عصر، مری در ایوان نشسته بود و غرق در اندیشههایش به ماه مینگریست. یک مرتبه صدای پا میشنود و فوراً از جایش بلند میشود. وارن همراه با خریدهای در دستش وارد خانه میشود
.مری: وارن؟
وارن: چیه؟ چی شده؟
مری که حواسش به پشت در بود گفت: هیس...
وارن: چه اتفاقی افتاده؟
مری: اون برگشته.
وارن: کی؟
مری: سیلاس.
وارن: سیلاس؟
مری: آره.
وارن: برگشته؟
مری: آره.
وارن: خدا لعنتش کنه.
مری: باهاش مهربون باش.
وارن: کی باهاش نامهربون بودم؟
مری تمام خریدها را از وارن میگیرد و روی ایوان میگذارد. سپس از او درخواست میکند که روی پلکان چوبی کنارش بنشیند.
مری: می دونم. اون فقط...
وارن: دیگه نمی خوام ببینمش. آخرین بار هم موقع خشک کردن علوفهها اینو بهش گفتم.
مری: درست میگی.
وارن: اون وقت هم که رفت می دونستم آخرش برمی گرده.
مری: می دونم ولی...
وارن: نمی تونم بمونم و ببینم.... اصلاً به چه دردی میخوره؟ تو سن اون...
مری: کی بهش پناه بده؟
وارن: این دیگه مشکل خودشه. هیچ وقت مفید نبوده. نمی شه رو کمکش حساب باز کرد. همیشه درست همون لحظه که به کمکش نیاز دارم، جیم می شه و از زیرکار درمیره.
مری: اون فقط تقاضای یه حقوق ناچیز داره.
وارن: واقعاً تمام تقاضاش اینه؟
مری: یه بخور نمیر. اونقدری که بتونه کفاف یه سیگار رو بده. واسه همین نمی خواد گدایی کنه و زیر منت کسی باشه.
وارن آهی میکشد و سرش را پایین میاندازد. مری دستش را روی شانهاش میگذارد.
مری: چیز زیادی نمی خواد ازت.
وارن: بسیار خوب. ولی من نمی تونم حقوق ثابت به کسی بدم.
مری: فکر نمیکنم که اون هم این بار چنین درخواستی ازت داشته باشه.
وارن: اینکه می خواد گذشته رو جبران کنه واسم اهمیتی نداره. ولی بهت قول می دم تا میاد کار رو شروع کنه، باز هم سرو کلۀ یکی دیگه پیدا می شه و سرش رو با یه چندرغاز شیره می ماله. اونم هر زمستون برمی گرده و اصرار می کنه که دیگه تکرار نمی شه و این آخرین باره و از این جور مزخرفات.
مری: هیس. یواش. میشنوه.
وارن: چه بهتر می خوام که بشنوه. دیر یا زود خودش می فهمه.
مری: حالا نه. خسته س.
وارن: کجاست؟
مری: کنار بخاری خوابیده.
وارن: کنار بخاری؟
مری: وقتی از رووِس*(نام مکان) اومدم دیدم پشت در طویله قایم شده. قیافش خیلی بد شده. ترسیدم. جدی میگم. نشناختمش. انتظارش رو نداشتم. عوض شده. صبر کن خودت ببین.
وارن: گفتی کجا بود؟
مری: نگفت. نمی دونی با چه زحمتی کشیدمش آوردم تو خونه. یه چای بهش دادم. بهش سیگار دادم. سعی کردم کاری کنم دربارۀ سفرش حرف بزنه ولی انگارهیچی نمی تونست اون رو به حرف بیاره. فقط سرش رو تکون داد.
وارن: شاید مست بوده.
مری: نه.
وارن: نه؟
مری: قبلاً اون رو تو حالت مستی دیدم. شبیه مستها نبود.
وارن: و هیچی نگفت؟
مری: چیز زیادی نه.
وارن: چیز زیادی؟
مری: در حد چند کلمه.
وارن: انگاریه چیزی هست که تو داری ازم مخفی میکنی. اون چیه مری؟ راستش رو بگو. نکنه گفت که قراره بیاد تو چمن واسم حفاری کنه؟ ها؟
مری: وارن...
وارن: آره یا نه؟ می خوام بدونم.
مری: خوب آره.
وارن میخندد...
مری: میخواستی چی بگه. مطمئناً تو که برای حفظ حرمت پیرمرد بیچاره، یه کار آبرومندانه رو ازش مضایقه نمیکنی.
وارن: انتظار داشتم این دفعه حداقل با یه بهونۀ جدید پیداش بشه.
مری: اون گفت که اگر تو مایل باشی حاضره چراگاههای بالا رو هم تمیز کنه.
وارن: این رو هم قبلاً شنیدم.
مری: وارن امیدوارم بتونی تصور کنی تا چه حد گیج و منگ بود. من رو ترسوند. دو سه بار گوش دادم ببینم تو خواب حرف می زنه یا نه. دربارۀ هارولد ویلسون حرف زد. هارولد رو یادته؟ همون پسری که چهار سال پیش آوردی تا توی خشک کردن علوفهها کمک کنه.
وارن: آهان. یادم اومد.
مری: درس و مدرسه رو تموم کرد و حالا داره تو یه دانشگاه همین نزدیکیها تدریس می کنه.
وارن: دمش گرم.
مری: سیلاس می گه شما باید اون پسرو برگردونید.
وارن: حالا سیلاس مدیر اینجا شده؟
مری: اون میگه دو نفری میتونن خیلی خوب باهم کار کنن. میگه باهم زمین رو صاف و هموار میکنن. انگار همه چیز رو با هم قاطی کرده بود. حواسش سر جاش نبود.
وارن: یکم استراحت کنه حالش میزون می شه.
مری: فکر کنم از این پسره ویلسون خوشش میاد.
وارن: نمی دونی چطورزیر ضل آفتاب تو گرمای تابستون باهم دعوا میکردن. سیلاس بالای گاری می نشست تا بار بزنه. هارولد هم آماده بود تا اونها رو خالی کنه. منم داشتم یواشکی حرفاشون رو گوش میدادم.
مری: یادآوری اون روزها خیلی سیلاس رو عذاب میده.
وارن: عجیبه که چطور تا حالا اینارو به خاطر داره.
مری: خوب فکر کنم گستاخی اون پسرک دانشجو، هارولد آزارش میداد. بعد از این همه سال، یه سری حرفای ناگفته رو دلش سنگینی می کنه.
وارن: درک میکنم. می دونم چه حسیه وقتی حرفی رو دلت بمونه و به زبون نیاریش. بیشتر اوقات بین ماهم پیش میاد.
مری: بیشتر از اون.
وارن: منظورت چیه؟
مری: نظرم رو پرسید که قصد داره به هارولد بگه زبان لاتین و نواختن پیانو رو بخاطر علاقهای که بهشون داشته یاد گرفته.
وارن: دلیل خوبیه.
مری: اون گفت نمی تونست پسرک رو قانع کنه که چطور با چنگک از زمین آب دربیاره. گفت: ثابت شد که چی از مدرسه یاد گرفته. با خودش میگفت کاش یه شانس دیگه داشت که به پسرک یاد بده چه جوری علوفهها رو خشک کنه.
وارن: می دونم. این تنها عرضهای بود که سیلاس داشت. همه علوفهها رو تو جاشون دسته میکرد و علامت میزد و بعد اونها رو میشمرد واسه بعد. با این کار می تونست آسانتر اونها رو بیرون بیاره و خالی کنه. سیلاس این کار رو خوب انجام میداد. آدم رو یاد لونه های پرندهها میانداخت. اونها رو بلند میکرد و بیرون میآورد. تا حالا ندیدم که روی علوفهها بایسته، اونها رو به زور بلند کنه یا روی زمین بکشه.
مری: اون با خودش می گه اگر این کار رو به اون پسرک یاد میداد، شاید می تونست اینطور احساس کنه که برای کسی در دنیا مفید واقع شده. گفت: از پسرایی که خورۀ کتاب دارن متنفره. هارولد خیلی نگران دیگران بود، دلیلی نداره به گذشتهاش با غرور نگاه کنه.
وارن: دلیلی هم نداره که اشتیاقی به این کار داشته باشه.
مری: همۀ زندگیش اینجوری بوده. نه قبلاً، نه الان و نه هیچوقت دیگه فرقی نمی کنه.
مری به ماه خیره میشود. وارن، من فکر میکنم که اون اومده تو این خونه بمیره. دیگه لازم نیست این بار نگران رفتنش باشی.
وارن با حالت تمسخر: خونه؟
مری: آره. پس چی؟
وارن: فکر کنم همه چیز به این بستگی داره که منظورت از خونه چیه.
مری: البته اون نسبتی با ما نداره. جز یه آدم پیر و منفور که مثل یه غریبه به ما پناه آورده. خسته و داغونه مسیر رو طی کرده. فکر کنم خونه جایی هست که وقتی میرسی اونجا به گرمی ازت استقبال می کنن.
وارن خم میشود. یکی دو قدم راه میرود، یک تکه چوب برمی دارد. آنرا میشکند و به گوشهای میاندازد.
وارن: به نظرت سیلاس به گردن ما حق داره یا برادرش؟ سیزده مایل بالاتره. حتماً اونجا هم رفته. چرا نمیره اونجا. برادرش اوضاع مالی خیلی خوبی هم داره. رئیس بانک یا همچنین جاییه.
مری: هیچوقت دربارش باهامون حرف نزد.
وارن: چون ما خودمون می دونستیم.
مری: برادرش باید کمک کنه، اگر نتونستیم از پسش بربیایم من با برادرش صحبت میکنم.
وارن: خوب درسته. باید بیاد ازش نگهداری کنه.
مری: ممکنه تمایل داشته باشه. شاید بهتر از اونی باشه که چهرهاش نشون می ده. یکم به سیلاس رحم کن. آخه اگر حقی به گردن نزدیکان یا کس دیگه ای داشت، تمام مدت اینطور سکوت میکرد؟
وارن: فکر کنم چیزی بینشونه.
مری: من بهت میگم. سیلاس خود واقعیشه. ما بهش اعتنا نمیکنیم. اون آدمیه که مردم حوصله شو ندارن. هیچوقت خطایی نکرده. نمی دونه چرا مثل دیگران محبوب نیست. اون نمی تونه با وجود تمام نداری هاش از برادرش خواهش و تمنا کنه. برادرش بیش از حد مغروره.
وارن: شاید حق با توئه. هیچوقت هیچ کس رو ناراحت نکرده.
مری: نه. ولی خیلی دردناک بود که امشب سرش رو گذاشت روی لبۀ تیز صندلی.
وارن: نذاشت ببریش داخل اتاق؟
مری: نه. برو ببین چکار می تونی بکنی. میری؟
وارن: باشه.
مری: تخت رو واسش مرتب کردم. وارن بلند میشود.
مری: شوکه می شی از اینکه ببینی چقدر داغونه. فکر کنم دیگه هیچوقت نتونه کار کنه.
وارن: زود تصمیم نگیر.
مری: باشه.
وارن: یه بز خیلی خسته س.
مری: برو خودت ببین اما وارن ...
وارن میایستد.
مری: یادت نره که اون کیه. اومده که تو حفاری مزرعه کمکت کنه. یه نقشه داره. نباید مسخرهاش کنی.
وارن: حواسم هست.
مری: شاید اولش در اون باره حرف نزنه ولی بالاخره می گه.
وارن سر تکان میدهد، در را در دستش نگاه میدارد.
وارن: تو هم میای؟
مری: فعلاً نه. می خوام بشینم و ببینم که این ابر کوچک در حال حرکت، ماه را می پوشونه یا مغلوبش می شه.
وارن بیرون میرود. سکوت... به سرعت برمی گردد و کنار مری مینشیند. دستش را میگیرد و لحظهای مکث میکند.
مری: وارن؟
وارن: تموم کرد.
سیاهی به آرامی همه جا را فرا میگیرد. ■