده  و همراه خود خاطره های خوب می آورد. جلو پنجره دیگر پرده ای زرد رنگ که وسط آن سفید شده  و سنگینی که گویی تسلیم شده آویزان است. پدربزرگم وسط تختی برنجی در حالت احتضار است. چشم هایش را بسته  و دست هایش در هم قلاب شده و بیهوش است. گونه هایش فرو افتاده و سبیل های بادامی رنگش گویی رو به سقف خیره شده است.

همانگونه که کودکی تا مرا در باغ دید، شیلنگ آب را رها کرده و روی زانویش نشست، به همان شکل کنار تختش روی زانویم می نشینم. به سختی نفس می کشد و صدای خس خس از سینه اش بیرون می آید. دستش را که شبیه برگ درختی ست که فرو افتاده و عاری از سبزی و طراوت بوده و پر از لکه است را در دست گرفته اول به لب هایم نزدیک کرده می بوسم و بعد روی پیشانی ام می گذارم. این بار دستش دیگر نمی لرزد.

از چشمانم قطره ای اشک روی دست پدر بزرگم فرو می چکد. در همین لحظه چشمانش باز می شود. به اندازه یک تیک تاک ساعت به صورتم نگاه می کند. مادر بزرگم می گوید بعد از کما رفتن این اولین لبخند پدر بزرگ است که می بیند. دوباره چشم هایش را می بندد و به خس خس می افتد.

همانجا به همان شکل چمباتمه نشستن ادامه می دهم. مادربزرگم از اتاق خارج می شود. چشمم به کمد کنار تخت نزدیک پاهایم، می افتد. لحظه ای از حالت اندوه و یاس خارج شده وکنجکاو می شوم و دلم می خواهد ببینم داخل کمد چیست.

با نوک انگشتانم در کمد را آهسته باز می کنم. کم کم قفسه ها دیده می شوند.  بوی کاغذ کهنه و قدیمی  به مشامم می خورد. قفسه هایی از زمان جوانی پدر بزرگ،  که در تمام دوران کودکی تصور می کردم پر از شکلات و ویفر و خوراکی بوده، پر از کتاب است و کتاب.

در کمد را آهسته می بندم و بر می گردم بالای سر پدر بزرگم، می دانم که  این مجموعه مجلات و کتاب ها  الهام بخش  بوده و منبعی برای کتاب هایی ست که در سال های بعد خواهم نوشت.

ارتباطاتمان این دفعه مستحکمتر می شود. چیزی نمی گذرد که پدرم  خسته و درمانده در آستانه در ظاهر شده و می پرسد:

« خداحافظی کردی؟».

سرم را پایین می اندازم. نوبت  اوست برای  وداع.

می روم بیرون تا باغ را آبیاری کنم.

پاورقی:

پوغاچای: نوعی شیرینی که بیشتر دستفروش ها در ترکیه کنار سمیت (سمیت هم نوعی شیرینی ست شبیه دونات که از دوانت بزرگتر است) می فروشند.

 

داستان «اتاق ناهار خوری پدر بزرگم» نویسنده «تولگا گوموشآی» مترجم «پونه شاهی»