دو داستانک « مصلحت اندیش»؛ « کمی آفتاب شد» نویسنده «اشفاق احمد» مترجم «سمیرا گیلانی»

چاپ تاریخ انتشار:

samira gilanii

مصلحت اندیش

دو روز بعد از اینکه به عنوان مامور آموزش و پرورش انتخاب شده بود، پرونده های روی میز خود را بررسی می کرد. بعد از امضا کردن چند پرونده، کارمند خود را صدا کرد و گفت: «من این پرونده ها رو امضا نمیکنم، بهشون بگو که من فقط عادت دارم تو حیطه قانونی کار کنم.»

کارمند با شنیدن این سخنان ناامیدانه اتاق را ترک کرد. روز بعد، رییس ناراحت به نظر می آمد. کارمند علت آن را جویا شد. او پاسخ داد: «برا دخترم خواستگار اومده، پسر خوبیه اما پنج هزارتا نقد می خوان ولی من فقط ...» و باقی حرفش را خورد.

کارمند در گوشش چیزی گفت. روز بعد، امضای آقای رییس روی تمام پرونده ها بود و رییس برای عروسی دخترش یک ماه مرخصی گرفته بود.

 

 

کمی آفتاب شد

عمران برای گذران زندگی از روستای خود به شهر آمده بود و از دو سال پیش در خانه چهار طبقه جمیل سیت، اتاقی اجاره کرده بود. جمیل تاجر بزرگی بود ولی فرزندی نداشت. یک روز ناگهان سکته قلبی کرد و مرد. یک سال بعد، عمران با همسر مرحوم ازدواج کرد و مسئول نگهداری اموال جمیل سیت شد. حالا مردم او را به نام عمران سیت صدا می کنند.

دو داستانک « مصلحت اندیش»؛ « کمی آفتاب شد» نویسنده «اشفاق احمد» مترجم «سمیرا گیلانی»