دو داستانک «مسیحا»؛ «غم» نویسنده «اشفاق احمد» مترجم «سمیرا گیلانی»

چاپ تاریخ انتشار:

samira gilanii

مسیحا

او دو هزار روپیه بدهکار بود . مردم هر روز برای گرفتن طلبشان در خانه او را می زدند. روزی برای نجات از مردم راهی یافت و برای نجات از آن زندگی به سمت چاه ویران مزرعه ای برای خودکشی رفت. به محض رسیدن به آنجا عده ای را دید که دور چاه جمع شده اند. مرم دست یک نفر را گرفته بودند و سعی داشتند به او بفهمانند اما او برای خودکشی مصمم بود. جمعیت را کنار زد و نزدیک رفت. شخصی به او گفت: «به این حرف حالی کن! میخواد خودکشی کنه.»

او نزدیک شخص رفت و به او امید داد و گفت باید زندگی را تحمل کرد. شخصی که قصد خودکشی داشت به حرفهای او حسابی گوش داد و دست از هدفش برداشت و او را در آغوش گرفت و گفت: «رفیق! تو انسان زنده دلی هستی. حرفات رو من اثر کرد. تو مسیحای من شدی.»

سپس آن دو دوش به دوش هم از میان جمعیت عبور کرده به سمت روستا به راه افتادند.

غم

او محقق، ادیب و شاعر معروف شهر بود. در نقشه ادبی دنیا آن شهر به نام او شناخته شده بود. اما در شهری که به سبب بزرگی او مشهور بود، او برای خودش حتی خانه محقری هم نداشت. او در خانه ای اجاره ای خون دل خود را می سوزاند تا وقار ادبی شهر را حفظ کند.

دو داستانک «مسیحا»؛ «غم» نویسنده «اشفاق احمد» مترجم «سمیرا گیلانی»