داستان «همیشه دیر می رسد» نویسنده «تسلیم شیخ» مترجم «سمیرا گیلانی»

چاپ تاریخ انتشار:

samira gilanii

بلوایی در بیمارستان به پا بود. یکی می رفت و یکی می آمد. هیچ کس به دیگری توجهی نمی کرد و هر کس فکر نجات جان خودش بود. یکی نفس می کشید و یکی می مرد. یکی به دیگری می خورد و ببخشیدی می گفت و می رفت. انگار امروز وضع بیمارستان مثل تالار عروسی بود. همه برای خوردن می آیند و یه چیزی می خورند و می روند. اوضاع بیمارستانهای دولتی همین است. هر کس وارد می شود سریع معاینه می شود و نسخه اش را می نویسند و می رود سراغ کارش.

من آرام گوشه ای نشسته بودم و به رفت و آمد مردم نگاه می کردم که ناگهان چشمم به دختری افتاد که در اتاق بود. گاهی بلند می شد و از اتاق بیرون می رفت و گاهی در حیاط دور می زد. چشمانش لبریز داستان بودند. به نظر منتظر کسی بود. هر کس منتظر کسی است، من هم منتظر پرستاری بودم تا بیاید و زخمهایم را پانسمان کند و با آمدنش نفسهای زندگی را امتداد دهد. فرش بیمارستان هم مثل دل شکسته از شدت فشار پاها زخمی شده، یکی قلبش را شکسته است.

دوباره نگاهم به آن دختر افتاد. نفسهای به شماره افتاده پدرش را می دید و می گریست. یک نگاهش به پدرش بود و دیگری سمت در. به آسمان نگاه می کرد انگار با خدا حرف می زد.

مشغول تماشای این صحنه بودم که نگاهش به من افتاد و لبخندی زد. با اشاره از او خواستم کنار من بیاید و بنشیند و او نیز آمد.

«چند ساعتیه پریشون میبینمت. چی شده؟»

«حال پدرم وخیمه دکترا جوابش کردن.» این را گفت و بغضش ترکید.

چشمان من نیز خیس شدند: «خدا بهشون عمر و شفا بده.»

«آمین. به جز پدرم کسی رو ندارم.» و بعد صدای گریه اش بلندتر شد.

ترسان لرزان از او پرسیدم: «منتظر کسی هستی؟»

«بله منتظرم، یکی از نزدیکامه، اما همیشه دیر می رسه.»

« اونی که منتظرشی میاد نگران نباش.»

«همه جا همینجوریه: تو دانشگاه، کالج ....اون همیشه دیر میرسه حالا هم دیر کرده.»

خب چه بگویم؟ حرفی برای گفتن نداشتم. .از کجا محبوبش را برایش بیاورم؟!

از کنار من بلند شد و رفت. حالا به هر دوی آنها، پدر و دختر نگاه می کنم. هر دو به در چشم دوخته اند. انتظار هیچ وقت آسان نیست، آدم را نصف می کند. اگر کسی بیاید شادی و خوشحالی و اگر کسی نیاید دوری...

وقتی امید آمدن و نیامدن محبوب برابر باشد محبت همچون چوبه دار است. مثل زندانی محکوم به اعدامی هستی که کمی امید دارد شاید او را ببخشند. اما این جامعه ظالم کی کسی را میبخشد؟

دلم برای آن دختر دعای بیخود کرد. محبوب من هم گم شده بود. چه کسی بهتر از من غم گم کردن محبوب را می تواند بفهمد؟ فقط آنهایی که غم هجران کشیده اند درک می کنند. از اینکه امروز برای کسی که احتمالا آخرین نفسهایش را می کشد دعا کرده ام خنده ام گرفت. اما دعای من چه اثری دارد؟! اگر دعایم فایده ای داشت، امروز تنها نبودم. به حال زار خودم می خندیدم که آدمهای ثروتمندی که معلوم بود جاه و مقامی دارند، وارد بیمارستان شدند و مستقیم بالای سر پدر دختر رفتند. به دختر خیره شدم. انگار دعایم قبول شده!! از اینکه آن دختر محبوبش را یافته خوشحال شدم. لبخند زنان به او نگاه کردم، او همچنان پریشان بود. متعجب از او پرسیدم که همان است که منتظرش بوده؟ و او با چشم جواب منفی داد. دلم هرّی ریخت که حالا چه می شود؟ مثل فیلمها شده بود! منتظر یکی هستی و کس دیگری می آید ... جناب شیخ آمدند و همه به ایشان با احترام سلام کردند. نمی توانستم آن صحنه را ببینم. چشمانم را بستم. در گوشم خطبه شیخ مثل خطبه عقد بود که قبل ازدواج می خوانند...

ناگهان هیاهویی به پا شد. شیخ خطبه اش را قطع کرد و ساکت شد. چشمانم را باز کردم و به دختر و اطرافیانش نگاه انداختم. همه بیرون را نگاه می کردند. سرم را چرخاندم. در اورژانس غوغایی شده بود. یکی تصادف کرده بود. تصادف سختی بوده! ناگهان  دختر جیغی کشید و صدای گریه اش به آسمان رفت. همه متعجب بودند که چه شده؟ پدرش گفت: «دلش کوچیکه، طاقت غم کسی رو نداره.»

به چشمانش خیره شدم. تمام احساسش را درک می کردم. نگاهش خیره به آن پسر درون اورژانس بود.

آن پسر با سرعت زیاد موتور سواری می کرده که ماشینی جلویش سبز می شود، فرمان را چرخانده که به او برخورد نکند اما اتوبوسی به او می زند و چندین متر دورتر پرتابش می کند.... این داستانی بود که همه داشتند تعریف می کردند فقط نمی دانم از کجا با چنین سرعتی فهمیدند؟!!

دختر از جایش بلند شد و سمت پسر رفت. با خود گفتم اگر پدر و اقوامش بفهمند چه؟! آبرویی برایشان نمی ماند! به سرعت سمتش رفتم و او را کنار کشیدم و از این کار منعش کردم. با چشمانی پر از اشک به من خیره شد. نمی دانم چرا آن لحظه چشمان من نیز پر از اشک شد. شاید غم و اندوه هر دوی ما مثل هم بود.

«همیشه دیر می رسید چرا واسه رفتن پیش خدا انقدر عجله کرد؟»

او را در آغوش گرفتم و آرام بر کمرش زدم تا آرام شود: «خودتو جمع و جور کن. آبروی پدرت چی میشه؟ خودت رو ننداز تو دهن همه.» زیر چشمی نگاهی به من انداخت: «نمی تونم میمیرم»

« به پدرت نگاه کن می خواد تو رو به دستای یه آدم قوی  بسپاره و بمیره.»

اوضاع جوری بود که من ترسیدم مبادا واقعا بمیرد. اگرعشق را از انسان بگیرند، نه فقط جسمش که روحش نیز خواهد مرد.

کنار پدرش رفت ونشست و چیزی نگفت. جناب شیخ ثبت خطبه عقد را ادامه داد. او به پسری که اطرافش پر از جمعیت بود نگاه کرد و او به من نگاه انداخت. من به او اشاره کردم.

نگاهش را پایین انداخت و امضا کرد و به پدرش چشم دوخت. چشمان پدرش می درخشید...

یک طرف مردم بالای سر مرده می گریستند و در سوی دیگر بخاطر مرگ روح تبریک می گفتند. سرش را روی سینه پدرش گذاشت و گریه امانش نداد.

آن دختر هم برای آرام کردن خود دیر کرد. جمع و جور کردن حواس وقت می خواهد اما دیر به نظر می رسید...

داستان «همیشه دیر می رسد» نویسنده «تسلیم شیخ» مترجم «سمیرا گیلانی»