در زمانهای بسیار پیش از این پادشاهی با ملکه و دوازده بچّه هایش که جملگی پسر بودند، زندگی میکردند.
یکروز پادشاه به همسرش گفت: از پیشگوی دربار شنیده است که اگر ملکه در آینده دختری بزاید، تمامی پسرهایشان کشته میشوند و خواهر آنان به تنهائی وارث ثروت و تاج و تخت وی میگردد. پادشاه پس از گفتن این مطالب دستور داد تا دوازده تابوت یکسان بسازند و آنها را موقتاً با پوشال پُر کنند و داخل هر کدام بالش کوچکی برای مُرده بگذارند.
پادشاه آنگاه تمامی تابوتها را در داخل اتاقی گذاشت و قفل محکمی بر درب اتاق نهاد سپس کلید قفل آن را به ملکه سپرد. پادشاه به ملکه توصیه کرد که در این رابطه با هیچکس به گفتگو ننشیند و رازشان را برملا نسازد. مادر بد اقبال از شنیدن این موضوع بسیار غمگین شد. او یک روز کامل را گریست و در تمام مدت بسیار نگران و مضطرب بود.
بزودی جوانترین پسر پادشاه توجّهاش به احوال غیر عادی مادر جلب شد. او نامش بنجامین بود که از اسامی مذکور در کتاب مقدس مسیحیان یعنی انجیل شمرده میشود. بنجامین همواره اغلب اوقات را با مادرش میگذراند و رابطه عاطفی عمیقی با او احساس میکرد.
بنجامین به مادرش گفت: مادر عزیزم، چرا این چنین نگران و آشفته هستید؟
مادر پاسخ داد: فرزندم، من نمیتوانم دلیل واقعی نگرانیام را با تو در میان بگذارم.
به هر حال پسر جوان آنقدر اصرار نمود و عرصه را بر زندگی و آسایش مادرش سخت و دشوار گردانید، تا اینکه مادر به آشکار کردن رازشان رضایت داد. او درب اتاق مخصوص را برای فرزندش گشود و دوازده تابوت پُر شده با پوشال را به وی نشان داد.
مادر گفت: بنجامین عزیزم، این تابوتها را برای شما و برادرانت ساختهاند. آنها را برای زمانی تدارک دیدهاند، که شماها دارای خواهر کوچکی بشوید. در آن زمان بر اساس گفتههای پیشگو تمامی شماها کشته خواهید شد و درون تابوتها گذاشته میشوید و طی مراسمی در گورستان سلطنتی دفن میگردید.
ملکه این ماجرا را برای پسر جوانش افشاء نمود سپس برای لحظاتی به سختی گریست. پسر جوان به مادرش دلداری داد و گفت: مادر جان، گریه و زاری نکنید. ما دوازده برادر از خودمان
بخوبی مواظبت خواهیم کرد و در صورت ضرورت بفوریت اینجا را به مقصد مکانی امنتر ترک خواهیم کرد.
مادر شجاعت پسر جوانش را ستود و به او گفت: درست می گوئید. بهتر است، که شما همراه یازده برادرت از اینجا دور شوید و برای اطمینان از حفظ جانتان به جنگل نزدیک قصر پناه ببرید. در طی روزهای آتی هر کدامتان به نوبت بر بالای درخت بلندی بروید و از آنجا چشم به برج بزرگ قصر بدوزید. در صورتیکه من فرزند پسری را در روزهای پیش رو فارغ گردم، پرچم سفیدی بر برج بزرگ بر افراشته میسازم و شماها پس از آن با فراغ خاطر و بدون ترس از کشته شدن میتوانید به قصر برگردید امّا اگر پرچم قرمز رنگی را بر فراز برج قصر در احتزاز دیدید، یقین بدانید که من دختری به دنیا آوردهام لذا تا فرصت باقی است، با هر آنچه در توان دارید از این حوالی بگریزید، تا شاید پروردگار عالم دلش به رحم آید و از تقدیر شومتان در گذرد و شماها را از این مصیبت خلاصی بخشد. من هم روز و شب برایتان دعا میکنم تا خداوند بزرگ همۀ شما را از سرمای زمستانها و گرمای تابستانها محفوظ دارد.
مادر آنگاه برای سلامتی همۀ پسرانش دعا کرد و آنها را روانۀ جنگل بزرگی نمود، که در حوالی قصر پادشاهی وجود داشت. از آن پس پسران پادشاه به نوبت بر فراز بزرگترین درختان جنگل صعود میکردند و تمام بیست و چهار ساعت شبانه روز را به انتظار پرچمی میماندند، که قرار بود مادرشان آن را بر فراز برج بزرگ قصر بر افرازد.
یازده روز گذشت و در روز دوازدهم نوبت به نگهبانی بنجامین رسید، تا برج بلند قصر پادشاهی را از فراز درخت بلند جنگلی دیدبانی نماید. او ساعاتی بعد مشاهده کرد که پرچمی را بر بلندای برج قصر میافرازند و چون بیشتر دقت کرد، آن را قرمز رنگ دید و این نشانۀ آن بود که مادرشان دختری به دنیا آورده است و در نتیجه تمامی برادران بزودی به هلاکت خواهند رسید.
برادران با فهمیدن این موضوع بسیار عصبانی و خشمگین شدند
و گفتند: ما چرا باید وقوع محتوم مرگ خویش را در اثر تولد یک دخترک بپذیریم درحالیکه به راحتی میتوانیم او را بکشیم و انتقام خویش بستانیم.
برادران این جملات را بیان کردند امّا در دل به انجام آن راضی نبودند لذا جملگی به بخشهای عمیقتر جنگل عزیمت کردند. آنها مدتی بعد وارد کلبهای شدند، که کاملاً متروک مینمود و انگار که از مدتها قبل هیچکس در آن اقامت نداشته است.
برادران گفتند که ما این کلبه را به عنوان خانه و سکونتگاه خویش بر میگزینیم. آنها سپس با همدیگر قرار گذاشتند، که بنجامین به عنوان کوچکترین و ضعیفترین برادر در خانه بماند و از آنجا مراقبت نماید درحالیکه سایر برادران باید به اطراف بروند و به جمع آوری هیزم و غذا به منظور رفع نیازها و معاش روزانه خانواده بکوشند.
بدینگونه یازده برادر روزها در سراسر جنگل پراکنده میشدند و به شکار خرگوشها و پرندگان میپرداختند و انواع میوههای لذیذ جنگلی را جمع آوری مینمودند سپس شامگاهان هر آنچه را که فراهم کرده بودند، به کلبۀ جنگلی میآوردند و در اختیار بنجامین قرار میدادند، تا برایشان به تدارک غذا بپردازد.
دوازده برادر به مدت پانزده سال در همان کلبه جنگلی با خوشحالی و رضایتمندی در کنار همدیگر گذراندند آنچنانکه این مدت برایشان بسیار سریع گذشت. اینک خواهر کوچک آنها به دختری بزرگ و بالغ تبدیل شده بود. او لباسهای آراستهای میپوشید، آرایش متناسبی انجام میداد و گردنبند، دستبند و گوشوارههای زرین بر خویش میآویخت آنچنانکه بسیار زیبا و دلفریب بنظر میآمد و در انظار جلوه گری میکرد.
یکروز دخترک برای اینکه حوصلهاش سر نرود، به جستجو در گنجه لباسهای مادرش پرداخت. او بزودی دوازده دست پیراهن پسرانه را در میان سایر البسه یافت. بنابراین به نزد مادرش رفت و با تعجب پرسید: مادر، این لباسهای پسرانه به چه کسانی تعلق دارند؟ آنها آنقدر کوچک هستند که نمیتوانند جزو لباسهای پدرم باشند.
ملکه آهی کشید و با افسوس به دخترش گفت: عزیز دلم، این لباسها از آن دوازده برادرانت میباشند.
دوشیزۀ زیبا نالید: دوازده برادرانم!؟ آنها کجا هستند؟ من تاکنون هیچ مطلبی دربارۀ آنها نشنیدهام.
مادر در پاسخ گفت: فقط خدای بزرگ میداند که اینک آنها در کجا هستند. به هر حال آنها در جائی زیر این آسمان کبود بسر میبرند و روزگار میگذرانند.
آنگاه ملکه دخترش را به اتاق مخصوص قصر برد و دوازده تابوت را که برای تدفین برادرانش آماده ساخته بودند، به وی نشان داد. مادر تمامی ماجرا را آن طور که از پادشاه به نقل از پیشگوی دربار شنیده بود، با اشک و آه برای دخترش شرح داد و برایش توضیح داد که چرا برادرانش مجبور به ترک قصر پادشاهی و خانه پدری خویش شدهاند.
دخترک زیبا رو به مادرش کرد و گفت: مادر عزیزم، بیش از این گریه و زاری نکنید. من هم اکنون به جستجوی برادرانم میروم. بزودی آنها را مییابم و به خانه باز میگردانم.
دختر پادشاه پس از این سخنان تمامی دوازده دست پیراهن پسرانه را برداشت و به سمت اعماق جنگل بزرگ روانه شد. او یک روز کامل راه سپرد و نزدیکیهای غروب به کلبۀ وسط جنگل رسید و در آنجا متوقف شد. دخترک اندکی بعد پسر جوانی را دید، که با شگفتی به او خیره شده است و از اینکه چنین دختر زیبائی را با لباسهای فاخر و زیور آلات گران بهاء در آنجا میبیند، به کلی از خود بیخود میباشد.
پسر جوان از دخترک زیبا پرسید: شما کی هستید و چه میخواهید؟
دخترک پاسخ داد: من دختر پادشاه این حوالی هستم و در جستجوی دوازده برادر گمشدهام میباشم. من قصد دارم که تا زمان یافتن برادرانم به جستجو ادامه بدهم.
پسر جوان که همان بنجامین بود، بلافاصله ماجرا را فهمید و دریافت که دختر زیبا در حقیقت خواهر واقعی آنها میباشد. پس اظهار داشت: من جوانترین برادرتان هستم و نامم بنجامین است.
دخترک از شوق و شادی فراوان شروع به گریستن نمود. آنگاه خواهر و برادر با عواطف و احساسات شدید همدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند و برای لحظاتی به شادمانی و پایکوبی پرداختند.
سر انجام بنجامین گفت: خواهر عزیزم، ما برادران با خویش عهد کردهایم که اولین دختری را که ملاقات نمائیم، بکشیم زیرا همگی ما بخاطر یک دختر مجبور شدهایم که از حقوق شاهانه خویش بگذریم و در یک کلبه جنگلی زندگی نمائیم.
دختر پادشاه گفت: باشد، من مرگ را با رضایت پذیرا هستم زیرا بدین وسیله برادرانم به قصر بر میگردند و از حقوق خویش بهره مند میشوند.
بنجامین پاسخ داد: نه، شما نباید کشته شوید. من شما را تا آمدن برادرانم در زیر این تغار چوبی بزرگ پنهان مینمایم و زمانیکه یازده برادر دیگرم به خانه آمدند، سعی خواهم کرد که رضایت آنها را برای لغو عهد و پیمانی که با همدیگر بستهایم، جلب نمایم.
یازده برادر بنجامین و دختر جوان با فرارسیدن تیرگی شب، خسته از شکار روزانه به خانه برگشتند و شام آماده و لذیذ را تناول نمودند. آنها پس از صرف شام بر روی صندلیهای خویش آرمیدند. این زمان یکی از آنها از بنجامین پرسید: خوب، بنجامین. آیا خبر جدیدی برایمان دارید؟
بنجامین گفت: ممکن است داشته باشم. این بسیار عجیب نیست که من در خانه ماندهام ولی بیش از شما از وقایع جدید مطلع میباشم؟
یکی از برادران گفت: بسیار خوب، خبرهای جدید را برایمان بازگو کنید.
بنجامین گفت: من خبر را برایتان خواهم گفت امّا شما باید به من قول بدهید.
تمامی برادران یک صدا گفتند: ما قبول میکنیم. آن خبر جدید چیست؟
بنجامین گفت: شما باید به من قول بدهید که اوّلین دختری را که در جنگل ملاقات میکنید، نخواهید کُشت.
برادران گفتند: باشد، باشد. شما خبر را به ما بگوئید، ما هم محبت خود را از آن دختر دریغ نخواهیم کرد.
کوچکترین برادر با دریافت قول از همگی آنها ادامه داد: خواهر ما اینک اینجا است و هم الآن به حضورتان میآید. او سپس تغار چوبی بزرگ را از روی زمین برداشت و دختر پادشاه از مخفی گاه خویش خارج شد و به سمت برادرانش رفت.
برادران با شادمانی و مسرّت او را در آغوش گرفتند و مُشتاقانه بوسیدند و نوازش کردند.
دخترک روزهای پس از آن را به اتفاق بنجامین در کلبه جنگلی میماند و در نظافت خانه و پختن غذا برای برادران کمک میکرد. بدین ترتیب اوضاع به خوبی پیش میرفت و همه چیز روال عادی خود را طی مینمود. پردهها و ملحفهها تماماً شسته و کاملاً تمیز شده بودند. وعدههای غذائی به موقع و بنحو بسیار مطلوبی مطابق با سلایق برادران آماده میشدند. جمع صمیمی دوازده برادر و خواهر کوچترشان در قالب یک خانوادۀ متحد شکل گرفته بود.
اطراف کلبه را باغی زیبا احاطه داشت. یک روز تمامی خانواده در خانه حضور داشتند و در حال خوردن نهار بودند. آنها از فرصت به دست آمده بخوبی لذت میبردند ولیکن به ناگهان دختر پادشاه برای جمع آوری تعدادی از شاخههای گل به داخل باغ رفت. او در آنجا از دوازده گل زنبق درشت و زیبا مراقبت مینمود. اینک تمامی آنها دارای غنچهها و گلهای فراوانی شده بودند. دخترک میخواست تمامی شاخههای گل را بچیند و به برادرانش هدیه بدهد، تا موجبات خوشحالی و رضایتشان را فراهم سازد امّا درست زمانیکه گلهای زنبق تماماً جمع آوری شدند، همگی دوازده برادر به دوازده کلاغ سیاه تبدیل گردیدند. آنها بلافاصله پرواز کردند و بر روی درختان مرتفع جنگل فرود آمدند. هم زمان کلبه و باغ اطرافش نیز به نحو سحرآمیزی از نظرها ناپدید گردیدند.
اینک دخترک بینوا در جنگل انبوه و پهناور تنها و بی کس برجا مانده بود و اصلاً نمیدانست که چکار باید انجام بدهد. دخترک مدتی در همان حوالی قدم زد و سرگردان به هر سو نظر انداخت تا اینکه ناگهان پیرزنی غریب را در نزدیکی خویش دید. پیرزن گفت: فرزندم، اینجا چه میکنید؟ چرا اجازه ندادید تا این گلهای رنگین و زیبا بر روی ساقههایشان رشد نمایند. آنها نماد واقعی برادرانت بودند که اینک در اثر حماقت تو به شکل کلاغهای سیاه در آمدهاند.
دخترک با حالتی گریان پرسید: آیا چارهای برای رهائی برادرانم وجود دارد؟
پیرزن پاسخ داد: هیچ راهی در این جهان برای رهائی برادرانت از جادوئی که گرفتار آن شدهاند، نمیشناسم. مگر یک راه که انجام آن ممکن است برایت بسیار دشوار و یا حتی غیر ممکن باشد و شاید از آن طریق بتوانید طلسم جاری را بشکنید و برادرانت را آزاد سازید. در این روش باید بسیار مقاوم و صبور باشید آنچنانکه به مدت هفت سال با هیچکس سخن نگوئید و حتی نخندید. اگر تا قبل از پایان هفت سال حتی یکبار از آنچه گفتهام غافل گردید آنگاه تمامی زحماتت بیهوده و عبث خواهد بود و فقط به خاطر همان یک خطا همگی برادرانت خواهند مُرد.
دخترک گفت: من شروط شما را میپذیرم زیرا تصمیم دارم که به هر طریقی برادرانم را از این مصیبت و طلسم ظالمانه رهائی بخشم.
از اینرو دخترک به بالای یک درخت بزرگ رفت و بر روی یکی از شاخههای کلفت آن سکنی گزید و برای سرگرم شدن با میل و الیافی که به همراه داشت، شروع به بافتن کرد. او همچنان بر بالای درخت ماندگار بود و از میوههای درختان جنگلی تغذیه مینمود. دخترک در تمام این مدت هیچ کلامی بر زبان جاری نمیساخت و هیچگاه نمیخندید.
یکروز در طی مدتی که دخترک بر روی شاخه درخت جنگلی زندگی میکرد، پادشاهی از کشور همسایه عزم شکار نمود. پادشاه در ضمن شکار حیوانات وحشی از مسیر منحرف گردید و به جنگل بزرگ رسید. وی با کمک سک شکاری خویش بزودی محل سکونت دخترک زیبا را یافت و با ملازمانش به زیر درخت مورد نظر رفت. او ناخودآگاه خود را به درخت بزرگ رساند و شروع به بریدن بوتههای هرز اطراف آن نمود. پادشاه سرانجام با زحمات فراوان به دخترک نزدیکتر شد و از دیدن دخترکی بسیار زیبا در وضعیتی غیر عادی یکه خورد.
پادشاه کشور همسایه از دخترک خواست که از بالای درخت فرود آید و همسری او را بپذیرد.
دخترک هیچ کلامی بر زبان نیاورد امّا با تکان دادن سر موافقت خویش را با پیشنهاد پادشاه اعلام نمود.
پادشاه شخصاً بی درنگ از درخت بالا رفت و دخترک زیبا را بر زمین فرود آورد. او سپس دخترک را سوار بر اسبی تناور نمود و همراه یکدیگر به سمت قصر پادشاهی تاختند.
مراسم ازدواج پادشاه با دختر جوان بزودی با شکوه و جلال فراوان انجام گرفت امّا عروس زیبا همچنان ساکت ماند و حتی لبخندی بر لبانش ننشست.
پادشاه و شاهزاده خانم زیبا که اینک ملکه کشور همسایه شده بود، سالها در کنار همدیگر با شادمانی زندگی کردند، تا اینکه یکروز مادر پادشاه که زنی فتنه گر و حسود بود، شروع به بازگوئی شایعاتی شریرانه دربارۀ ملکه جوان نمود. او به پادشاه گفت: چرا این دختر گدا و آواره را با خود به قصر آوردهاید؟ نمیدانم که این دختر با چه حیلهای توانست خودش را به شما نزدیک بکند. او با این وضعیت گنگ و لال بازی چگونه میتواند همدم مناسبی برای شما و ملکهای شایسته برای کشورتان باشد؟ نمیدانم چرا هرگز لبخندی بر لبانش شکل نمیگیرد. من فکر میکنم که وجدانش بابت ارتکاب گناهی نابخشودنی دچار عذاب و عقوبت گردیده است.
پادشاه تا مدتی هیچگونه توجهی به بدگمانیها، سوء ظنها و شایعات نشان نداد امّا مادر فتنه انگیز بیش از پیش پادشاه را اغوا مینمود و هر روز اتهامات بیشتری نصیب ملکۀ جوان میکرد و او را زنی ساحره مینامید. سرانجام مادر فتنه گر از پادشاه خواست که ملکه جوان را در آتش افکند، تا با مرگش همگی از جادوی وی خلاصی یابند.
بدین ترتیب در حیاط وسیع قصر پادشاهی آتشی عظیم بر افروختند. این زمان پادشاه با حالتی زار و گریان در کنار یکی از پنجرههای مشرف به حیاط قصر ایستاده بود و این جریانات را تماشا میکرد زیرا هنوز ملکه جوان را از صمیم قلب دوست میداشت و به وی عشق میورزید.
پادشاه مشاهده کرد که ملکه جوان را به حیاط قصر سلطنتی آوردند و او را در نزدیکی خرمن آتش به دیرکی که بر زمین نصب کرده بودند، با طنابی محکم بستند. آتش هر لحظه بیشتر و بیشتر قدرت میگرفت و زبانه شعلههایش به سمت بدن ملکه جوان میخزیدند و بی رحمانه به او نزدیکتر و نزدیکتر میشدند.
این هنگام در واقع آخرین لحظات باقیمانده از هفت سالی بودند، که ملکه تعهد به سکوت کرده بود. پس به ناگهان صدائی همچون بال زدن پرندگان از آسمان شنیده شد. در یک لحظه دوازده کلاغ سیاه بزرگ بر زمین فرود آمدند و بلافاصله به شمایل اصلی خویش تغییر یافتند. آنها همان برادران حقیقی ملکه جوان و زیبا بودند.
برادران درحالیکه اشک میریختند، ابتدا آتش عظیم را خاموش کردند سپس خواهرشان را از دیرکی که به آن بسته شده بود، رهائی بخشیدند و آنگاه وی را با شوق بسیار در آغوش گرفتند.
ملکه جوان اینک میتوانست بدون ترس به گفتگو بپردازد. او سپس به پادشاه در مورد علت صحبت نکردن و نخندیدنش توضیح داد.
شادمانی پادشاه حد و مرزی نداشت ولیکن از فتنه جوئی مسببان این حادثه نیز بسیار خشمناک بود. او میخواست جزای کینه افروزی را با عدالت اجرا نماید، تا درس عبرتی برای کور دلان و بد سیرتان باشد لذا دستور داد تا خمرهای بزرگ فراهم ساختند و عامل کینه توز را همراه با تعدادی مار سمّی در آن نهادند، تا نتیجه اعمال کثیفش را متحمل گردد و با مرگی دردناک از این دنیا رخت بر بندد.
براستی انسانها همواره هر آنچه بکارند، در آینده درو خواهند کرد. ■