داستان «طناب» نویسنده «کاترین آن پورتر» مترجم «حانیه دادرس»

چاپ تاریخ انتشار:

hanie dadrasاز زمان نقل مکانشان به روستا سه روز می‌گذشت. مرد در حالی که سبدی از مواد غذایی و همچنین بیست و چهار متر حلقه طناب با خود حمل می‌کرد، به روستا برگشت. زن که دستش را با روپوش سبز رنگش پاک می‌کرد، به دیدارش آمد. موهایش پریشان بود و بینی‌اش از آفتاب سوختگی سرخ شده بود. مرد به او گفت که چقدر شبیه به زنان روستایی شده. خودش پیراهن طوسی رنگِ پشمی به تن داشت و کفش‌های سنگینش را غبار گرفته بود. زن با اطمینان اظهار داشت که او هم شباهت بسیاری به یکی از شخصیت‌های روستایی درون یک نمایشنامه دارد.

مرد قهوه خریده بود یا نه؟ زن تمام روز منتظر قهوه بود. اولین روزی که قهوه سفارش دادند، آن را در مغازه جا گذاشتند.

نه. لعنتی. آن را فراموش کرد.. وای خدای من حالا باید برمی‌گشت. بله. مجبور بود برگردد حتی اگر به قیمت جانش هم تمام می‌شد. مرد برایش عجیب بود که چطور همه چیز در خاطرش مانده بود الا قهوه! زن به او خاطر نشان کرد که دلیل فراموشی‌اش این است که خودش تمایلی به قهوه ندارد. اگر داشت، سریع به یاد می‌آورد. باید او را هنگامی که سیگارش تمام می‌شود دید. سپس چشمش به طناب افتاد. برای چه آنها را خریده بود؟ خوب، مرد فکر کرد که شاید بتوانند رخت‌ها را رویش آویزان کنند یا هر چیز دیگر. زن پرسید مگر قصدشان این است که یک خشکشویی تاسیس کنند؟ خودشان ۵۰ متر طناب دارند که الان هم جلوی چشمانش آویزان است. واقعا چرا به آن توجه نکرده بود؟ درست همانند نقطه‌ی چشمگیری در طبیعت بود.

 مرد پنداشت که طناب در موارد بسیاری مورد استفاده قرار می‌گیرد. زن مایل بود که مرد آن موارد را برایش بازگو کند. مرد برای لحظاتی تعمق کرد اما چیزی به ذهنش نرسید. مسلما اگر صبر کنند خود کاربردش را می‌فهمند. مرد گفت:

_ تو خودت انواع و اقسام از چیزهای عجیب و غریب موجود در شهر را می‌خواهی

زن گفت:

_ درست است. حرفت را قبول دارم. اما حالا دقیقا در همان لحظه‌ای که به پول احتیاج دارند خریدن طناب عجیب به نظر می‌رسد.

 فقط همین. منظور دیگری نداشت. در آخر هم پی نبرد که چرا مرد خریدن طناب را ضروری دانسته بود.

مرد با عصبانیت فریاد زد و گفت آن را خریده به این خاطر که دلش می‌خواسته آنرا بخرد. تمام دلیلش این است. زن قانع شد. اما نفهمید که چرا مرد این را از اول به او نگفت. حتما بیست و چهار متر طناب به دردشان می‌خورد، به درد هزار چیز که در حال حاضر هیچکدام به ذهنش خطور نمی‌کرد.اما بالاخره می‌فهمید برای چه. همانطور که مرد گفت در روستا همیشه باید انتظار هر اتفاقی را داشت.  

اما زن کمی درمورد قهوه ناراحت بود.

_ وای نگاه کن ... به تخم مرغ ها نگاه کن..ای وای خدای من. الان است که بشکنند. مگر مرد چه چیزی روی شان بود.

 یعنی نمی‌دانست که تخم‌ مرغ‌ها نباید فشرده شوند؟ فشرده! آخر چه کسی آنها را فشار داده است. چه سخن مزخرفی. او آنها را به راحتی همراه بقیه‌ی وسایل داخل سبد آورده بود. اگر شکسته شده‌اند، تقصیر خود فروشنده است. باید به فکر خودش می‌رسید که نباید چیزهای سنگین را روی تخم مرغ‌ها بگذارد. زن ایمان داشت که سنگینی از طناب‌ها بوده. سنگین ترین چیز درون سبد همان بود. محض ورود مرد به جاده، آنها را از دور به وضوح دیده بود. طناب بزرگترن بسته‌ای بود که بالاتر از بقیه‌ی چیزها قرار داشت. مرد دلش می‌خواست کل آدم‌های دنیا می‌آمدند و شهادت می‌دادند که این مسئله حقیقت ندارد. طناب را در یک دست و سبد را در دست دیگرش نگه داشته بود. اگر چشم‌هایش همین را هم نمی‌توانستند ببینند آخر دیگر به چه دردی می‌خوردند؟

به هر حال زن فقط این را می‌دانست که دیگر تخم مرغی برای صبحانه باقی نمانده بود. مجبور بودند با آنها همین حالا برای شام املت درست کنند. حرصش داشت در می‌آمد. تصمیم گرفته بود برای شام استیک درست کند. اما یخ نداشتند. نمی‌توانستند گوشت را بیش از این نگه دارند. مرد می‌خواست بداند که چرا زن تمام تخم مرغ‌ها را در کاسه نمی‌شکند و در یک جای خنک نمی‌گذارد؟

 جای خنک! اگر مرد موفق شد جای خنک پیدا کند، زن هم با کمال میل قبول می‌کرد.

سپس مرد به ذهنش رسید که می‌توانند همزمان با پختن تخم مرغ‌ها، گوشت را هم بپزند و سپس آن را برای فردا گرم کنند. این حرف داشت کفر زن را در می‌آورد. وقتی می‌شد گوشت تازه میل کرد، چرا باید چند بار آن را می‌پخت. چیز‌های دست دومی، بیات و ته مانده.. حتی برای گوشت؟!

کمی شانه‌ی زن را ماساژ داد.

_ آنقدرها هم مسئله‌ی مهمی نیست عزیزم.

گهگاهی که باهم شوخی می‌کردند، شانه‌های زن را ماساژ می‌داد و زن هم قوسی به شانه‌اش می‌داد و خودش را برای او لوس می‌کرد. اما این بار سکوت کرد و چنگ انداخت. مرد داشت آماده می‌شد که بگوید آنها بی شک در یک چشم بهم زدن این مشکل را حل خواهند کرد که زن رویش را به طرف مرد برگرداند و گفت:

اگر یک بار دیگر بگوید "حلش می‌کنند" به صورتش سیلی خواهد زد.

مرد با تمام عصبانیتش، خفه خون گرفت. صورتش برافروخته شده بود. طناب را برداشت و آن را بالای قفسه گذاشت. زن اجازه نمی‌داد طناب بالای قفسه، روی شیشه‌ها یا قوطی‌ها بماند. مسلما نمی‌توانست این را هم قبول کند که بالای قفسه با یک عالمه طناب شلوغ شود. تمامی این بهم ریختگی‌ها را قبلا در شهر درون آپارتمان تحمل کرده بود. حداقل این جا که فضای بیشتری داشت، دلش می‌خواست به همه چیز نظم و ترتیب ببخشد.

سپس برای مرد این سوال پیش آمد که به چه علت زن جای چکش‌ها و میخ‌ها را عوض کرد؟ وقتی به خوبی می‌دانست مرد آنها را برای تعمیر قاب‌های پنجره‌ی طبقه بالا نیاز داشت، چرا جایشان را عوض کرد؟ زن در انجام تمام کارها کند عمل می‌کرد اما تا نوبت به جابه جا کردن وسایل و پنهان نمودنشان می‌رسید، به سرعت باد آن را انجام می‌داد.

اگر زن اطمینان داشت که مرد تابستان امسال قصد تعمیر قاب‌ها را داشت، از او معذرت می‌خواست و چکش و میخ‌ها را از سر جایشان تکان نمی‌داد. حتی اگر کف زمین، وسط اتاق خواب، جایی که هر لحظه ممکن بود در تاریکی پاهایشان به آن برخورد کند، قرار گرفته باشند. اگر مرد هر چه سریعتر آن آت و آشغال را از آنجا بیرون نمی‌برد، به احتمال زیاد زن آنها را به درون چاه پرت می‌کرد.

بسیار خوب بسیار خوب.. یعنی مرد باید آن‌ها را در کمد می‌گذاشت؟ البته که نه. جای جاروهای گردگیری و خاک انداز آنجا بود. چرا او جای دیگری غیر از آشپزخانه را برای طناب انتخاب نمی‌کرد؟ یعنی یادش رفته بود که آنها جز یک آشپزخانه، هفت اتاق لعنتی دیگر هم دارند؟!

مرد می‌خواست بداند که واقعا چه فرقی می‌کند؟ اصلا زن خودش فهمیده که چه رفتار احمقانه‌ای دارد؟ مرد را چه فرض کرده؟ یک کودن سه ساله؟ تنها مشکل زن این بود که نیاز به یک آدم ضعیف تر از خود داشت تا از او بازپرسی کند و او را زیر سلطه‌ی خودش درآورد. از خدا آرزو ‌کرد که کاش چند تا بچه داشتند تا زن مجبور می‌شد آنها را بیرون ببرد. شاید این گونه مرد می‌توانست نفس راحتی بکشد.

چهره‌ی زن دگرگون شد و به مرد یادآوری کرد که بجای خریدن قهوه، چند متر طناب بی ارزش خریده است. تمام وقتش را صرف فکر کردن درباره‌ی چیزهای ضروری منزل کرده بود تا آن را به جایی مناسب و آراسته برای زندگی تبدیل کند.. بسیار خوب.. جز گریه کاری نمی‌توانست بکند. بی نهایت مایوس، درمانده و سرگردان به نظر می‌رسید. مرد نمی‌توانست باور کند که یک تکه طناب این همه جاروجنجال به پا کرده بود. محض رضای خدا مشکل از کجا بود؟

زن آهی کشید و از مرد خواهش کرد که سکوت کند و بیرون برود و برای پنج دقیقه همان جا بماند.

چشم. با کمال میل. اگر زن رضایت می‌داد مرد مایل بود تا آخر عمرش بیرون بماند. خدای من ، خودش است. هیچ چیز را به اندازه‌ی فرار بدون بازگشت دوست نداشت. زن نمی‌توانست بفهمد که چه چیزی مرد را کنارش نگه داشته بود. حالا که زن اینجا دور از راه آهن با خانه‌ای نیمه متروکه و جیب خالی مشغول انبوهی از کارهای نیمه کاره‌ای بود که روی سرش آوار شده بود، انگار بهترین فرصت برای مرد فراهم شد تا از این مهلکه فرار کند. همین که مرد تا اتمام کل کارها در شهر نماند، جای حیرت دارد! اغلب این حقه بازی را پیش می‌گرفت.

احساس کرد زن بیش از حد قضیه را بزرگ کرده است. اگر زن همچنان حرف‌های مرد را جدی نمی‌گرفت، ممکن بود پایش را از گلیمش درازتر کند. محض رضای خدا پس چرا مرد تابستان پارسال در شهر مانده بود؟ به این منظور که بتواند با اضافه کاری پولی را که زن احتیاج داشت بدست بیاورد و برایش بفرستد. تمامش همین بود. که موفق به این کار هم نشدند. در آن زمان با مرد موافقت کرد و همین هم باعث شد که زن را با آن همه کار به حال خود رها کند.

خدای من، مرد حاضر بود مادربزرگش را هم گواه بگیرد. زن از اینکه چه چیزی مرد را در شهر نگه داشته بود عقیده‌ی خودش را داشت. البته اگر مرد قصد داشت دلیلش را بفهمد، چیزی فراتر از یک عقیده بود. یعنی زن دوباره تصمیم داشت تمامی آن قضایا را مرور کند؟  تنها مایل بود آنطور به قضایا نگاه کند که خودش دلش می‌خواست. مرد دیگر یارای توضیح دادن نداشت. مسخره به نظر می‌آمد اما او واقعا گیر افتاده بود. چه کار می‌توانست بکند؟ فکرش راهم نمی‌کرد که زن تا این حد مسئله را جدی بگیرد. بله زن ذات مردها را خوب می‌شناخت. اگر برای یک لحظه او را به حال خودش وا می‌گذاشت، مسلما زنی از راه می‌رسید و او اغوا می‌کرد و طبیعتا مرد هم قادر نبود احساسات او را بی پاسخ بگذارد.

آخر چه چیزی زن را خوشحال می‌کرد؟ آیا زن حرفش را فراموش کرد که به مرد گفته بود طی دو هفته‌ای که در روستا به تنهایی گذراند از بهترین روزهای عمرش در این چهارسال زندگی مشترک بود؟ و زمانی که این حرف را به زبان آورد چند وقت از ازدواجشان می‌گذشت؟ زن توی دلش گفت اگر مرد خودش را خالی کرده، بهتر است دیگر خفه شود و ادامه ندهد.  

زن منظورش این نبود که چون از مرد دور بود احساس خوشحالی می‌کرد. بلکه دلیل خوشحالی‌اش از این منظر بود که فرصتی یافت تا خانه را تمیز و مرتب کرده و آن را برای مرد آماده کند. تمام حرفش این بود. حالا بیا و درستش کن. مرد با یادآوری حرف‌هایی که زن سال قبل زده بود قصد داشت خود را بابت فراموش کردن قهوه، شکستن تخم مرغ‌ها و خریدن تکه‌ای طناب به درد نخور در این اوضاع بد مالی توجیه کند. زن به این نتیجه رسید که وقتش رسیده موضوع را عوض کند. و حالا فقط دو چیز در جهان می‌خواست. یکی اینکه مرد طناب را از زیرپایش جمع کند و به روستا برگردد و برای او قهوه بخرد و دیگر اینکه اگر در خاطرش ماند برای پاتیل‌ها دسته‌ی فلزی تهیه کند. دو میل پرده هم بخرد. اگر دستکش پلاستیکی هم به چشمش خورد آن را هم تهیه کند. از آنجایی که اخیرا دست هایش خشک می‌شدند، یک بطری هم شیر منیزیم از داروخانه خریداری کند.

مرد به تیرگی آسمان آبی در غروب که بر تمامی پستی و بلندی‌ها سایه می‌افکند خیره شد. دستی بر پیشانی‌اش کشید و آه عمیقی سر داد و گفت اگر زن اندکی مجال می‌داد، خودش قصد داشت این کارها را برایش انجام دهد. مگر نگفته بود؟ یعنی آنقدر زود همه چیز از یادش رفت؟

باشه،  بجنب... زن قصد داشت پنجره‌ها را بشوید. دهکده‌ی فوق العاده زیبایی بود. زن حتم داشت که آنها یک لحظه هم از آن لذت نبرده‌اند. مرد می‌خواست برود اما نمی‌توانست. تا اینکه به زن گفت اگر از اول تا این حد مایوس و برزخ نمی‌شد، خودش می‌فهمید که این اوضاع و احوال تا چند روز بیشتر دوام نمی آورند. یعنی زن هیچ خاطره‌ی خوشی از تابستان سال‌های قبل نداشت؟ یعنی هیچ اوقات خوشی نداشتند؟ زن وقت نداشت از آن لحظات صحبت کند و حالا از مرد درخواست کرد که طناب‌ها را همینطور روی زمین رها نکند تا زن رویش سکندری بخورد. مقداری از طناب از روی میز پایین افتاده بود. مرد آن را برداشت، به زیر بغل گرفت و رفت. یعنی واقعا داشت می‌رفت؟ حتما بله. زن در این باره شکی نداشت. گاهی این طور به نظر می‌آمد که دقیقا در لحظه‌ای که زن به او احتیاج داشت، حس ششمش فعال می‌شد تا از زیر کار در برود و زن را به حال خود رها کند. زن تصمیم داشت تشک‌ها را جلوی نور آفتاب بگذارد. این کار حداقل 3 ساعت زمان می‌برد. حتما مرد صبح شنیده بود که زن قصد این کار را دارد ، و حالا هم حتما به همین خاطرغیبش زده بود. زن گمان کرد که شاید مرد فکر می‌کند که تحرک برای او مفید است. مرد تنها به خاطر قهوه‌ای که زن احتیاج داشت می‌رفت. طی کردن چهار مایل برای دو پوند قهوه، واقعا مسخره بود اما مشتاقانه دلش می‌خواست این کار را انجام بدهد. زن عادت داشت مرد را عصبانی کند اما اگر خودش عصبانی می‌شد، مرد قادر نبود او را از این کار باز دارد. مرد واقعا می‌خواست بداند که دلیل عصبانیت زن فقط قهوه بود؟ زن باید به خاطر این خوش خیالی‌ به او تبریک می‌گفت.

خوش خیال یا هر چیز دیگر... مرد نمی‌فهمید که چرا زن برنامه‌ی بیرون بردن تشک‌ها را به فردا موکول نمی‌کند. به علاوه، محض رضای خدا آنها می‌خواستند در خانه زندگی کنند یا بگذارند خانه برایشان به گورستان مبدل شود؟ زن رنگش پرید. رنگ پریدگی از صورت به اطراف دهانش هم سرایت کرد و چهره‌ی نسبتا وحشتناکی به او داد و یاد آور شد که خانه داری همانقدر که از وظایف زن است، از وظایف مرد نیز می‌باشد. او کارهای دیگری هم داشت. اصلا مرد این را در نظر گرفته بود که زن چگونه این همه کار را باهم انجام می‌دهد؟ آیا زن قصد داشت دوباره قضیه را کش بدهد؟ او به خوبی می‌دانست که حقوق مرد کفاف زندگی شان را می‌دهد اما زن حقوق معینی نداشت که بتوانند روی آن حساب باز کنند. زن باید یک بار برای همیشه این را به صراحت بیان می‌کرد.

اصل موضوع این نبود. مسئله این بود وقتی هر دوی آنها مشغول کار خود بودند، کار منزل بین آن دو تقسیم شده بود یا نه؟ زن فقط می‌خواست بداند. باید خودش را آماده می‌کرد. چرا مرد فکر می‌کرد همه چیز طبق روال است؟ نیتش کمک کردن بود. مگر همیشه در تابسان ها کمکش نمی‌کرد؟

واقعا کرده بود؟ آه کاش می‌شد بگوید چه کمکی؟ آخر کی و کجا؟ دقیقا چه کمکی کرده بود؟ خدای من چه شوخی مضحکی.

حرفِ مرد آنقدر زن را خنداند که صورتش گلگون شد و از خنده روده بر شد. تا جایی که مجبور شد از شدت خنده بنشیند. حتی در نهایت چند قطره اشک هم از چشمانش چکید و تا کنج بالایی دهانش سرازیر شد. مرد به سرعت به سمتش رفت و او را از جایش بلند کرد و سعی کرد روی سرش آب بریزد.ملاقه‌ی آب را که با طناب از میخی آویزان شده بود، جدا کرد و سعی کرد یک دستی آب را از چاه تلمبه بزند، در حالی که زن در دست دیگرش تقلا می‌کرد. اما پس از آن از این کار دست کشید و به جای آن تصمیم به تکان دادن زن گرفت. زن از دستش در رفت و سر مرد داد کشید تا هرچه سریعتر طنابش را بردارد و دور شود. سریع از مرد جدا شد و دوید. مرد صدای تلق تلق پاشنه‌ی صندل‌های زن را شنید که بر روی پله‌های اتاق خواب سکندری می‌خوردند.

چرخی در اطراف خانه زد و وارد کوچه شد. ناگهان متوجه شد که روی پاشنه پایش تاول زده است. پیراهنش آنقدر گرم شده بود که گویی درون کوره قرار داشت. همه چیز آنقدر ناگهانی اتفاق افتاد که آدم قادر نبود خودش را پیدا کند. زن سر هیچ و پوچ عصبانی شده بود. آزاردهنده بود. لعنتی. دریغ از اندکی دلیل و منطق. هنگامی که موقع عصبانیتش با او صحبت می‌کنی، انگار با دیوار حرف می‌زنی. لعنت به تمام لحظاتی که در زندگی به او محبت کرد. حالا تکلیفش چه بود؟ باید طناب را پس می‌داد و در ازایش چیز دیگری دریافت می‌کرد. همه چیز روی هم انباشته شده بود و به بزرگی یک کوه درآمده بود. طوری که نه می‌توان تکانش داد، نه به آنها سر و سامان بخشید و نه از دستشان خلاصی یافت. طوری قد علم کرده بودند که خرابی شان به اطراف نیز سرایت می‌کرد. مرد باید درستش می‌کرد.

به درک. اصلا چرا باید این کار را می‌کرد؟ خوب دلش می‌خواست یک طناب بخرد. مگر چه بود. یک تکه طناب. فرض کن کسی برای یک تکه طناب بیش از احساسات یک مرد ارزش قائل شود. اصلا زن چگونه این حق را به خود داده بود که کلمه‌ای در این باره اظهار نظر کند. تمام چیزهای ناچیز،بی مصرف و بی اهمیتی که زن می‌خرید، به یاد آورد.

_ آخر چرا؟ چون این بار طبق خواسته‌‌ی من پیش رفت اینطور شد؟ حتما دلیلش همین بود.

ایستاد و سنگ بزرگی از روی جاده انتخاب کرد. قصد داشت طناب را پشت آن مخفی کند. سپس در مسیر برگشت، می‌توانست آن را درون جعبه ابزارش بگذارد. به اندازه کل زندگی‌اش درباره آن حرف شنیده بود. دیگر کافی بود. 

وقتی مرد برگشت، زن به صندوق پست مجاور جاده تکیه داده بود. منتظر ایستاده بود. کمی دیر شده بود. بوی استیک سرخ شده در آن هوای سرد به مشامش خورد. در صورت زن کوچکترین چین و چروکی پیدا نبود، بسیار جوان و شاداب به نظر می‌رسید. موهای سیاه رنگ و ژولیده‌اش که حالت مضحکی داشت، حالا مرتب شده بود. از دور به مرد دست تکان داد و مرد هم به سرعتِ راه رفتنش افزود. زن صدا زد که شام آماده است. گرسنه نیست؟

البته که گرسنه بود. قهوه حی و حاضر کنارش بود. در جواب به زن دست تکان داد. زن به دست دیگرش نگاه کرد. آن دیگر چه بود؟ خوب حتما دوباره طناب بود. مرد لحظه‌ای ایستاد. تصمیم گرفته بود آن را عوض کند اما فراموش کرد. زن می‌خواست بداند که چرا باید عوضش می‌کرد اگر طناب همان چیزی بود که مرد می‌خواست؟ چه هوای دلپذیری بود. و چقدر بودن در اینجا خوشایند بود.

زن درحالی که یک دستش را روی کمربند چرمی مرد گذاشته بود، در کنارش راه می‌رفت. حین راه رفتن، مرد را به سمت خودش کشید و به خود نزدیک کرد و به او تکیه داد. مرد هم او را در آغوش گرفت. لبخند محطاطانه ای بین آن دو برقرار شد.

_قهوه... قهوه برای عزیزتر از جانم.

به گونه‌ای رفتار می‌کرد که گویی زیباترین هدیه‌ی دنیا را برای زن خریده بود. زن قاطعانه معتقد بود که عشق واقعی‌اش را یافته است. اگر صبح قهوه‌اش را نوشیده بود دیگر آنگونه عجیب رفتار نمی‌کرد.

بوف سیاهی به آرامی پیدایش شد. تصور کن در این روز خلوت روی درخت سیب صحرایی نشست و به تنهایی مشغول آواز خواندن شد. شاید معشوقه‌اش او را ترک کرده بود. البته شاید...

 زن دلش می‌خواست یک بار دیگر صدای بوف را بشنود. خیلی به آنها علاقه داشت. آیا مرد حس و حال زن را درک می‌کرد؟

البته که درک می‌کرد.

داستان «طناب» نویسنده «کاترین آن پورتر» مترجم «حانیه دادرس»