داستان «بوفه پدر بُزرگم» نویسنده «تولگا گوموشآی»مترجم «امیر بنی نازی»

چاپ تاریخ انتشار:

 amir baninazii

جزییات را این قدر به خوبی به یاد دارم به خاطر این است که قدیمی ترین لحظه زندگی ام هست ... صبحگاهان با ماشین رنو نارنجی رنگ از خانه مان که  باشگاه افسران در اوزون کوپرو قرار دارد راه افتادیم ، عصر هنگام به نزدیکی های شهرستان گونن رسیدیم . از هیجان زیاد نمی توانم سر جای خودم بنشینم . در صندلی عقب ، بالا و پایین می پرم ، آواز می خوانم . در واقع این آزمونی برای انجام دادن کاری هست : برای این آماده می شوم تا لحظه ای دیگر چه قدر بزرگ شده ام را به پدر بُزرگم نشان بدهم .

پدرم ماشین را خاموش کرده ، نکرده در عقب را باز کرده به پیاده رو سنگ فرش شده می پرم . برای رفتن به دم در کوچه مستقل پدر بُزرگم پنج شش پلکان باید بالا برویم . چشمانم به کوبه دری خیره هست که به شکل دست هست اما هنوز قدم به آن نمی رسد . دستگیره در را که به رنگ زرد و قهوه ای هست و داخل آن شماره نوشته ای ، می گیرم . نیمه شفاف هست ، به آب نبات شباهت دارد . آماده شدم برای مَشت زدن به کوبه در بُزرگ با دستان کوچک ام ، متوجه می شوم سر طناب کوبه آن از سوراخ در بیرون آویزان شده . بدون این که فکر کنم در را باز می کنم . در حالی که در جیر جیر می کند باز می شود .

مانند دزدی بی سر و صدا قدم بر می دارم ، بدون این که صدایی از من در بیاید . دم در ورودی یک تختی هست . زیر تخت پُر از خربُزه های کوچک هست . درون آن خُنک ، پُر از آرامش ، سلامتی هست و مرتب چیده شده . کسی آن جا نیست . صدای تیک تاک ساعت دیواری از سالن می آید .

از کریدور دوان دوان رد شده ، وارد آشپزخانه می شوم . سمت چپ یک پیشخوان کوتاهی هست روی آن در یک قفسه مُرتب بُشقاب هایی گُلدار هست . بعد از آن اجاق گاز هست . بوی خوش نان روغنی که تازه از فِر بیرون آمده می آید . در سینی ای که روی آن با روزنامه پوشیده شده کنار آن سبدی پُر از آلوی زرد قرار دارد . روی پوشش سفید آن ، فلفل قرمز و سفید کنار تخت  گذاشته . بوی تند فلفل را تحمل کرده به باغچه می روم .

دمپایی های زیر درخت مو کوچک تر هست به این خاطر دمپایی مادر بُزرگم را می پوشم . از شنیدن بوی ماهی ساردین سرم گیج می رود . از میان برگ های درخت مو ، پرتوهای نور کاملا زرد رنگ به چشم می می خورد . ایوان خیس شده است ، روی میزی که رویه نایلونی دارد بشقابی لعاب دار پُر از انگور شَسته شده به چشم می خورد .

یک چشمم به آشپزخانه هست ، پدرم نیامده من می خواهم آن ها را غافلگیر کنم . به سمت باغچه در حال نگاه کردن هستم دنبال چیزی می گردم . علفزاری به چشم نمی خورد . دقیق که نگاه می کنی پَشت درخت سیب متوجه شیلنگ آب که گوجه فرنگی ها را آبیاری می کند می شوم . چند قدم دیگر نزدیک شده ، نگاهم را عوض می کنم .

پدر بُزرگم آن جاست ! با موهای سفید کوتاه، پیشانی صاف،سبیل خاکستری اش ، پیراهن سفید تمیزش، دستانی لرزان ، با پیژامه و زیر شلواری راه راه قهوه ای رنگ و دمپایی چرمی اش زمانی که باغچه را آب

می دهد ؛ هم در طول سال های بعد می شود گفت گُذشت زمان هیچ تغییری در وضع ظاهری او نداشته است . زیر سایه درخت سیب ایستاده است .

" بابا بُزرگ " می گویم و داد می زنم . از میان باغچه گُل ها از مسیر خاکی شروع به دویدن می کنم . بُهت زده شیلنگ آب را یواشکی به زمبن می گُذارد. "اووو خیلی بُزرگ شده این بچه شیر" می­گوید و داد می زند  همدیگر را بغل می کنیم . نگو بابا بُزرگم به بچه های خودش هم آن چنان محبتش را ابراز نکرده است . من را محکم در آغوشش فشار می دهد . بوی خمیر اصلاح ریش، ادوکلن لیمویی و سجاده اش به مشام می رسد . به خاطر این که متوجه بُزرگ شدن من شده احساس غرور می کنم . با خیال این که آیا برای من چیزی خریده است کنجکاو می شوم .

اکنون همه در سالن غذاخوری هستیم . بُزرگان فامیل در حالی که بین خودشان مشغول صحبت کردن هستند من احساس دل تنگی می کنم . از جای خود بُلند شده بین آن ها شروع به صحبت کردن می کنم . از بند بند خانه آجری در حال بالا و پایین پریدن ام ، شیشه های ویترین عتیقه سراپا می لرزد . از این قدرت نمایی خوشم می آید . مادر بُزرگم بهم هشدار می دهد سر جایم بنشینم و تکان نخورم . بابا بُزرگ با روی خوش و به نرمی او را ساکت کرده ، داخل تنها اتاق خانه می شود که درش بسته هست . مدتی بعد با یک بیسکویت شُکلاتی و دوتا آدامس و یک ویفر شُکلاتی بر می گردد .

هدیه ها در دست هایم جا نمی گیرد ! تا به حال این همه هدیه یک جا نگرفته ام ، در حالی که گوشم به حرف های مادرم هست ، دست های لرزان پدربُزرگم را بوسیده ازشان تشکر می کنم . با دندان ام بسته بندی بیسکویت شُکلاتی را باز می کنم . لقمه نخستین را در حالی که طعمش را مز مزه می کنم زیر زبانم ، تکه شُکلاتی که بسته بندی تیره ای دارد و شبیه شکل نیمکُره ای هست مانند انسان هایی که شاهد مُعجزه ای هستند با شیفتگی برانداز می کنم . قبل گاز زدن دوم به بیسکویت به سمت بابام رفته و درگوشی از او می پُرسم : " این اتاق ، بوفه بابا بُزرگ هست ؟ "

به این پُرسش خودم دقایقی می خندم . از آن روز به بعد اسم اتاق خواب پدربُزرگ و مادر بُزرگم " بوفه " می شود .

در طول سال های بعدی هم هر عصری در آن خانه بودم پدر بُزرگم بعداز این که کلاه نمدی اش را از چوب لباسی آویزان کرده ابتدا وارد بوفه می شود . سپس در دستان لرزانش چند تکه شُکلات یا شیرینی که دوستشان دارم وارد سالن می شود . با گُذشت زمان محصول ها ، علامت ها ، بسته بندی ها تغییر می یابد اما این عادت پدر بُزرگ یک روز هم شده ترک نمی شود . یک عادت دیگر هم که ترک نمی شود هست. هرگز غیر از پدر بُزرگ و مادر بُزرگ کسی حق ورود به بوفه نداشت .

از کودکی در خواب هایم اغلب قفسه های کُمد را لبالب پُر از محصول هایی که دوست داشتم می دیدم . نخستین باریست که به آن اتاق اسرار آمیز قدم می گذارم .  یک سال بعد از آغاز دانشگاه رنگ واقعیت به خود می گیرد

 یک روز تابستانی مثل همیشه از اتوبوس استانبول پیاده شده به سمت خانه پدر بُزرگم راه می افتم . طناب در کوچه بیرون هست . در حالی که دقت می کنم سر و صدا نباشد طناب را کشیده ، وارد خانه می شوم . راهرو باز هم سوت و کور و خُنک هست . در چوب لباسی سمت چپ کُلاه نمدی پدر بُزرگم آویزان است . زیر تخت خالی هست .

این بار نه به سمت باغچه بلکه به سمت شرق ساعت دیواری که تیک تاک می کند ، قدم بر می دارم . برای این که شیشه های ویترین عتیقه نلرزد قدم هایم را با دقت برمی دارم . پدرم سرش پایین هست ، روی صندلی چرخ دار خوابیده است . بی سر و صدا به مُبل بغل دست او بر می خورم. باد که می وزد شاخه های درخت مو در باغچه تکان می خورد . سایه های برگ درخت بر روی میز سه پایه عسلی افتاده با پرتو پرده توری ابریشمی طرح دار تلاقی می کند . در حالی که به تیک تاک ساعت دیواری گوش می دهم به صندلی مُنقش خالی پدر بُزرگم نگاه می کنم . در بوفه قدری نیمه باز هست . تن ضعیف و خمیده مادر بُزرگم به خوبی بر روی رابطه من و پدر بُزرگم مانند سایه ای حرکت می کند .

پیشش می روم و دستش را می بوسم . چشم های مادر بُزرگم گوداُفتاده ، مانند آبی که در اعماق چاه باغچه دور باشد و مانند سایه سیاهی به نظر می رسید . باهم به آَشپزخانه می رویم . بی سر و صدا در راهرو گریه می کند . چشم های خیس شده اش را درحالی که با گوشه دستمال پارچه ای تمیز می کند ، می پرسد " گرسنه هستی ؟ "  بر روی پیشخوان یک کاسه پُر از نان روغنی کوچک هست . سرم را به این ور آن ور تکان می دهم و می پرسم " پدر بُزرگم را می توانم ببینم ؟ " از پارچ یک لیوان آب پُر می کنم و دنبالش می روم

 .عصر آن روز نخستین باری است که وارد بوفه پدربُزرگم می شوم .

دُرست رو به روی در ، یک پنجره گیوتینی شکل نیمه بازی هست ... که از آن به داخل اتاق نور خورشید و خاطره های قشنگ وارد می شود . در جلوی دیگر پنجره ها هم پرده زرد رنگی که وسط آن رنگ و رویش رفته و تسلیم شده به چشم می خورد . پدر بُزرگم در تختخواب برنجی در حال احتضار هست . چشم هایش بسته شده ، دست هایش بی حرکت و هوشیاریش را از دست داده است . لُپ هایش گود افتاده . پدر بزرگ با سبیل خاکستری اش نگاهش به سقف اتاق هست .

آن روز وقتی من را دید شیلنگ آب را به زمین گذاشته چه گونه روی تک زانویش نشسته ، من هم عینا روی تک زانو می نشینم . با آن صدا نفس کشیدن را نمی توان تجربه کرد . صدای خُر خُر نابهنجاری ازش بیرون می آید .  درخت چنار ، با وجود و بی روح را تداعی می کرد . دستش را گرفته به نشانه احترام می بوسم . دستش این دفعه نمی لرزد .

از چشمم قطره اشکی بر روی دست پدر بُزرگم می ریزد . آن لحظه چشمش باز می شود . چند ثانیه ای به من نگاه می کند . مادر بُزرگم از زمانی که پدر بُزرگم به کُما رفته نخستین بار آن لحظه از خنده اش می گوید . دوباره چشم هایش را بسته صدای نابهنجاری ازش در می آید.

آن جا هم چنان پایین تختخواب به روی زانوهایم نشستن ادامه می دهم . مادر بُزرگم از اتاق بیرون می آید . چشمم به کمُد کنار پایه تختخواب می افتد . برای لحظه ای هم که شده از فضای عزا و ماتم بیرون آمده ، برای دیدن آن چه در قفسه های اسرار آمیز بوفه هست کنجکاوی غیر قابل تحملی وجودم را پُر کرده است. با نوک انگشتانم در حالی که قدم بر می دارم در کُمد مخفی را به آرامی باز می کنم . قفسه ها یواش یواش روشن می شوند . بوی انبوهی از یک سری از کاغذهای کهنه سوراخ بینی ام را پُر می کند . در طول سال های کودکی ، ویفر ، شُکلات و انواع محصولات بوفه را در قفسه های فرضی انبار شده جلد جلد مجموعه ها و کتاب ها که به دوران جوانی پدر بُزرگش مربوط می شود می ببنم.

در کُمد را به آرامی باز می کنم . دوباره به پایه تختخواب پدر بُزرگم بر می خورم . از آن مجموعه جلد جلد کتاب ها که در سال های آینده الهام و منبعی برای نوشتن کتاب هایم باشد بی خبر هستم .

ارتباط ها این دفعه به شدت ضعیف می شود . مدتی زیاد نگذشته پدرم بیرون منتظر است . خسته و کوفته اما قوی به نظر می آید . می پرسد " خدا حافظی کردید ؟ " سرم را تکان می دهم . پدرم کشیک دادن را تحویل می گیرد .

برای آب دادن به باغچه از خانه بیرون می آیم .

داستان «بوفه پدر بُزرگم» نویسنده «تولگا گوموشآی»مترجم «امیر بنی نازی»