داستان «بهِ ژاپنی» نویسنده «جان گالزورسی» مترجم «حانیه دادرس»/ اختصاصی چوک

چاپ تاریخ انتشار:

hanie dadras

آقای نیلسون که فردی شناخته شده در شهر کمپدن هیل بود، به محض باز کردن پنجره‌ی رخت کن، طعم ناب، مطبوع و شیرینی را در انتهای دهانش حس کرد. همچنین زیر پنجمین دنده‌اش حس سبکی داشت. وقتی پنجره را می‌بست، متوجه درخت کوچکی درون باغچه‌ی میدان شد که شکوفه زده بود. ترموستات، دمای 60 درجه را نشان می‌داد. گفت:

- صبح دلپذیری است. بهار هم آمد.

همانطور که ذهنش با هزینه‌ای که صرف شراب سرخ کرده بود، درگیر بود، ذره بین دسته شیری‌اش را برداشت و چهره‌ی خود را برانداز کرد. گونه‌های گلگون و خوش فرم‌اش، سبیل‌های قهوه‌ای و مرتب‌اش‌ و چشم‌های قهوه‌ای گرد و شفافش، گواه سلامتی و تندرستی‌اش را به او می‌داد. کت بلندِ مشکی رنگش را برداشت و به طبقه‌ی پایین رفت. روزنامه‌ی صبحگاهی‌اش در اتاق غذاخوری روی میز کناری قرار گرفته بود. هنگامی که آقای نیلسون دومرتبه متوجه آن حس غریب شد، نتوانست روزنامه را در دستانش نگاه دارد. اندکی پریشان شد. به طرف درِ پنجره‌ دار رفت و استوارانه از پله‌ها پایین آمد و به سوی هوای تازه قدم برداشت. ساعت دیواری راس ساعت هشت به صدا در آمد.

- تا صبحانه نیم ساعت باقی مانده، پس می‌توانم گشتی در باغ بزنم.

این گونه با خود حرف زد و همانطور که روزنامه را در پشتش نگاه داشته بود، مسیر مدور را می‌پیمود. به ندرت اتفاق می‌افتاد که دو بار آن مسیر را طی کند. این کار نه تنها به بهبود حال و هوایش نیانجامید، بلکه آن را تشدید نمود. بنا به توصیه‌های پزشک همسرش در مورد تنفس عمیق، چند نفس عمیق کشید. اما این کار هم به فروکش کردن آن احساس کمکی نکرد و آن را تقویت نمود. انگار مقداری شراب شیرین در وجودش جریان پیدا کرده بود. همچنان که درد خفیفی را در قسمت فوقانی قلبش احساس می‌کرد، سعی کرد بیاد بیاورد که شب قبل چه غذایی میل کرده بود اما ناپرهیزی نکرده بود. احتمال داد که این باید از اثرات همین بو ‌باشد. اما این بو چیزی جز عطر شیرین با عصاره‌ی لیمو نبود. مطابق معمول؛ که ظاهرا از غنچه‌‌ی بوته‌هایی که در طلوع خورشید بیرون می‌آمدند نشات می‌گرفت. او گردشش را از سر گرفت. چیزی به اتمام آن باقی نمانده بود که چکاوکی شروع به آواز خواندن کرد. آقای نیلسون به دنبالش می‌گشت. سپس دید پنج یارد آن طرف تر، در مرکز شاخه‌های درختی کوچک نشسته است. با کنجکاوی به درخت خیره شد و متوجه شد که این همان درختی است که از پنجره چشمانش را به خود جلب کرد. شاخه‌ها از شکوفه‌های نوشکفته‌ی صورتی و سفید و تعدادی برگ‌های سبزِ روشن و کوچک که مدور و نوک تیز هم بودند پوشیده شده بود. تمام این شکوفه‌ها و برگ‌ها در نور آفتاب می‌درخشیدند. آقای نیلسون لبخند زد. درخت کوچک واقعا با طراوت و زیبا بود و او را واداشته بود که به جای رد شدن از آن، کنارش بایستد و لبخند بزند.

آقای نیلسون با خود گفت:

- صبحی اینچنین... و در این لحظه من تنها کسی هستم که در این میدان این فرصت را یافتم که به بیرون بیایم و لذت ببرم.

اما دیری نگذشت که متوجه مردی در نزدیکی‌اش شد که دستانش را پشت سرش نگاه داشته و همچنان به درخت کوچک خیره شده بود و لبخند می‌زد. آقای نیلسون متعجبانه از لبخند زدن باز ایستاد و یواشکی به آن غریبه نگاه کرد. همسایه‌ی مجاورش بود. آقای تاندرام. یکی از افراد شناخته شده درون شهر، که حدود پنج سال در خانه‌ی مجاور او زندگی می‌کرد. آقای نیلسون به یکباره به زمختی و خشکی موقعیتش پی برد. چگونه هرگز فرصت نکردند با هم صحبت کنند. همانطور که به درستی رفتارش مشکوک بود، سرانجام گفت:

-صبح دل انگیزی است.  و رد شد.

سپس آقای تاندرام جواب داد:

-برای این وقت سال فوق العاده است.

آقای نیلسون متوجه اندکی نگرانی در لحن صدایش شد. جسارت پیدا کرد تا با او سلام و احوال پرسی کند. آقای تاندرام هم قد آقای نیلسون بود با لپ‌هایی خوش حالت و گلگون و سبیل‌هایی قهوه‌ای و مرتب و چهره‌ای مدور و گشاده و چشمانی شفاف و طوسی رنگ. کت بلند و سیاه رنگی به تن کرده بود. همانطور که مشغول نگاه کردن به درخت کوچک بود، آقای نیلسون متوجه روزنامه‌ای شد که او پشت سرش نگاه داشته بود. حس کرد گیر افتاده. ناگهان گفت:

-اسم آن درخت را می‌دانی؟

 آقای تاندرام جواب داد:

- من هم می‌خواستم همین سوال را از شما بپرسم. به درخت نزدیک شد. آقای نیلسون هم به درخت نزدیک شد و گفت:

- شک ندارم که اسمش را می‌دانستم. باید فکر کنم.

آقای تاندرام پیش دستی کرد و برچسب کوچک را دید. نزدیک همان جایی قرار داشت که چکاوک نشسته بود. با صدای بلند آن را خواند.

-بهِ ژاپنی...

آقای نیلسون گفت:

-درست است. حدسش را می‌زدم. شکوفه‌های زودهنگام.

آقای تاندرام حرفش را تصدیق کرد و گقت:

-دقیقا. به حرفش افزود:

- به راستی که امروز هوا جور دیگریست.

آقای نیلسون سر تکان داد و گقت:

چند لحظه‌ی پیش چکاوکی در حال آواز خواندن بود.

آقای تاندرام جواب داد:

-چکاوک! من آنها را به باسترک‌ها ترجیح می‌دهم. آوای غلیظ تری دارند و به آقای نیلسون نگاه صمیمانه‌ای کرد. آقای نیلسون گفت:

- کاملا موافقم. شکوفه‌های دوست داشتنی... افسوس با داشتن تمام زیبایی، فایده‌ای نمی‌رسانند. دومرتبه نگاهی به آنها کرد و با خود گفت: زیباست. با این حال بازهم دوستشان دارم.

آقای تاندرام هم به شکوفه‌ها نگاه کرد. درخت کوچک به گونه‌ای که انگار از توجه آن دو قدردانی کرده باشد، لرزید و تکان خورد. چکاوک از دور آوازِ رسا و بلندی سر داد. آقای نیلسون نگاهش را به زمین دوخت و ناگهان احساس کرد آقای تاندرام اندکی نادان بنظر می‌رسد. انگار خودش را در او دیده بود. گفت:

-باید بروم داخل... روز خوش.

سایه‌ای از مقابل صورت آقای تاندرام کنار رفت.  گویی که او هم ناگهان متوجه چیزی درمورد آقای نیلسون شده بود. جواب داد:

-روز خوش.

و هر دو هنگام جدا شدن، روزنامه‌هایشان را در پشت سرشان نگاه داشتند. آقای نیلسون مسیرش را به سمت پنجره‌ی مشرف به باغ پیش گرفت. آرام راه می‌رفت تا همزمان با همسایه‌اش نرسد. وقتی دید آقای تاندرام بسی آرام و استوارانه قدم برمی‌دارد، از او پیش افتاد و روی بالاترین پله مکث کرد. نوری اریب وار، درختِ به ژاپنی را نشانه گرفته بود و برآن نور می‌تاباند. این گونه به ژاپنی سرزنده ‌تر و باطراوت تر از یک درخت معمولی به نظر می آمد. چکاوک به سویش بازگشت و چه چه زد.

آقای نیلسون آهی کشید و دو مرتبه آن حس غریب و خفقان آورِ درونِ گلو به سراغش آمد.

صدای سرفه یا شاید هم ناله توجه او را به خود جلب کرد. درون سایه‌ی درِ پنجره‌ دار آقای تاندرام ایستاده بود. او هم نگاهش را به درخت بهِ کوچک درون باغ دوخته بود. آقای نیلسون ناگهان با انبوهی از آشفتگی وارد خانه شد و روزنامه‌اش را باز کرد.

داستان «بهِ ژاپنی» نویسنده «جان گالزورسی» مترجم «حانیه دادرس»/ اختصاصی چوک