داستان «اشتباهی در بهشت کارگران» نویسنده «رابیندرانات تاگور» مترجم «سمیه آمارلوئی»

چاپ تاریخ انتشار:

 somayeh amarlooei

مرد هرگز اعتقادی به سودمندی صرف نداشت.

او که هیچ کار مفیدی نداشت، در خیال غرق می شد، مجسمه های کوچکی می ساخت از مردان، زنان، و قصرها، چیزهای زمینی ظریفی که رویشان با صدف های حلزونی تزیین شده بود. نقاشی هم می کرد. بنابراین تمام وقتش را برای چیزهایی که کاملاً بی فایده و غیر ضروری بود، هدر می داد. مردم به او می خندیدند. گاهی با خود عهد می کرد که  اوهام را از خود دور کند، اما خیالات در ذهنش ادامه پیدا می کردند.

بعضی پسرها به ندرت کتاب هایشان را باز می کنند و با این وجود امتحاناتشان را پاس می کنند. اتفاق مشابهی برای این مرد رخ داد. او تمام زندگی زمینی اش را به کارهای بیهوده گذراند، اما با این حال بعد از مرگش دروازه های بهشت به روی او گشوده شدند.

اما فرشته اعمال حتی در بهشت هم می نویسد. بنابراین چنین شد که اولین فرستاده که مسئولیت این مرد را به عهده داشت، اشتباهی کرد و برای او جایی در بهشت کارگران پیدا کرد.

در این بهشت، شما می توانید هر چیزی جز تنبلی بیابید.

در اینجا مردان می گویند: «ما لحظه ای برای هدر دادن نداریم.» و زنان زمزمه می کنند:« دست هایمان پر است، ما از تک تک لحظه ها استفاده می کنیم.» آنها با اندوه آه می کشند و با این حال آن کلمات، شاد و سرمست شان می کنند.

اما این تازه وارد، که تمام زندگیش را بر روی زمین بدون انجام کار مفیدی گذرانده بود، با طرح و ترکیب چیزها در بهشت کارگران هماهنگ نبود. او با حواس پرتی در خیابان ها پرسه زده و به مردانی که عجله داشتند، تنه می زد. در چمن زارهای سرسبز یا نزدیک رودخانه های خروشان دراز می کشید و مورد سرزنش کشاورزان پرمشغله قرار می گرفت. او همیشه سر راه دیگران بود.

دختری شتابان هر روز به سوی رودخانه ای آرام (آرام، به خاطر اینکه در بهشت کارگران حتی رودخانه خروشان نیز انرژی اش را برای آواز خواندن هدر نمی داد) می رفت تا کوزه اش را پر کند. حرکت دختر بر روی جاده شبیه حرکت دستی ماهر بر روی تارهای گیتار بود. موهایش با بی دقتی آرایش شده بودند. اغلب دسته های کنجکاوی از موها بر روی پیشانی اش خم شده بودند تا با دقت به تاریکی شگفت انگیز چشمانش خیره شوند.

مرد بیکار در کنار رودخانه ایستاده بود. مانند شاهزاده ای که گدای تنهایی را می بیند و آکنده از افسوس می شود، دختر فعال بهشت او را دید و سرشار از حس ترحم شد.  با نگرانی صدا زد:«آها! تو هیچ کاری برای انجام دادن نداری، درسته؟»

مرد با حسرت آه کشید:«کار! من حتی لحظه ای وقت ندارم که برای کار کردن هدر دهم.»

دختر که حرف مرد را نمی فهمید گفت:«من باید کاری برایت پیدا کنم، اگر دوست داشته باشی.»

مرد پاسخ داد:« دختر رودخانه آرام، من تمام این مدت منتظر بودم که کاری از دستان تو بگیرم.»

«چه نوع کاری دوست داری؟»

«یکی از کوزه هایت را می توانی به من بدهی، یکی که اضافه است؟»

دختر پرسید:« یک کوزه؟ می خواهی از رودخانه آب بکشی؟»

« نه، من نقاشی خواهم کشید، روی کوزه تو.»

دختر آزرده خاطر شد.

« نقاشی، واقعاً! من وقتی ندارم که برای امثال تو تلف کنم. من دارم می روم.» و از مرد دور شد.

اما چطور می شود که شخصی فعال بر کسی که کاری برای انجام دادن ندارد، چیره شود؟ آنها هر روز یکدیگر را می دیدند، و هر روز مرد به دختر می گفت: « دختر رودخانه آرام، یکی از کوزه هایت را به من بده تا روی آن نقاشی بکشم.»

دختر در نهایت تسلیم شد و یکی از کوزه هایش را به او داد. مرد شروع به نقاشی کرد و خطی پس از خط دیگر، و رنگی از پس رنگی دیگر کشید.

وقتی کارش را کامل کرد، دختر کوزه را بلند کرد و به اطراف کوزه خیره شد. چشمانش متحیر مانده بودند. با ابروهای درهم کشیده پرسید:« این ها چه معنایی دارند، تمام این خط ها و رنگ ها؟ هدف شان چیست؟»

مرد خندید.

« هیچ. یک تصویر ممکن است هیچ معنایی نداشته باشد و ممکن است در خدمت هیچ هدفی نباشد.»

دختر با کوزه اش دور شد. در خانه، دور از چشمان کاوش گر دیگران، دختر کوزه را در نور بالا گرفت،  آن را چرخاند و چرخاند، و نقاشی را از هر زاویه ای بررسی کرد. شب هنگام، او از تخت خوابش خارج شد، چراغی روشن کرد و دوباره در تاریکی آن را بررسی کرد. برای اولین بار در زندگیش، دختر چیزی را می دید که ابداً معنا و هدفی نداشت.

روز بعد، هنگامی که به سوی رودخانه راه افتاد، پاهای عجولش کمی کمتر از قبل عجله داشتند. به خاطر اینکه حس تازه ای در درون او بیدار شده بود، حسی که به نظر می رسید هیچ معنا و هدفی نداشته باشد.

نقاش را دید که کنار رودخانه ایستاده بود. با دستپاچگی پرسید:« از من چه می خواهی؟»

« فقط کاری از دستان تو.»

« چه نوع کاری می خواهی؟»

مرد پاسخ داد:« بگذار برای موهایت روبانی رنگی درست کنم.»

« به چه منظور؟»

« هیچ.»

روبان ها ساخته شدند، با رنگ هایی درخشان. دختر پر مشغله بهشت کارگران حالا هر روز زمان زیادی را صرف گره زدن روبان رنگی دور موهایش می کرد. زمان می گذشت، بیهوده. بیشتر کارها ناتمام می ماند.

در بهشت کارگران، اخیراٌ به کار لطمه می خورد. بیشتر افرادی که پیش از این فعال بودند، حالا بیکار بودند و زمان با ارزش را صرف چیزهای بیهوده ای مثل نقاشی و مجسمه سازی می کردند. مسن تر ها نگران شدند. جلسه ای برگزار شد. همه توافق داشتند که چنین وضعیتی در تاریخچه بهشت کارگران بی سابقه بوده است.

فرستاده آسمانی با عجله وارد شد، در مقابل بزرگان خم شد و اعتراف کرد.

او گفت: « من این مرد را اشتباهی به این بهشت آوردم. من مسئول همه این ها هستم.» 

مرد فراخوانده شد. وقتی که وارد  شد، بزرگان لباس خارق العاده، قلم های عجیب و رنگ هایش را دیدند، و بلافاصله دانستند که او فرد مناسبی برای بهشت کارگران نیست.

رئیس با سردی گفت: « اینجا جایی برای امثال تو نیست. باید اینجا را ترک کنی.»

مرد با آسودگی آه کشید و رنگ و قلمش را جمع کرد. اما زمانی که قصد رفتن کرد، دختر رودخانه آرام با سرعت پیش آمد و فریاد زد:« یک لحظه صبر کن. من با تو می آیم.»

نفس بزرگان از تعجب بند آمده بود. هرگز چیزی شبیه این در بهشت کارگران رخ نداده بود،  چیزی که ابداً هیچ معنا و هیچ هدفی نداشت!