داستان «‌پیشنهاد» نویسنده «تولگا گوموشآی» مترجم «امیر بنی نازی»

چاپ تاریخ انتشار:

amir bani nnaazi

نخستین بار در مسیر بُسفُر با هم روبرو می شوند .

آن زمان دختر به خاطر لاغر شدن و پسر برای جمع آوری کمک به یک انجمن به شرط آمادگی برای شرکت در مسابقه می دوند.

دونده های بُسفُر اگر همدیگر را هم نشناسند به هم سلام می دهند. این کار نوعی همبستگی و دل گرمی دادن است. در نخستین روبرو شدن شان دختر و پسر به هم سلام می دهند. دختر مطمئن است که این مسابقه از ورودی پارک «قوری چشمه» برگزار می شود. پسر هنوز هم ادعا می کند که این مسابقه از پارک « ببک » برگزار می شود .

سپس این به هم رسیدن ها در « چراغان»، «اورتاکوی»، « آشیان» در «روملی حصار» ادامه پیدا می کند. در مسیر مخالف می دوند و در یک نقطه ای باهم روبرو می شوند. خنده هم به سلام کردن شان افزوده می شود. در هر دفعه کمی بیش تر به خنده ها اضافه می شود ...

برای این که پُشت سر هم با هم رو برو شوند با فاصله کم تری شروع به دویدن می کنند. هر صبح برای روبرو شدن، هر صبح برای دویدن. زمانی که باران می بارد، در تاریکی روزهای زمستان، زیر برف، روی یخ ها بدون توقف می دوند .

بدن شان به مرور زمان سفت و محکم می شود. فقظ ضربان نبض شان پایین نمی آید.  قبل از این که همدیگر را ببینند تپش قلب شان فرق می کرد بعد از آن هم .

باد شمال شرقی در یک صبح تاریک زمستانی تا مغز استخوان نفوذ کرده، راه ها، پارک ها و تنگه بُسفُر کاملا خلوت است. مرغان دریایی، سگ ها، سرویس ها و ماهیگیرها هنوز سر کارشان حاضر نشده اند، در «آکینتی بورنو» زیر فانوس دریایی باهم روبرو می شوند .

هر دو این را می دانند که الان وقتش است. آن صبح نخستین بار از دور، دست هایشان را بلند کرده به هم سلام می دهند. به هم لبخند نمی زنند، به مانند فرد شیفته ای که سرعتش کم شده به سمت همدیگر دویدن را ادامه می دهند. مانند آدم هایی که از خط پایان مسابقه عبور کرده اند، به مانند این که رکورد خودشان را شکسته اند. روح شان چند گامی جلوتر از بدن شان، همدیگر را بغل می کنند .

پسر محکم کمر دختر را می گیرد. می چرخد، می چرخند. چشمان شان مانند فانوس دریایی برق می زند. موج آبی از بُسفُر بلند شده از نوار ساحلی عبور کرده با شوق و شعف آن ها سهیم می شود. عرق بدن شان با کف موج آب قاطی می شود .

در نخستین به هم رسیدن شان اصلا با هم حرف نمی زنند. زیر فانوس دریایی روی نیمکت نشسته، دست در دست هم روشنایی روز را تماشا می کنند .

روز بعد دوباره روی همان نیمکت نشسته اند. این دفعه دست شان در دست هم نیست. آن دو با هم وارد گفتگو می شوند .

دختر می گوید:

«دوست دارم زمانی که می دوم آن چه را که دارم پُشت سر بگذارم و آن چه را که ندارم بغل کُنم.»

پسر در پاسخ به او می گوید:

«با تو تا ابد هم آغوش می شوم. اما اصلا" نمی توانیم  متعلق هم باشیم .»

در حالی که حرف هایش را تمام می کند انگشت کوچک دختر را در دستش می گیرد .

دختر می گوید:

«وقتی که شروع به دویدن کردم بعدا" متوجه شدم چه قدر قدرتمند هستم و در واقع چه قدر این بی اهمیت بوده  »

پسر می گوید:

«سعی نکنیم که پُر زور باشیم، ادامه بدهیم کافی ست و اصلا خودمان را مهم ندانیم.»

اکنون انگشت دوم دختر هم در دست پسر هست .

دختر می گوید:

«وقتی می دوم، دوست دارم دویدنم را فراموش کنم .»

پسر می گوید:

«به مانند فراموش کردن معشوقه ات وقتی که او را می بوسی.»

بوسه ای بر موهای دختر می زند .

یک مُرغ دریایی با جیغ و داد از بالای سر آن ها می گُذرد. لرزه بر تن دختر می افتد .

می گوید:

«اگر نمی دویدم، به تو نمی رسیدم .»

پسر می گوید:

«اگر به تو نمی رسیدم، دنبال عشق نمی دویدم.» و حرفش را تمام می کند .

خم می شود و چشم های دختر را می بوسد .

چشم های دختر پُر از اشک می شود و در بیخ گوش پسر این حرف ها را می گوید:

«من بعد از دیدن تو با دویدن، شروع به زندگی کردم .»

پسر در پاسخ به او می گوید:

«من هم تو را دیدم که می دویدی بعد از آن شروع به زندگی کردم .»

دختر لب هایش را بر روی لب پسر می گذارد .

چشم های هر دو آن ها بسته می شود. بر روی صورت آن دو قطرات باران می افتد. یک قایق ماهیگیری تاپ تاپ رد می شود. در میان لایه های مه که تنگه بُسفُر را پوشانده به طرز شگفت انگیزی ناپدید می شود. آرامش خاکستری شهر را به اسارت گرفته است. نوک یک کشتی باری که از دور می گذرد به مانند خواب و خیال به نظر می رسد. مُرغ ماهی خواری از روی گُوی شناوری بال هایش را باز کرده، در آسمان بالا و پایین می شود .

پسر هوای تنگه بُسفُر را تا اعماق جانش می کشد. دست دختر را در کف دستش می گیرد مانند این که پروانه ای را بگیرد ، بدون این که فراریش بدهد با ترس و اِبا می گیرد .

می گوید:

«تا به امروز ... ، همیشه در جهات مختلف با تو دویدم .»

دختر پلک هایش را بالا بُرده تصدیق می کند .

می گوید:

«باشکوه است تو را هر روز من برای لحظه ای کوتاه هم شده مقابل خودم ببینم.»  و ادامه می دهد:

«اما من ... »

نفس عمیقی می کشد و بعد با صدایی محکم می گوید :

«دیگر تو را نه در مقابل خود بلکه در کنار خودم می خواهم احساس کنم .»

دختر هاج و واج به او نگاه می کند .

می گوید:

«یعنی ... »  و می پرسد:

«آیا از این به بعد به من پیشنهاد با هم دویدن را می دهید؟ »

پسر از ته دل لبخند می زند .

دختر دیگر نمی تواند بیش تر از این سر جایش بایستد. به سمت نیمکت خم شده، قبل از دویدن شروع به انجام حرکات کششی می کند .

داستان «‌پیشنهاد» نویسنده «تولگا گوموشآی» مترجم «امیر بنی نازی»