داستان «فقط یک مشت استخوان نویسنده «انتظار حسین»؛ مترجم «علی ملایجردی»/ اختصاصی چوک

چاپ تاریخ انتشار:

ali malayjerdi

انتظار حسین (1925-) پیشگام در نهضت سمبلیسم جدید در داستان کوتاه زبان اردو است.

تأثیر او بر داستانسک و داستان‌های تمثیلی ستودنی است. تعداد زیادی از هم نسلانش دنباله رو او هستند. حسین به وابستگی بین انسان و محیط اجتماعی فرهنگی باور دارد، از این رو جدایی سال 1947، تبعید و هجرت طبیعتاً از موضوعات مورد توجه او هستند. پرداختن به این موضوعات یک نوع آگاهی رو به رشد راجع به گذشته را برانگیخته است. در حالی که انتظار حسین تحت تأثیر فرانتس کافکا، ساموئل بکت و یوجین یونسکو بوده است او مقلدی صرف نبوده بلکه مطابقت‌های موقیعیتی از میان نشانه‌ها و سمبل‌های فرهنگ خود جسته و در آفرینش سمبل‌هایی که به محیط خود او وابسته هستند استفاده می‌کند. او زبانی را توسعه داده که کمی آرکائیک همراه با چاشنی دنیای فراموش شده است.

زمانی چنان قحطی در مملکت آمد که دیگرمردم بین حلال و حرام فرق نمی‌گذاشتند. زاغ و زغن اولین جاندارانی بودند که ردشان گم شد، بعد جمعیت سگ و گربه کم کم ناپدید شدند. نقل می‌کردند که قبل از قحطی در این جا مردی پیدا شده بود که از گور برخاسته بود. این مردی که از گور بلند شده بود در ذهن او لانه کرده بود. هر کاری می‌کرد تا تصویر این مرد را از ذهنش بیرون بیندازد فایده‌ای نداشت، باز هم می‌آمد و در ذهنش جا خوش می‌کرد. چثه استخوانی، آن زن گرسنه با چشمانی حریص جلو چشمان او گاه و بیگاه شناور می‌شد! لحظه به لحظه و تمام جزئیات آن حادثه در ذهنش شکل می‌گرفت. وقتی که آن مردی که از گور بلند شده بود فوت کرده بود هیچ کس به مراسم عزایش نیامده بود و یا کسی کنار تخت خالی او ننشسته بود. هیچ کس برایش قرآن نخوانده بود، کسی برای سر سلامتی دادن نیامده بود، کسی برایش اشک نریخته بود. وقتی مردم صبح آمدند دیدند که مردی که دیشب مرده بود دوباره زنده شده زبانشان بند آمده بود. مسلماً اولش ترسیده بودند، اما بعد مدتی از بازگشت او به زندگی این حس ترس جایش را به نوعی سرگرمی هم داده بود. مردم از دور و نزدیک می‌آمدند تا

به چشم خودشان ببینند که راست که مردی که مرده دوباره از گور بلند شده؟ مردی که از گور بلند شده بود گرسنه بود؛ غذا

می‌خواست، این اولین خواسته‌اش بود. وقتی غذا جلوش آوردند خودش را چنان

روی غذا انداخت و شروع کرد به خوردن که گویا قرن‌هاست غذا نخورده است، آن قدر خورد که عرق کرد و غذایی در سفره نماند. شب و روز گرسنه بود حتی گرسنه‌تر از روز قبل. همیشه خدا گرسنه بود و غذا می‌خواست. از دیروز گرسنه‌تر بود.

مردی که از گور بلند شده بود همه جا و در همه حال سبز می‌شد، همیشه هم قحطی زده و گرسنه بود. هر خانواده‌ای سهمی از غذا برایش می‌فرستاد اما برای او فرقی نمی‌کرد که چقدر غذا برایش فرستاده شده همه را یک جا می لنباند. غذا را چنان می‌قاپید گویی که قرن‌هاست چیزی نخورده است و همین الان است که آذوقه تمام زمین را بخورد. هم چون حیوانی وحشی نان و گوشت را از هم می‌درید. آن‌هایی که نحوه غذا خوردن او را می‌دیدند احساس نوعی ترس ناشناخته به دل‌هایشان می‌افتاد و گاهی اوقات چشم‌هایشان را با تنفر روی او می‌بستند.

طولی نکشید که موقع شام و ناهار سر سفره‌ها غذا کم آمد و وقتی که از خانم خانه راجع به دلیل کم شدن غذا سؤال می‌کردند جواب می‌شنیدند که او مجبور بوده سهم مرد را هم بدهد. از آن به بعد در خانه‌ها غذای بیشتری پخته می‌شد تا سهم اضافی مرد از گور برخاسته را هم در نظر داشته باشند. باز هم غذا کم می‌آمد و در جواب علت کم بودن غذا همان جواب را می‌شنیدند- سهمی از غذا را برای مردی که ازگور بلند شده کنار گذاشتیم. حالا مردم از سر سفره گرسنه بلند می‌شدند و کمبود غذا بیشتر از قبل به چشم می‌آمد. کم کم به آن‌ها این احساس دست داد که مردی که ازگور بلند شده بود سهم بیشتری از غذا را که در خانه پخته می‌شد می‌خورد. در نتیجه این همه حس می‌کردند همیشه گرسنه‌اند و یک حس نیاز به غذا همیشه با آن‌ها بود.

مردی که از گور بلند شده بود فقط میل به غذا داشت. او نه می‌خندید و نه با کسی صحبت می‌کرد. او هیچ دوستی بین مردم نداشت. اما هرگز کسی او را ناراحت و یا عصبانی ندیده بود- او در مقابل درد و رنج هم حالیش نبود، با عشق و تنفر هم

 بیگانه بود. از این رو وقتی یک روزمردی که دیگر از دست او طاقتش طاق شده بود سهم غذایش را نفرستاد، او نه ناراحت شد و نه غم به دل راه داد. ساکت و آرام مثل همیشه، رفت به

 در خانه آن مرد. این اولین بار بود که مرد از زمان بلند شدن از گور خانه‌اش را ترک می‌کرد. در گوشه کوچه سگی به طرف او خرخر کرد. وقتی که مرد به طرفش خیره شد، سگ دمش را لای پاهایش گذاشت و با شتاب گریخت.

مردی که سهم غذای مردی که از گور برخاسته بود را نداده بود با شنیدن صدای کوبه در از خانه بیرون آمد. دید که مردی که از گور برخاسته دم در ایستاده است. چنان از دیدن این صحنه بر خود لرزید که تمام غذایی را که در خانه پخته بودند را آورد و داد دست او.

از این روز به بعد مردی که از گور برخاسته بود روزها را شروع کرد به بیرون زدن. وقتی که بیرون می‌آمد گرسنگی یک نسل که در بدن لاغر و خشک او می‌خزید در چشم‌هایش جمع می‌شد. او به هر چیز خوردنی با چشمانی آن چنان بی روح و چندش آور نگاه می‌کرد که صاحبان خوردنی‌ها از او روی می‌گرداندند. از جلو تنورها رد می‌شد و بوی خوش تافتون را با چنان حریصانه بو می‌کشید که بوی آن‌ها می‌پرید و مزه‌شان از بین می‌رفت. وقتی از جلو مغازه‌های حلوا فروشی رد می‌شد و به حلواهای خوشرنگ با چنان آز و طمعی بد نگاه می‌کرد که رنگ آن‌ها لکه دار می‌شد و شیرینی‌شان از بین می‌رفت. از جلو میوه فروشی‌ها رد می‌شد و چنان طمعی در نگاهش بود که میوه‌ها رنگ و تازگی خود را از دست می‌دادند. بنابراین تمام چیزها رنگ، بو و مزه خود را می‌باختند. چیزها بی مزه و بدمزه می‌شدند. شکم‌ها ورم می‌کرد اما گرسنگی بر جا بود. فقط مزه در دهان‌ها بدمزه‌تر و نامطبوع‌تر می‌شد.

یک روز مردی که از گور برخاسته بود از میان بازار می‌گذشت به سگی رسید که به لیسیدن تکه استخوانی گوشت دار مشغول بود. سگ دندان‌هایش را به مرد نشان داد و به طرف او خرخر کرد اما وقتی که مردی که از گور برخاسته بود با خشمگین به سگ نگاه کرد سگ دمش را لای پاهایش گذاشت و فرار کرد، سگ اگرچه در کنار کوچه ایستاد و مدتی به طرف او واق واق کرد.

مردم با دید این حادثه چنان آشفته شدند که نمی‌توانستند به هیچ غذا یا نوشیدنیی بدون این که حالشان بهم نخورد نگاه کنند. این حس چنان ذهنشان را پر کرده بود که سعی می‌کردند همه چیز را از چشمان گرسنه و حریص او محافظت کنند. از این رو هر وقت مردی که از گور برخاسته بود به طرف بازار رو می‌کرد، حلوا فروش‌ها سینی‌های بزرگ پر از حلوای خود را می‌پوشاندند و نانواها جلو تنورهایشان پرده می‌آویختند. با وجود این احتیاط‌ها آن‌ها نمی‌توانستند از آن چشمان بی روح و حریص در امان باشند که از میان نان، حلوا و میوه نفوذ می‌کرد و مزه و رایحه آن‌ها را از بین می‌بردند و از خود یک چیز پوسیده فاسد به جا می‌گذاشت. این حس باعث شده بود که مردم حس بیزاری و نفرت از مرد داشته باشند. آن‌ها از دیدن او بیزار بودند با این وجود طبق عادت برایش غذا می‌فرستادند. صبح‌ها و غروب‌ها آن‌ها برایش مقدار مشخصی غذا می‌فرستادند و در دل نسبت به او حسی تلخ و گزنده و تأسف آمیز داشتند. اما هیچ کس جرات ندادن سهمیه‌اش را نداشت چون آن‌ها می‌دانستند که او با کسی شوخی ندارد به در خانه‌شان می‌آمد و در می‌زد.

یک روز مردی فاضل از آن ولایت می‌گذشت، داشت از میان بازار رد می‌شد که چشمش به مرد از گور برخاسته افتاد و در میان شلوغی بازار ایستاد و بر عصایش تکیه داد. اوبه مرد نگاه کرد. بعد توی چشم‌هایش نگاه کرد و داد زد: «به من بگو کی هستی تو؟» و دوباره داد کشید: «الله اکبر!» با شنیدن فریاد مردی که از گور برخاسته بود تلو تلو خورد و با سر دادن جیغی بر زمین افتاد. وقتی که جماعت بیمناک ترسان ترسان پا به جلو گذاشتند از این که می‌دیدند که مردی که از گور برخاسته بود دوباره مرده است شوکه شدند. مرد فاضل رو کرد به آن‌ها و گفت:

«خدا به شما رحم کند، مردم. شما مرده را تنها رها کردید. مردی در ولایت شما می‌میرد و شما او را کفن و دفن نمی‌کنید، برای همین بوده که روح شیطانی وارد روح این مرد شده بوده. خدا به ولایت شما رحم کند.»

همان سال قحط سالی آمد. بزودی زاغ و زغن کم شدند. سگ و گربه‌ها به جماعت قحطی زده نگاه می‌کردند و در حالی که دم-شان را لای پاهایشان گذاشته بودند فرار می‌کردند.

مردی که مرد از گور برخاسته در ذهنش رسوخ کرده بود نمی‌توانست از دست او رهایی یابد. او از همان شبی که اولین بار این داستان را شنید باورش نکرده بود. از دست خودش ناراحت و ناراضی بود برای این که با حادثه‌ای که دلیلش را نمی‌توانست بپذیرد مورد تأثیر قرار گرفته بود. اما مردی که از گور برخاسته بود پشت سر هم به شکلی دیگر در ذهنش پدیدار می‌شد. فکرش می‌رفت روی حوادثی را که خدا می‌داند از چه زمانی بیاد می‌آورد. فکرش دائم این ور و آن ور پرسه می‌زد و به موضاعاتی که اصلاً انتظارش را نداشت فکر می‌کرد. او به یاد سنسی قد بلند و تنومند می‌افتاد، یک بیابانگرد خانه بدوش از قبیله‌ای نجس که او را در نزدیکی باغ انبه دیده بودند. در آن بعد از ظهر داغ و خلوت دید که از ناکجا چیزی پیدا شد- سیاه همانند مار، چشم‌ها درشت، دستاری‌ای سفید و بزرگ بر سر داشت که موهای بلندش از زیر آن بیرون زده بود، گوشواره‌های بزرگ بر گوش داشت. مرد بدون توجه به او از کنارش رد شد. وقتی که رد شد، یکی از پسرها با تعجب او را نگاه کرد و گفت: رفیق، این مرد کجا غیبش زد؟»

همه آن‌ها برگشتند و نگاه کردند. راه خالی و خلوت بود. همه از تعجب خشکشان زد. بعد یک نفر با عجله پرسید: «کی بود این؟» و همه گیج و منگ و مستأصل به هم دیگر نگاه کردند. بعد یکی از آن‌ها سرش را بلند کرد و طوری وانمود می‌کرد که نترسیده است گفت: «رفیق، او جزیک سنسی نبود.»

«گفتی سنسی؟»

«بله، سنسی.»

«پاهاشو دیدی؟»

«نه»

«استاد پاهاش به عقب برگشته بود.»

همگی ما با یک صدا پرسیدیم: «به طرف عقب؟»

او جواب داد «به خدا» و صدایش کم کم به آهسته و خفه شد و گفت: «پاهاش این اندازه بود، پاشنه هاش جلو بود و انگشت‌ها به عقب.»

همه از ترس و وحشت ساکت شدند. چشم‌هایشان باز و بازتر شد تا وقتی که هیچ چیز به جا نماند به جز چشم‌ها- چشم‌های درشت و گشاد که فقط به هم دیگر خیره شده بودند. بعد صندل‌ها و کفش چوبی و دم پایی ها یشان را کندند و مثل برق فرار کردند. آن‌ها که لحظه‌ای قبل جز چشم چیزی نبودند حالا جز پا نبودند... او حالا داشت به این حماقتشان می‌خندید. آدم در بچگی چه کارها که نمی‌کند! هر کس که در جنگل قدم می زند غول است- در جنگل‌های که خیلی هم از شهر دور نبودند! اگر در آن بعد از ظهر سوت و کور میمون هیکلی از روی درخت سر راهشان می‌پرید، به نظر می‌رسید که آدمی زاد باشد و ترسی که بر آن‌ها وارد می‌شد کم‌تر از ترسی که آدمی زاد وارد می‌آورد نبود، چون آدم فکر می‌کرد که آن چه که به نظر آدم می‌آید آدم نباشد. اما، او فکر می‌کرد آن سنسی در شهر هم به همان ترسناکی جنگل به نظر می‌رسید. به یاد می‌آورد که به نظر می‌رسید که از ناکجا پیدایشان می‌شد. یک روز یک دفعه‌ای، در جاده‌ای که کامیون‌ها به سرعت می‌گذشتند، گاری‌هایی که گاوها آن‌ها را می‌کشیدند به صفی طولانی ایستاده بودند. ورزاها بی لگام بودند و گاری‌ها واژگون شده بودند، لته کهنه و روکش بر روی تیرچه‌هایشان کشیده شده بود، همه جا پر دود بود و سر و صدای زدن و کوبیدن در شولای دود پیچیده بود، مثل این که قبیله‌ای قدیمی آمده بود و شهر را محاصره کرده باشد. آن‌ها موهای بلندی داشتند، گوشواره‌های بزرگی از گوش‌هایشان آویزان بود و قیافه‌هایشان مانند مار سیاه بود. چشم‌های درشت قلمبه شده سفید آن‌ها به نظر می‌رسید که از استخوان‌های لاغر صورت‌هایشان همچون دیگی قل زده و به بیرون سر ریز کرده باشد. آن‌ها بر میله‌های کلفت و سرخ آتشین چدنی مرتب چکش می‌کوبیدند تا زیر ضربه‌ها خم شود. برای روزها و هفته‌ها این چادرهای که بر روی گاری‌های کشیده شده بود را می‌شد دید و سر و صدای کوبش و ضربه‌ها بدون توقف را می‌شد شنید و از میان دود و زیر اشعه داغ آفتاب بوی عرق بلند بود. بعد یک روزی ناگهان چادرها غیبشان زد- فقط توده‌های کلوخ‌های اجاق‌ها و بوته‌هایشان و کپه خاکستر سرد و مقداری تپاله نیمه‌تر و نیمه خشک به جا ماند.

پسرها که از غیب شدن ناگهانی سنسی ها هم چون ورود ناگهانیان ها تعجب کرده بودند به هم دیگر می‌گفتند: «رفیق سنسی ها رفته‌اند. گروه کوچک که به طرف جنگل می‌رفت سر راهشان مکثی کردند. آن‌ها حس کردند که این یک کاروانی از جن‌ها بوده که وارد شده، توقفی کرده و رفته است. آن‌ها به بوته‌ها و اجاق‌های خراب شده سرد با حیرت نگاه می‌کردند.

«رفیق، این سنسی ها آدم‌های کثیفی‌اند. اونا مارمولک می‌خورند.»

«گفتی مارمولک؟» آها اونا مار هم می‌خورند.»

«آه نه. کی دیدی که مار بخوره ها؟»

«میخوای باور نکنی نکن.»

«اما رفیق، من که باورم نمیشه چه جور میشه مار رو خورد؟»

«به خدا من به چشم خودم دیدم- یک ماری به همین اندازه. سنسی مار رو به تکه‌های کوچک قطعه قطعه کرد و بعد اونو انداخت توی تابه...» او صورتش را برگرداند و جمله‌اش را ناتمام گذاشت.

این خاطره اثری بد بر روی ذهن او گذاشت و حالش از یادآوری آن به هم خورد. با خودش فکر کرد که آدم‌ها با چه آشغال‌هایی شکمشان را پر می‌کنند- مارمولک، قورباغه، مار، عقرب...همه چی... پس اون نفر وحشی بوده، مگه نه؟ و معده مرد چی؟ اون معده چه کوفتیه؟ باز دوباره ذهنش رفت به گذشته‌ها...

«نگاش کن، امان! تمام تافتون رو تمام کرد.» «امان اون امروز سیر بشو نیست. فکر کنم یک جن تو معده‌اش رفته.» جن‌ها اشتهای زیادی دارند مگه نه؟ با این سؤال او یاد مردی افتاد که بعد از این که جن‌ها جلو چشمش غذایش را ربوده بودند لاغر و لاغرتر شده بود. دوباره ذهنش رفت جای دیگر به یاد کس دیگری افتاد.

امان با صدای حاکی از ترس و لرزان گفت: «خوب نیست آدم ببینه که یک جنازه داره باهات غذا می خوره ارباب.» وقتی که صاحب مولوی قصه این خواب به گوشش رسید برای مدتی ساکت ماند، بعد گفت که بروید و صدقه بدهید، اما آن چه که حکم شده قابل برگشت نیست. تمام ملک خراب شد و او از دست غم و غصه دچار پریشانی شد- دور و بر گورستان مثل دیوانه‌ها پرسه می‌زد و فقط به یک تکه استخوان تبدیل شده بود. شده بود عین یک مرده، اگرچه که هنوز راه می‌رفت و نفس می‌کشید.

مردی که یک مرده زنده بود از جلو چشمش رد می‌شد. لاغر بود مثل یک نی بامبو، حلقه‌های سفید زیر چشم‌هایش پیدا شده بود، موهای پریشان و بهم خورده‌ای داشت. در دستش نان تافتون داشت که لای حوله‌ای پیچانده بود- به سرعت طرف مسجد گورستان رفت، کسی را که آن جا پیدا نمی‌کرد حیرت می‌کرد و آوراه کوچه‌ها می‌شد. مردی که مرده زنده بود درویش فقیری را نزدیک مسجد دیده بود که ناله می‌کرد: «بابا، گرسنه‌ام.» او به فقیر نزدیک شده بود و به او گفته بود: «این جا بمان بابا، من برایت مقداری غذا می‌آورم.» و بعد با عجله رفته بود تا مقداری صدقه جمع کند. به مدت سه روز او هر مقدار پولی که می‌گرفت پس انداز می‌کرد، روز سوم مقداری غذا خرید و برگشت، وقتی که دید درویش فقیر آن جا نیست تعجب کرد. کجا رغیبش زده بود؟ کاملاً حیران مانده بود؛ بعد آشفته و حیران کوچه به کوچه به دنبال او گشته بود. وقتی که دید هیچ کجا او را نمی‌تواند بیابد، دوباره برگشته بود به همان جایی که شروع کرده بود و بعد دوباره سرگردان در میان گورستان به دنبال مرد فقیر گشته بود. بعد این عادت او شده بود برای فقیرها با صدقاتی که جمع می‌کرد غذا می‌خرید و با قدم‌های بلند به طرف مسجد گورستان می‌رفت. وقتی که مرد فقیر را ان جا نمی‌یافت، به شهر برمی گشت تا او را بجوید، بعد دست خالی سرگردان برمی گشت به طرف گورستان. و بعد مردی را می‌دید که شیطان روح او را تسخیر کرده بود از گورهای آن ور دریاچه داد می‌کشید و هی خودش را با سنگ مجروح می‌کرد. این مرد از میان گورها بیرون آمده بود تا به دیدار کسی برود این مرد از روی قایق بلند شده بود و به طرف او داد می‌کشید: «تو را خدا، مرا در این درد رها نکن.» و وقتی که روح شیطانی او را ترک کرده بود مردم جمع شده بودند تا او را ببینند. آن‌ها با دیدن او که لباس پوشیده و نشسته بود و کاملاً عقلش به جا بود تعجب کرده بودند- این حادثه چه بود که او به یاد آورده بود؟ چند مدت پیش این حادثه رخ داده بود؟ ناگهان با این فکرها ترس برش داشته بود و از یادآوری حوادثی که مدت‌ها قبل برایش پیش آمده بود متعجب مانده بود.

از این تعجب می‌کرد که رشته افکارش به چه جاهای عجیبی او را می‌کشاند و خاطرات این چنین عجیب را کنار هم می‌آورد. چقدر این رشته از افکار غیرمنطقی بودند! ناگهان از افکار و تاملات خود ترسید. تصمیم گرفت اتاق را ترک کند و برود بیرون جایی که حواسش به چیزهای دیگری پرت شود تا احساس راحتی کند.

از کوچه‌ای به کوچه دیگر رفت، بعد ناگهان توقف کرد. با این قدم‌های بلند داشت کجا می‌رفت؟ به طرف گورستان؟ این مسجد کدام مسجد بود؟ آیا این همان درویش فقیر است؟... بعد به یک بارگی به فراموشکاریش پی برد. این راه به مال می‌رفت نه به گورستان. فرقی نمی‌کرد که مسجد کجا بود، فقیر زیر سایه آن ایستاده بود. مثل قبل. جلوتر هتلی را دید و بدون این که بخواهد پاهایش به طرف آن کشیده شد. فکر کرد که شاید بتواند مدتی در آن جا استراحت کند و چایی بنوشد. به این صورت می‌توانست جلو پرسه زدن افکارش را که انسان موقع تنهایی دچار آن می‌شود بگیرد.

آن شخص که چهره‌ای خاکستری و سیاه و چروکیده‌ای داشت و کمی هم خمیده به نظر می‌آمد و آچکان کثیف و بزرگی به تن داشت بر روی غذایش خم شده بود و بدون این که به چپ و راست نگاهی بکند مثل یک گرگ داشت می‌خورد. با دیدن وضع غذا خوردن او حالش به هم خورد. این دیگر چه جور آدمی بود؟ مثل فلک زده‌های ندید پدید غذا ندیده می‌خورد. چند روز بود که غذا نخورده بود؟ کسی که داشت به این وضع غذا می‌خورد از خوردن دست کشید و سریع کاسه‌اش را با سر انگشتش تمیز کرد و بعد تمام انگشت‌هایش را لیسید و آخر سر یک تکه استخوان برداشت که کناری گذاشته بود و با قناعت تمام شروع کرد به مکیدن آن. او برای مدتی با تعجب به این شخص عصبی نگاه کرد، بعد وبعد از حرص بی شرمانه او حالش به هم خورد. چشم از او برگرداند، اما گاه به گاه بدون این که خود بخواهد به او نگاه می‌کرد. از ملچ و ملوچ کردن لب‌هایش و یا صدای هورت مکیدن استخوان که داشت از خوردن آن لذت می‌برد. یک بار با تمام قاطعیت نگاهی به او کرد تا ببیند که آیا اصلاً این آدم است یا غول، بعد یک حس شک همراه با حیرت مسخره آمیز بر او غلبه کرد. خدا می‌داند شاید هم آدمیزاد نباشد! به دقت از سر تا بالا او را بررسی کرد. ایا او زنده بود؟ یا این که ... یک بار دیگر رشته افکارش پاره شد و پی برد که دوباره در دام خیالات و ظن گرفتار شده است. او میزش را عوض کرد و پشت میزی نشست که پشتش به شخصی باشد که مثل گرگ داشت می‌خورد، که دیگر چشمش به او نیافتد. شاید با ندیدنش به فکرش هم نباشد. از گارسون خواست تا روزنامه‌هایی را که بر روی میز پراکنده بود را برایش بیاورد و با توجه کامل شروع کرد به خواندن آن‌ها.

بعد از مدتی حس کرد که سر و صدای دور و برش بیشتر شده است. از روی روزنامه چشم برداشت. تمام میزهای دور و برش پر شده بود و گارسون‌ها با هشیاری تمام در میان میزها این طرف آن طرف می‌رفتند. بعد چشمش به ساعت روی دیوار روبرو افتاد- پس وقت ناهار بود! در هی باز می‌شد و هر بار دسته‌ای از فروشندگان که با صدای بلند داشتند صحبت می‌کردند وارد می‌شدند و میزی دیگر اشغال می‌شد. ناگهان چیزی به یادش آمد و سرش را برگرداند و دور و برش را نگاه کرد. آیا او رفته بود؟ خوب! و شروع کرد با راحتی نفس کشیدن. کم کم هتل چنان شلوغ شد که نوآمدگان مجبور می‌شدند برگردند چون میز خالی پیدا نمی‌کردند. صدای گوش آزار به هم خوردن قاشق و چنگال‌ها بر روی بشقاب‌ها از سر هر میزی می‌آمد و مردم داشتند با عجله غذاهایشان را می‌خوردند، در واقع داشتند غذایشان را می‌بلعیدند. به یک یک میزها نگاه کرد، به چهره تک تک مشتری‌ها با دقت نگریست. این مردم چه شان شده بود؟ کم کم حس کرد که چهره‌های آن‌ها دراز و کشیده شد و چانه‌هایشان پهن. سایه‌هایی گویا در خیالش شروع کردند به چرخیدن، اما ناگهان لرزشی در بدنش پیدا شد و با چنان صدای بلندی گارسون را صدا زد که کسانی که در صندلی‌های کناری نشسته بودند با حیرت به او خیره شدند. خود او از این حرکت خودش چنان دچار پریشانی شد که وقتی گارسون آمد یک غذای کامل سفارش داد، اگرچه که موقعی که به این جا پا گذاشته بود قرار بود به یک فنجان چای و یک پرس شامی کباب بسنده کند. بعد از سفارش دادن چشم‌هایش بدون اختیار رفت به میزهای کناری اما حالا دیگر خلق و خوی اش عوض شده بود. حالا به مردمی که با عجله داشتند غذا می‌خوردند با حس همدردی نگاه کرد. با خودش فکر کرد برای ناهار فقط یک ساعتی وقت داری. از همه گذشته، در این یک ساعت چقدر می‌شود خورد؟ آدم می‌تواند شکمش را تا خرخره پر کند والسلام. بدون این که فکر کند شروع کرد به خوردن و خورد و خورد. داشت چنان لقمه‌های گنده با عجله به شکمش می‌چپاند که یک بار نزدیک بود خفه شود، و به نظر آمد که اگر فوری آب نخورد چشم‌هایش از کاسه خانه به بیرونخواهد افتاد. وقتی که داشت آب می‌خورد به خود گفت که چرا با این عجله داشت غذا می‌خورد. بعد فکر عجیب خاصی به ذهنش رسید: آیا این منم؟ این شخصی که دارد غذایش را در این ساعت می‌خورد، آیا این شخص منم؟ با دقت نان را تکه کرد و با احتیاط در دهانش گذاشت و بدون توجه شروع کرد به جنباندن چانه‌اش مثل این که چانه‌اش ماشینی جدا از خودش باشد که او داشت با دستگیره‌ای آن را به کار می‌انداخت. حالا داشت به این فکر می‌کرد- ای کاش می‌توانستیم تمام سیر غذا را در میان بدن دنبال کنیم و آن را بررسی می‌کردیم. بعد با خودش فکر کرد که آیا می‌شود که میز کسی را که داشت غذا می‌خورد را ترک کند و برود سراغ میز کسی که داشت حریصانه غذا می‌خورد و از آن نقطه نگاه کند ببیند این کیست که دارد این جا غذایش را می‌خورد. آیا آن فرد واقعاً منم؟ ای کاش می‌دانستیم که آیا ما واقعاً وجود داریم، ایا واقعاً ما خود ما هستیم، و ای کاش که ما به دمیدن نفس خداوند احتیاج داشتیم تا ارباب نفسمان را از دست شر شیطان خلاصی بخشد! و بعد دوباره خیال همان مردی که از گور برخاسته بود ذهنش را اشغال کرد. اما حالا شک تازه بر او هجوم آورد: آیا خیال مردی که از گور برخاسته بود ذهن او را اشغال کرده بود و یا این که بر عکس بود- یا اینکه او وارد خیال مردی شده بود که از گور برخاسته بود؟

او غذایش را همانند شکموها شروع کرده بود، اما حالا سرعت خوردنش کمی آهسته‌تر شده بود. به یک بارگی اشتهایش کور شد. حالا دیگر چطور می‌توانست احساس گرسنگی کند وقتی که این ترس وجودش را گرفته بود که او تفاوت چندانی با کسی که با عصبانیت داشت غذا می‌خورد نداشت؟ بعد شروع کرد به فکر کردن- به هر حال چه غذایی داشت می‌خورد؟ خبرهایی راجع به چندین صاحب هتل را به خاطر آورد که برای فروختن گوشت غیرحلال نامشان در دفتر پلیس ثبت شده بود. یادآوری این خبر چنان او را تکان داد که دیگر نتوانست لقمه دیگری بردارد.

وقتی بعد از شستن دست‌هایش از دستشویی بیرون آمد، دید که هتل کم و بیش خلوت شده است. تک توکی مشتری راحت پشت میزها لم داده بودند و چایشان را آهسته و آرام می‌خوردند. از گارسون‌ها خبری نبود، به جز گارسونی که داشت با لته کهنه‌ای میزها را تمیز می‌کرد. با دیدن کسی که داشت چایی‌اش را در گوشه‌ای به تنهایی می‌خورد از خود پرسید که آیا این نفر داشت او را نگاه می‌کرد، اما بزودی پی برد که ظن او بی جهت و احمقانه بوده است. چرا او باید مرا تماشا کند؟ آیا شاخ بالای سر من سبز شده است؟ بعد، وقتی که او با صدای بلند گارسون را صدا زده بود با تعجب او را نگاه کرده بود. از گوشه چشمش به او نگاهی کرد و مطمئن شد. او همان شخص قبلی نبود. اما بعد از این سکانس احساس سراسمیگی به او دست داد. از خود پرسید تا چه مدتی می‌خواهد در هتل بماند، با عجله بلند شد صورت حساب را پرداخت کرد و پا به بیرون گذاشت.

اتوبوسی همین الان وارد ایستگاه اتوبوس شده بود. به دنبالش دوید تا سوار شود، قاطی جمعیت شد و وارد اتوبوس شد و در صندلی آخر جایی خلوت جا گرفت. اما در ایستگاه بعدی، آن قدر مسافر سوار شد که صندلی‌های آخر اتوبوس هم پر شد، و او که دور از شلوغی جمعیت نشسته بود در میان آن‌ها قرار گرفت. چانه کسی که نزدیک او نشسته بود دائم می‌جنبید. او یک مشت نخود تفت داده می‌جوید. بوی نخود تفت داده از دهانش بلند شده بود به طرف او می‌آمد حال او را به هم می‌زد. دیدن چانه او که دائم می‌جنبید او را به یاد مردی همان مردی انداخت که حریصانه داشت غذا می‌خورد، اما حالا دیگر از دست این افکار خسته شده بود با خود فکر کرد چقدر فکر کردن خسته کننده است- فکری مثل یک شیطان به آدم می‌چسبد، راهش را مثل موش به داخل سوراخ می‌کند بعد یک غولی را پرورش می‌دهد و طولی نمی‌کشد که انبوهی از غول‌ها پیدایشان می‌شود. این فکر او را به این سؤال کشاند: بعد از ورود به بدن روح شیطانی کجا جای می‌گیرد؟ آیا خود ذهن است که روح خبیث است که در درون یک نفر جایی می‌گیرد؟ آیا می‌شود این روح خبیثه را به طریقی از ذهن خارج کرد؟ به دنبال این افکار او سعی کرد که شخصی را بدون مغز تصور کند. خیالش چند چهره عجیب و غریب را تصور کرد بعد خودش آن‌ها را ویران کرد. و فرض کن که یک نفر سر نداشته باشد؟ اول به نظرش عجیب آمد، اما به تدریج شکل خاصی گرفت- یک نفر لخت بی سر. این شخص لخت بی سر سرش را بر روی کف دستش گذاشته بود و از پله‌های مسجدی داشت بالا می‌رفت. اما این تصویر ناگهان او را ترساند. این تصویر را به همان سرعتی که اجازه پیدا شدنش را داده بود پاک کرد. به علت شلوغی احساس خفگی کرد. برای لحظه‌ای خودش را از جمعیت جدا کرد و سرش را از شیشه ماشین بیرون برد. هوای تازه او را سرحال آورد. او با خود فکر کرد اندیشیدن هم تمرین ترسناکی است، و سعی کرد تا افکار مربوط به گذشته و حال را از ذهنش بیرون بریزد. او حالا واقعاً به هیچ چیز فکر نمی‌کرد. بله، در ذهنش غباری از خاطرات بی شمار پراکنده بود، افکار و تصویرها. این غبار مدتی طولانی بود که در هوای ذهنش معلق بود، مثل این که در آن جا یخ زده بود اما به تدریج داشت پراکنده می‌شد و سایه‌ای مبهم نیمه پاک شده داشت شکل می‌گرفت- کسی که از گور برخاسته بود، مرده زنده، کسی که مرده بود اما نمرده بود، شخص لخت بی سر. یک بار دیگر خیالش هیجانی شد، اما که حالا او از خیال‌های فعال ترسیده بود از دست دام‌های آن می‌گریخت. یک بار دیگر سرش را از پنجره ماشین بیرون برد. ماشین چه مدت دیگری راه خواهد رفت؟ ایستگاه آخرش تا این جا فاصله زیادی داشت. اما چنان حال او به هم خورده بود که در ایستگاه بعدی پیاده شد.

حالا تقریباً غروب بود. کلاغ‌های پر سروصدای مضطرب بر روی درختان رفته بودند و سپس بدون هیچ دلیلی بال‌هایشان را دوباره در هوا پراکنده بودند. دسته‌ای از پرستوها آن قدر بالا رفته بودند که از این پایین ساکن به نظر می‌رسیدند. سگی که در گوشه‌ای از خیابان آرام نشسته بود با شنیدن صدای قدم‌های او سرش را بالا برداشت، به دقت او نگاهی کرد و با صدای آهسته‌ای خرخر کرد. برای این که از جلو سگ رد نشود از جاده گذشت و قدم به جلو گذاشت. هنوز مدتی نگذشته بود که به فکر سگ خیره شده به او در حال خرخر کردن افتاد و در همان حال به یاد آورد که امروز پنجشنبه است، و سعی کرد به یاد بیاورد که آیا آن سگ سیاه بود. مکثی کرد و برگشت. دلیل موجه ای برای برگشتش نبود. او فقط فکر کرد که بزودی همه چیز درست خواهد شد، چرا باید به شهر رفت، به جای آن می‌توان برگشت خانه. به هر حال، وقتی از جاده رد شد به دقت دور و برش و امتداد جاده را که راهی طولانی بود نگاه کرد. با خود فکر کرد سگ در همین چند لحظه کجا می‌توانست غیبش زده باشد. حالا می‌توانست به یاد بیاورد که سگ سیاه بود، و حالا غروب پنجشنبه بود، از خود پرسید نکند آن حیوان روح خبیثه باشد. برای مدتی طولانی به شک بود که آیا آن حیوان واقعاً یک سگ بود و یا نبود، و وقتی به کوچه چرخید و از جلو نانوایی رد شد بخار گرم و خوشبو از میان قابلمه‌ای که نانوا درش را برداشته بود او را به این فکر انداخت که برای ناهار تقریباً هیچ نخورده بود. ناگهان احساس گرسنگی کرد و با قدم‌های تند و استوار شروع کرد به قدم زدن. اما در همان حال، او به یاد آن سگ بود که غیبش زده بود. ایا آن حیوان سگ بود یا نه؟ آن وقت دوباره تصویر خیره شده او و خرخرهایش از جلو چشمش گذشت. سگ با دیدن من جوری عجیب خرخر کرد. نه، اصلاً آن سگ، سگ نبود... و گیج شد. من کیستم؟ آیا من خود من هستم؟ بدنش را عرق سردی فرا گرفت. بعد او حس کرد که او فقط یک مشت استخوان بود، پاهایش کشیده شده بودند و دراز شده بودند، و او بدجوری گرسنه‌اش بود.

داستان «فقط یک مشت استخوان نویسنده «انتظار حسین»؛ مترجم «علی ملایجردی»