داستان«رستگاري»اثر «آن پينو» ترجمه«ليلي مسلمي»

چاپ تاریخ انتشار:

 

جمعه‌ي پيش از عيد پاك بود و از كوهستان‌هاي اطراف باد سردي مي‌وزيد. وينس در ژاكتش بيشتر فرو رفت و متحير بود از اينكه روي چه حسابي حكم شده آن روز٬ روز خوبي است. وينس دلش حضور او را مي‌خواست٬ درست در همان نقطه كه دختر با صداي بلند راجع به وعده‌ي رستگاري براي جمعیت حاضر موعظه مي‌كرد. وينس اعتقادي به اين چيزها نداشت؛ او ايمانش را بر سر لوله ي تفنگ گذاشت و دختر هم ايمانش را سپرد دست خدا. در اولين ديدارش سعي كرد ديدگاه او را تغيير دهد اما دختر مطمئن بود وينس مورد لعن خدا قرار خواهد گرفت. ديد كه دختر طريق پارسايي خود را در پيش گرفت و تك تك حرفهايش در پوشي بود برتمام اميال غيرمجاز وينس كه اشتياق وصف ناپذيري در او برانگيخته بود. وقتي به آن نقطه نزديك شد٬ جمعيتي را ديد كه سرپا ايستاده‌اند و درهياهوي جمعيت مشتاقانه گوش سپرده‌اند به موعظه ي دختر و در عين حال مشغول مطالعه‌ي بروشرهاي تبليغاتي هستند. راه را از ميان جمعيت به طرف او باز كرد و جلو رفت ؛ دختر به محض شناخت او ياد نقاب پنهاني چهره‌ي خود افتاد و سكوت كرد. با حالتی دستپاچه ، سریع به جمعیت نگاهی انداخت و تنها او را مورد خطاب قرار داد و گفت: " آیا از اعمالت توبه کرده‌ای؟ بقای جاودانگی روحت در خطر است." وینس برای مسائلی چون جاودانگی کوچکترین اهمیتی نمی داد. فقط دلش می‌خواست آن شب های پرعطش و روزهای بی‌خوابی به پایان برسد. تنها با لمس تن او تبش فروکش می‌کرد و دستهای لطیف دختر او را به سوی آبهای آرام هدایت می‌کرد.

وینس لب گشود: " نجاتم بده."

دختر نمی‌توانست باعث رهایی روح او شود اما مطمئنا راه‌های دیگری وجود داشت که باعث رستگاری یک مرد شود.